۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

هرچه رفت از عمر یاد آن به نیکی می کنند
چهره امروز در آینه فردا خوش است

چند شبیست که دست طبیعت با من یار بوده و چراغ کلبه کوچک مرا روشن نگاه داشته است. در زمستان سرد سیاتل که به قول شاعر حتی نفس هم در برابر چشمانت به سیاهی می گراید، دوستان با ذوق و اهل دل دور هم جمع می شوند و وجودشان، گرما بخش دلهای افسرده است. و این دور هم جمع شدنها که جدای از تازه کردن دیدارهای قدیمی، با ساز و آواز و بحث و گفتگو همراه است مرا یاد سالهایی نه چندان دور می اندازد. سالهایی که در خوابگاههای ایران تقریبا هر شب و هر روز چنین جمعی داشتیم. یادش بخیر که هر شب دور هم جمع می شدیم اخوان، حافظ سعدی و ... می خواندیم، تار و سه تار و تنبور و تمبک و... می نواختند و در آسمانها سیر می کردیم. و افسوس که من نمی دانستیم که تک تک آن لحظات، تجربه زندگی در بهشت است. لحظاتی که امروز حتی به یاد آوردنش امید بخش تنهای خسته مان است. کاش این روزها، این بزم و ساز و آواز همیشه و همیشه ادامه می یافت.
این چند روز قبل از سال نو میلادی هم دوباره بعد از چندین سال، بودن در بهشت را دوباره تجربه کردم و این تجربه نشانم داد که بودن در چنین جمعهایی را دلتنگ شده ام. نمی خواهم از بودن در خارج و دلتنگی ناله کنم ولی واقعا من برای چنین جمعهایی ساخته شده ام. جمعهای روشن فکری است که هم سطح اطلاعات را بالا می برد هم صیقلی بر دلهای خسته است. امیدوارم سال جدید میلادی هر روزش خوش و خرم و پر از جمع با بچه های اهل دل باشد برای تمامی خسته دلان عالم.



۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

هنگامه اخوان

هنگامه اخوان، زنی با صدایی دلنشین. در بین خوانندگان زن ایرانی صدای او بیشترین شباهت را به قمرالملوک دارد. به همین مناسبت است که در بزرگداشت قمر در سال 56 او موسم "گل" را باز خوانی می کند. تصنیف زیر به نام "عاشقی محنت بسيار کشيد" که در دستگاه همایون است را بشنوید و لذت ببرید. قابل ذکر است که شعر این تصنیف را ایرج میرزا سروده است.




روزگار تاریک

زان روز تیره و تار خواهم بنالم امشب
بر عشق رفته بر باد خواهم ببارم امشب

ساقی بیا که جامت محرم شود شبم را
با یک بغل پیاله خواهم بخوابم امشب

با یک نگاه دلدار دل از کفم برون شد
از چشمها و دلها خواهم بخوانم امشب

هم دین و هم دلم را دادم به چین زلفش
از کرده ام پشیمان، مست و خرابم امشب

از چاه سرد چشمش بر آسمان گریزم
از این مکان تاریک پا در فرارم امشب

با خنجر خیانت خورشید آرزو مرد
خورشید دیگری را خواهم بسازم امشب

حامد از چه گویی کز وصف خارج آید
از گنگی زبانم خواهم بنالم امشب

یا رب به اشک چشمم، از من بلا بگردان
با یک دل شکسته غرق نیازم امشب

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

The Aviator


Aviator جز معدود فیلمهاییست که اگر کارگردان آنرا نشناسی از اول تا آخر فیلم فحش نثار کارگردان می کنی و با خود عهد می کنی که هیچ فیلم دیگری از این کارگردان نبینی.

فیلم در رابطه با زندگینامه [1][2] Howard Hughes، خلبان، فیلمساز، تولید کننده و مهندس آمریکایی است. معمولا فیلمهایی که بر اساس زندگی انسانهای بزرگ است بسیار تاثیرگذار و دراماتیک اند. ولی به نظرم فیلم Aviator فاقد چنین مشخصاتی است. فیلم بسیار کند پیش می رود و نمی تواند آن ارتباطی که باید با بیننده برقرار کند. بعلاوه DiCaprio -که نقش اول را ایفا می کند - بازی بسیار ضعیفی را به نمایش می گذارد.

به هر حال من واقعا از فیلمی که کارگردان آن Scorsese باشد توقع به مراتب بالاتری داشتم. برای مثال همکاری DiCaprio و Scorsese در فیلم Shutter Island یک فیلم استثنایی را خلق می کند که ببیننده را برای 2 ساعت بر جای خود میخکوب می کند.


[1] http://en.wikipedia.org/wiki/Howard_Hughes
[2] قابل ذکر است که ... تمامی سهام شرکت هواپیمایی خود را به یک موسسه پزشکی می بخشد که امروز به نام او به ثبت رسیده است. این موسسه سالانه چند دانشجوی آمریکایی دوره لیسانس که قصد ادامه تحصیل دارند را بورس می کند.

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه


و مویی که از ماست کشیده شد
و زخمی که باز شد
و مته ای که به خشخاش رفت

و جادوگر تریاک را کشید
و خنده ای سر داد
بس بلند

و کلاغان به دور قصرش
به پرواز درآمدند
قار قار کنان
چونان که صدای گریه خورشید را
دیگر کسی نشنید
و آسمان آبی
زیر بالهای سیاه
پنهان گشت.

و من
بر دیوار های سنگی شهر
چنگ می زنم
نا امیدوار
دیوانه وار
و گریان
به امید آزادی و فرار

افسوس! و صد افسوس!
که دستهایم
ناتوان است
و صدای فریادهایم
در قار قار کلاغان
گم شد.

خیال

بند از پای خيالت برداشته‌ام؛ خیالی که در خيالم این همه پنجه بر در و ديوار این خانه‌ی پرنقش و نگار می‌سايید. خیال‌های گریزپا را نمی‌شود نه به دام و دانه و نه حتی به بهانه رام كرد. تنها راه همين است که قفس را بازکنی تا اين خيالِ گريزان و خويش‌بنياد، بال و پرش را هر جا که می‌‌خواهد بگشايد. گفتم «خيالت» و نه «خودت» که ديرزمانی است از اینجا رفته ای و وجودت فرو ریخته است در يک خیال. يک تصوير مبهم و دور، يک خيالِ شبه گونه. خیالی که اگر بيش از اين در محبس اين خيالِ ديگر بماند، عاقبتش جنون است. پس شرط حکمت و فرزانگیست که راهِ‌ اين خيالِ بی‌تابی که سرِ همدلی و همنشينی ندارد باز باشد تا هر جا که خواست برود.

کار از رنجش گذشته است. رنجش هم که ميان ما معنی ندارد. آری، درد هست. يک چیز آزارنده‌ای هست ولی هر چه هست، رنجشیست از جنسی متفاوت. با اين‌که از اين حکايت‌ها در ميان نيست، همان دلبستگی و آويختگیِ آن خيال يا به آن خيال، حتی اگر به تارِ مويی، خاطری خوش می‌کرد و دلِ رميده‌ای را مونس بود و شکسته‌ای را در غربت و اندوه مرهمی بود. دیگر نيست. چندان فرصتی هم نيست.

يعنی اين همه رخ نهان کردن و گریختن، اين همه پرهيز و محافظه کاری از چیست؟ هر چه هست نباید و نمی‌تواند از دشمنی باشد. می دانم که بر آن آينه غبار نمی‌نشيند. آن دل لطیف‌تر از اين‌هاست. اینرا خوب می دانم. اما نمی دانم که این شعله‌ای که در خانه افتاده است و می‌سوزاند، چه در سر دارد؟ سوختن را؟ دشمنی با خرمنِ ما را؟ نه: «گرمِ چهرافروزی خويش است برقِ خانه‌سوز»! کار خودش را می‌‌کند. کار خودت را می‌کنی! سوختی و سوزاندی و می‌سوزانی ولی ديگر چيز زیادی باقی نيست. اصلاً‌ هیچ چيزی نيست. بايد پی جای دیگری برای سوختن يا سوزاندن بگردی. اين خانه، خرمنِ خاکستر است دیگر.

تمام قصه همین است که بند از پای خيالت باز کرده‌ام. ديگر، خود و خيالِ خود را نمی‌آزارم به حبسِ خيالت. خودت و خیالت هر بار که گذاری بر اين بيشه‌ی خالی داشتيد، آرايشی هستيد بر اين برهوت. هر وقت آمدی – و آمديد – نوازشی است بر این زخم‌های کهن و ديرين. اگر هم نيامدی و نيامديد گلایه ای نيست. گلایه ها بود. ديگر نيست. گلایه‌ها رميده‌اند از اين همه بی‌ميلی‌ها و ملولی‌های آن خيال. خیالت رهاست. خاطرِ خيال رنجه مکن، دستِ جور هم! بگذار همين‌جا در همين جور بمانم. بگذار دستِ خيالت را در دستِ جور بگذارم و بروم. جور و خيال تو هم‌پروازانِ خوبی هستند. سينه‌ی فراخ‌تری در سپهری ديگر می‌توانند يافتن. این خيال را ديگر گنجای اين همه بال بر در کوفتن نبود.


(متن با اندکی دخل و تصرف از وب سایت ملکوت برداشته شده است)

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

شاملو شاعر بزرگ آزادی

دو روز پیش، 12 دسامبر = 21 آذر، سالروز تولد احمد شاملو بود. مردی که دین بزرگی بر گردن ادبیات ما دارد. کسی که سبک جدیدی در شعر پایه نهاد و از شعر برای اهداف آزادیخوانه اش بهره جست: شاعر آزادی ایران. به همین مناسبت فیلم مستند "شاملو شاعر بزرگ آزادی" رو از روی یوتوب دیدم. کوتاه و بسیار تاثیر گذار. پیشنهاد می کنم اگر فیلم رو ندیده اید حتما ببینید. روحش شاد.

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

خلاصه و مفید

گاهی وقتها از زیبایی و نغز بودن دریای ادبیات فارسی واقعا به وجد می آیم. آنجا که می توانی به جای ساعتها بحث و گفتگو تنها با یک شعر یا یک ضرب المثل منظورت را در چند ثانیه منتقل کنی حتی گاها با کیفیت بهتر و اثر گذاری بیشتر. واقعا باید دست بزرگان ادبیات را بوسید که با میراثی که به جای گذاشته اند ترا قادر ساخته اند که خیلی از مفاهیم را راحت و سریع بیان کنی.

برای مثال امروز در جواب یکنفر که (احتمالا از روی یک تجربه بد) از عشق و دوست داشتن گلایه داشت و مطلبی در مذمت اینها نوشته بود تنها یک جمله نوشتم:

هرکسی را نتوان گفت که صاحب نظر است
عشق بازی دگر و نفس پرستی دگر است
سعدی

خلاصه و مفید. و چه زیباست که یک بیت شعر جایگزین صدها و شاید هزاران جمله می شود.

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

ای ایران ای مرز پر گهر


امروز داشتم به سرود "ای ایران" با صدای دریا دادور گوش می کردم که یاد یک خاطره جالب افتادم.

حدودا یک سال پیش بود که ایرانیان مقیم سیاتل تصمیم گرفتند برای شهدای جنبش سبز و برای حمایت از حرکت مردمی در ایران مراسمی برپا کنند. مراسم در به قول معروف "میدان سرخ"[1] دانشگاه واشنگتون برگزار شد. حدود 80-90 نفر آدم دور هم جمع شدند. بعد از کلی شعار مرگ باد و زنده باد قرار شد سرود "ای ایران" به عنوان حسن ختام برنامه خوانده شود.

به جز بچه های دانشجوی ایرانی که از ایران اومده بودند (که البته بر خلاف بقیه جا ها تعدادشون در دانشگاه واشنگتون خیلی زیاد هم نیست) به جرات می تونم بگم که تنها 1-2 نفر سرود ای ایران رو کامل بلد بودند و بقیه با "ام ام" کردن همراهی می کردند.

متن سرود به نظرم خیلی ساده است و اگر کسی 2-3 بار به اون گوش کرده باشه حتما در خاطرش ثبت می شه و یا لااقل می تونه با بقیه همراهی کنه. این یعنی خیلی از اون آدمها حتی 2-3 بار معروفترین سرود کشورشون رو گوش نکرده اند. و حال اینکه دم از مبارزه سیاسی، تغییر حکومت و بلند آوازه کردن نام ایران می زنند. حتی آتیش "مبارزه" بعضیهاشون اونقدر تنده که موافق حمله آمریکا به ایران هستند!!! اینجور آدمها برای من مصداق بارز بیرون گود نشینانند که البته فریاد لنگش کنشون گوش فلک رو کر کرده.

[1] Red Square

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

وفا نکردی و کردم

بعضی اشعار یا نوشته ها ماندگار می مانند چرا که حقیقتی را در نهان دارند که باب دل خواننده هایشان است. حقیقتی که شاعر یا نویسنده در لابلای کلمات چنان پنهان کرده است که تنها در برابر چشمان محرمان خودنمایی می کند. و از آن نمونه است شعر زیر از استاد مهرداد اوستا.

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

من شیفته این شعر بوده و هستم و امروز وقتی داخل وب دنبال آن گشتم تا نقاط تاریک ذهنم را پر کنم، به داستان زیر را در رابطه با علت وجودی این شعر برخوردم:

"مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.

دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...
مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود. سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه ..
در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود. و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید."

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

پارتی همیشه و همه جا


چند سال پیش بود که یکی از استادای دانشگاه تهران داشت راجع به نحوه انجام مناقصه ها در ایران برا من و چند تا دیگه از دوستانم صحبت می کرد. برای نمونه به پروژه ای اشاره کرد که با یکی دیگه از استادا از مرکز تحقیقات مخابرات گرفته بودن و در اون زمان ما مشغول انجام دادنش بودیم. او می گفت که آگهی مناقصه پروژه رو خودشون روی سایت مرکز مخابرات گذاشتن، خودشون پروپوزال دادن، خودشون بررسی کردن و برنده شدن!!!!
این یعنی همه چیز از قبل مشخص بوده و فقط صرف اسناد و کارهای اداری مجبور بودن یه سری کارها رو انجام بدن.

امروز داشتم با یکی از استادای دانشگاه واشنگتون راجع به پیدا کردن کار صحبت می کردم. خیلی جالب بود که می گفت: خیلی از موقعیتهایی که شرکتها روی وبسایتشون اعلام می کنن از قبل پر شده ولی فقط برای طی کردن مراحل اداریش مجبورن که اون رو اعلام کنن. برای مثال گفت که خودش که اینجا کار گرفته حتی در مورد حقوق و مزایا هم حرفهاشون و زده بودن بعد دانشکده اعلام نیاز می کنه و شرایط متقضی ها رو دقیقا از روی رزومه اون می نویسه. هیچی دیگه همه رد می شن به جز خودش!!!
این یعنی پارتی همه جا حرف اول و می زنه چه تو ایران و چه تو کشور پیشرفته مثل آمریکا.

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

من و اتوبوس

تا چند وقت پیش فکر می کردم بزرگترین حماقتی که در رابطه با اتوبوس می شه انجام داد اینه که:
تو ایستگاه منتطر اتوبوس نشستی. اتوبوس میاد و راننده درو باز می کنه. و تو در حالی که داری با آهنگ آی پادت حال می کنی به راننده لبخند می زنی و از جات تکون نمی خوری. راننده هم لبخندتو با لبخند جواب میده در و می بنده و می ره؛ و تو تازه بعد از 10 ثانیه که اتوبوس راه افتاد، شروع می کنی دنبال اتوبوس دویدن.

دیشب فهمیدم که از اون کار احمقانه تر اینه که:
تو ایستگاه منتظر اتوبوس وایستاده باشی و وقتی دو تا اتوبوس با هم وارد ایستگاه میشن، تو اتوبوس اشتباهی سوار بشی و در حین مسیر هی با خودت فکر کنی که "کی مسیر اتوبوسها رو عوض کردن؟"

و فکر می کنم هنوز جای پیشرفت داره. چطور؟ اینکه تو ایستگاه اتوبوس با یک نفر قرار بزاری. و وقتی می ری سر قرار اتوبوس که میاد سوار شی و بری و بعد فکر کنی راستی کجا می خواستم برم؟

از سلسله خاطرات گیجعلی

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

طلوع دوباره

نزدیک طلوع خورشید است؛ و من در بالاترین قله شهر به انتظار ایستاده ام. شش سال است که هر روز همین جا، همین ساعت می ایستم تا طلوع را تماشا کنم. تماشا کنم که چطور آسمان سیاه شهرمان با بالا آمدن خورشید آبی می شود و همه از دیدنش به وجد می آیند.

ایستاده ام و نا امیدانه به افق می نگرم. به دور دستها. شاید در آن دورها بتوان خورشید را پیدا کرد. افسوس! می دانم که خورشید بالا نخواهد آمد. شش سال است که آسمان شهر غرق در سیاهی شده و من خورشید را ندیده ام. کم کم فراموش می کنم گرمایش را که به آرامی صورتم را نوازش می کرد و به پاهایم تاب رفتن می داد. کم کم فراموش می کنم که در حضورش زندگی جاری بود و همه چیز زیبا و دوست داشتنی.

آن روزها که خورشید بود، در شهر ما زندگی بود، امید بود، شور بود، اشتیاق بود و تو بودی. و من در روشنایی روز به چشمانت خیره می شدم، ساعتها! و با تو حرف می زدم: از آسمان آبی که به رنگ چشمان تو بود، از باد که موهایت را پریشان می کرد و از حرارت دستت که روح زندگی را در من جاری می ساخت.

و ای دریغ! که جادوگر شهر خورشید را فریبکارانه دزدید. نور را دزدید. امید را دزدید. آسمان سیاه شد و باد از حرکت ایستاد؛ و من در آن تاریکی ترا گم کردم. بعدها شنیدم از شهر ما به دنبال آسمان آبی سفر کرده ای. ولی من ماندم. به امید طلوعی دوباره. به امید روزی که دوباره خورشید از شرق بتابد و به شهر مرده ما جان تازه ببخشد. من ماندم به امید مرگ جادوگر و آزادی نور.

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

برای دوستان خوبم

من هیچ موقع به یاد ندارم از چیزی راضی بوده باشم. به قول بچه ها همیشه از وضعیت موجودم ناراضی بودم و دوست داشتم جایی باشم که نیستم. ولی همیشه به یک چیز تو زندگیم خیلی افتخار می کردم. همیشه یک چیزی بود که خوشحالم می کرد و بهم امید می داد و اون دوستانی بود که داشتم.
در تمام این سالها که در جاهای مختلف و در شرایط متفاوت زندگی کردم، اصفهان، تهران، ترکیه، آمریکا، دبیرستان، دانشگاه، سر کار همیشه و همه جا چند تا رفیق داشتم که از بودن با اونها لذت می بردم. پشتمون به همدیگه گرم بود و مثل برادر بودیم. و جالب اینجا بود که این قضیه (پیدا کردن دوستان خوب) همیشه چنان سریع و راحت اتفاق می افتاد که حتی گاهی بهش توجه هم نمی کردم. یادم هست که وقتی salt lake city بودم یه بار با یکی از دوستام این موضوع رو مطرح کردم. جالب بود که از ایران بری یه کشور دیگه در حالی که هیچ کس و تو اون شهر نمیشناسی و اونجا دوستانی پیدا کنی که در عرض دو سه هفته اینقدر به هم نزدیک بشین و با هم دوست بشین که انگار سالهاست که همدیگر و می شناسین.
این داستان وقتی اومدم Seattle هم به همین منوال بود. ولی متاسفانه امروز تقریبا همشون رو از دست دادم. چند تاشون از سیاتل رفتند و چند تاشون هم یا مزدوج شدن و یا اونقدر گرفتاری پیدا کردن که شاید ماه ماه همو نبینیم. و اتفاقا امروز بیشتر و بیشتر قدر دوستانی رو که داشتم می فهمم. خیلی مهمه که آدم تو زندگی کسانی رو داشته باشه که حرفشو می فهمند و حرفشون و می فهمه. آدمهایی که تو حاضری براشون هر کاری بکنی و اونهام حاضرند برات هر کاری بکنند.
واقعا دوستی مفهوم خیلی بزرگیه. چیزی که خیلیها تو زندگی درک نمی کنند و نخواهند کرد. و من واقعا به دوستانم افتخار می کنم که بی اغراق بهترین آدمهای روی زمینند!

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

من میخواهم داستان زن و مردی را برای شما تعریف کنم که عاشق همدیگر بودند و به امید پیدا کردن هم, هیچکس دیگر را توی زندگیشان راه ندادند.
و اما داستان این دو نفر.
آنها خیلی گشتند که همدیگر را پیدا کنند, اما موفق نشدند و برای همیشه تنها ماندند.
من منکر نمیشوم که اگر آنها هم را پیدا میکردند, یقینا عاشق هم میشدند و با هم زندگی میکردند و داستانهای زیادی از عشق و روابط آنها نوشته میشد. اما من که نمیخواهم به شما دروغ بگویم و دل شما را به چیزهای غیرواقعی خوش کنم و به شما امیدهای پوچ و بی معنی بدهم.
اگر من آدم دروغگویی بودم که برایم کاری نداشت. به شما میگفتم آنها بعد از سالهای سال توی پیاده رو همدیگر را دیدند و توی همان نگاه اول عاشق شدند و همانجا هم را بغل کردند و از خوشحالی گریه کردند و بعد از آن با هم زندگی کردند.
اما دنیا خیلی بزرگ است دوست عزیزم و آنها هیچوقت همدیگر را ندیدند.

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

پایان جهان



این جهان را در نهایت عاشقان خواهند گرفت
نبض دنیا را سراسر عارفان خواهند گرفت

پرکن ای ساقی پیاله هوش از دستم ببر
عمر را مستان به غایت جاودان خواهند گرفت

هوشیاری گرچه در چشم خلایق نعمت است
رنج بی گنج دو عالم عاقلان خواهند گرفت

ترک هوشیاری نما و خوشدلی سکنی گزین
این چنین بادا که حسرت بی دلان خواهند گرفت

لحظه ای جز آسمان بر خاک این عالم نگر
روضه رضوان چو باشد خاکیان خواهند گرفت

زاهد از بغض و حسادت عیب حامد می کند
ورنه تخت و تاج شاهی حامدان خواهند گرفت

(و یا

زاهد از بغض و حسادت عیب عارف می کند
ورنه تخت و تاج شاهی حامدان خواهند گرفت)

(این بیت آخر، دیگه آخر خود تحویلی گیری بود :دی)

Rosemary's Baby

فیلم بچه روزمری، جزو معدود فیلمهاییست که در 3-4 دقیقه آخر فیلم روی صندلی میخکوب می شوی. پایان فیلم به قدری (لااقل برای من) شکه کننده بود که بعد از تماشای فیلم، با اینکه ساعت از 2 بامداد گذشته بود، 2 ساعت روی اینترنت چرخ زدم و تفسیرهای مختلف فیلم را خواندم.

فیلم به طور کلی بسیار خوش ساخت است و بازی بازیگران بسایر دلنشین. و البته از کارگردان بزرگی مثل پولانسکی [1] جز این هم نمی توان انتظار داشت.

(پیشنهاد می کنم اگر فیلم رو ندیدید این قسمت به بعد رو نخونین واقعا حیف که خرابش کنین)

فیلم بر اساس این فلسفه است که همانطور که خدا حضورش را در زمین با فرستادن عیسی مسیح به عنوان فرزند مریم تثبیت می کند، شیطان نیز با یکی از زنهای زمینی همخوابه می شود و فرزند خود را برای جنگ با خدا به طرفدارانش می سپارد.

جالب اینجاست که شیطان مادر بچه خود را فردی انتخاب می کند (روزمری) که پشت زمینه مسیحی دارد. و البته شوهر روزمری، که از مخالفان مذهب است، حاضر می شود تا در قبال بدست آوردن پول و شهرت، همسرش را در اختیار شیطان قرار دهد.

شبی که روزمری بچه دار می شود در عالم خیال موجود زشتی را می بیند که با او همخوابه شده است ولی او به خیالش ( و البته به خیال بیننده) این توهمی است حاصل مواد مخدری که همسایه ها به خورد او داده اند. در آخر فیلم معلوم می شود که این خیال نبوده بلکه اتفاقی بوده واقعی و آن موجود زشت غول پیکر همان شیطان است که با او آمیزش جنسی داشته است. و همسایگان نیز شیطان پرستانی هستند که زمینه را برای به دنیا آمدن فرزند شیطان فراهم کرده اند.

در سراسر فیلم سمبلها و جملاتی دال بر مرگ خدا و جنگ شیطان با خدا دیده می شود. و در پایان فیلم هم شیطان پرستان با شعار مرده باد خدا به دنیا آمدن فرزند ارباب خود را جشن می گیرند.

باور کردنی نیست (و برای افرادی مثل من که پس زمینه مذهبی دارند اندکی ناخوشایند است) که آهنگ زیبای لالایی که در اول فیلم پخش می شود همان آهنگ لالاییست که در آخر فیلم روزمری برای بچه شیطان خود می خواند!

[1] Roman Polanski

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه


قبلا می گفتیم:
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
و گر ناخدا جامه بر تن درد

امروز باید گفت:
خدا کشتی آنجا که می خواست بُرد
ناخدا هم ضجه زد تا جان سپُرد

:دی

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

محکوم به سکوت بود و درد می کشید!

حدود 10 سال پیش بود که رفتم و از دست فروش روبروی خیابان آمادگاه (در اصفهان)، که کتابهای "غیر مجاز" می فروخت، کتاب مسخ [1] کافکا را خریدم. با کافکا در این حد آشنایی داشتم که الگوی صادق هدایت بوده و من هم که عاشق سبک نوشتن و نگاه هدایت بودم، می خواستم بدانم کسی که هدایت از او الگو می گرفته چه کسی است. کتاب مسخ را خریدم و به خانه رفتم. کتاب قطوری نبود و در حد سه چهار ساعت کل کتاب را خواندم. یادم هست که با خودم فکر کردم عجب کتاب "آشغالی" و اگر از چند نفر مختلف در مورد کافکا نشنیده بودم حتما کتابش را راهی سطل آشغال می کردم.

حدود دو هفته پیش که داشتم در اینترنت چرخ می زدم، به طور کاملا ناگهانی یاد مسخ کافکا افتادم و با خودم گفتم: چطوره که یکبار دیگه کتاب رو بخونم تا ببینم در این حدودا یک دهه آیا تغییری در من حاصل شده یا نه. کتاب رو به زحمت روی شبکه پیدا کردم و شروع کردم به خواندن.

واقعا حق داشتم که در آن موقع چیزی از مسخ نفهمیده باشم. برای یک نوجوان 17-18 ساله که بدور از اجتماع و در کانون گرم خانواده بزرگ شده، مسخ هیچ مفهومی ندارد. هیچ مفهومی. یک داستان تخیلی است پر از مکالمه، مکالماتی که گاهی مواقع خسته کننده هم می شوند.

ولی وقتی مدتی بازیگر نقش اول صحنه زندگی شدی و با مفهوم فرد در جامعه و به خصوص در جامعه مدرن به طور ملموس آشنا شدی، وقتی دیدی که چطور آدمها به راحتی همه چیز را فراموش می کنند و با یک اتفاق کوچک ترا به قضاوت می نشینند، وقتی به عین دیدی که اجتماع به تو تنها به عنوان یک مورچه کارگر نگاه می کند که ارزشت تا وقتی است که بتوانی کارکنی، وقتی از کرده دوستان و زخم زبان آشنایان به تنگ آمدی، وقتی واژه هایی مثل رفاقت، مرام و مردانگی برایت رنگ باختن، وقتی ... آنوقت مسخ کتابی است که حرفهای دلت را می زند و لبت را به شکایت باز می کند. می توان گفت مسخ کافکا کلیت دادنامه نانوشته ایست که هر انسان از آنچه در طول حیاتش بر سرش می آید در دست تهیه دارد.

خلاصه اینکه از خواندن کتاب کافکا اینبار خیلی بیشتر از دفعه قبل لذت بردم. :)

[1] The Metamorphosis

برین خونه خودتون

من نمی دونم شما باکتریا و ویروسا، خودتون خونه زندگی ندارین میرین تو بدن یکی جا خوش می کنین. آخه تا کی می خواین آویزون باشین زشت دیگه بزرگ شدین!!!

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

دل نوشته

می ترسیدم!
از آن روز که لاشخوران
در آسمان آبی شهرمان پرواز کنند
و کبوتران
که مظهر زیبایی شهرند
از بوی نفرت آورشان
بار سفر ببندند
و امروز
تو به آسمان نگاه می کنی
و با خود می گویی
لاشخور هم پرنده زیباییست!

پی نوشت:
گاهی وقتها بعضی احساسات رو نه حوصله داری به صورت شعر در بیاری و نه براش داستان بنویسی، و شاید هم اصلا نمی شه براش شعر گفت یا داستان نوشت. فقط می شه یک سری جمله رو پشت سر هم ردیف کرد تا احساسات تو بیان کنن خارج از هر نوع قالبی!

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

سکوت

مضطربم. در اتاقم بی هدف به این طرف و آنطرف می روم. برگه ای که روی میزم افتاده است را بر می دارم و برای هزارمین بار مرور می کنم. می خواهم مطمئن شوم که می دانم چه می خواهم بگویم. چشمهایم را می بندم و سعی می کنم ذهنم را منظم کنم. باید حرف دلم را محکم و استوار به او بگویم. باید بداند که چه غوغایی در دلم بر قرار است.

با صدای زنگ اضطرابم دو چندان می شود. می توانم صدای تپش قلبم را به راحتی بشنوم. دستهایم می لرزد. فکر می کنم شاید بهتر باشد در را باز نکنم. کاش می توانستم فرار کنم. اما نه. مدتها منتظر چنین روزی بودم. به یاد می آورم که چه زحمتی کشیدم تا او را قانع کنم که تنها چند دقیقه به حرفهایم گوش کند. به اندازه یک جنگ و صلح برایش نامه نوشتم.

در را باز می کنم. دهانم خشک شده و زبان در دهانم نمی چرخد. به سلامش لبخند می زنم. اندکی خم می شوم و با دست به داخل هدایتش می کنم.

روی دو صندلی که از قبل روبروی هم گذاشته بودم می نشینیم. به چشمانش نگاه می کنم. کاش همه چیز همینجا برای همیشه تمام می شد، و من می توانستم برای همیشه به چشمانش خیره شوم. کاش می توانستم برای لحظه ای کوتاه لبانم را بر لبان گرمش بگذارم و خشبختی را لمس کنم.

به ساعتش نگاه می کند. می دانم که تنها ده دقیقه به من فرصت داده بود تا حرفهایم را بزنم. اما چطور می توان حرفهای چند ساله را در چند دقیقه خلاصه کرد. چطور می توانم عشقی که سالهاست پروردم و بزرگ کردم را امروز در چند دقیقه به پایش بریزم.

باید حرف بزنم. روزها برای چنین لحظه ای، لحظه شماری کرده ام. بارها و بارها حرفهایم را مرور کرده ام. اما هیچ چیز به یادم نمی آید. گویی تازه متولد شده ام. نه می توانم حرف بزنم و نه خاطره ای از گذشته به یاد دارم. تنها می توان به صورتش نگاه کنم. کاش می فهمید که چقدر دوستش دارم.

از سر جایش بلند می شود. وقت تمام شد. باورم نمی شود که همه چیز رو به پایان است و من نتوانستم قدمی بردارم. حرف دلم برای همیشه ناگفته ماند. نتوانستم به او بگویم که در نبودش چه بر من می رود. نمی توانم بخوابم. همه جا و همیشه او را می بینم. کاش به او گفته بودم که تا به حال هزاران بارآدمهای مختلف را با او اشتباه گرفته ام. همه چیز و همه کس او را برایم تداعی می کند. حتی گلهای باغچه همسایه بوی او را می دهند.

به طرف در می رود نمی توانم رفتنش را ببینم. کاش زندگی همینجا تمام می شد. سرم را پایین می اندازم و زیر لب با خودم حرف می زنم.
---
تو ندانستی
که سکوتم
فریادی است
که بی قرار تو را می خواند

و کلامی است
که عشق را برایت تفسیر می کند

تو ندیدی
که سکوتم
آتشی است
که از درون
ذره ذره مرا می خورد و می سوزاند

و دریایی است
که موجهایش
هر روز بیشتر و بیشتر
مرا در خود می کشد و غرق می کند.

تو نشنیدی
صدای قلبی را
که با هر تپشش
ترا صدا می زند

کاش می دانستی
و می دیدی
و می شنیدی
که سکوتم سرشار از نگفته هاست!
---

و در بسته می شود!

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

باخود و بی خود

امروز تمام مدت داشتم این شعر و زمزمه می کردم. زیبایی عجیبی داره:

آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بی خودی، یار چه کار آیدت

آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه ای
وان نفسی که بی خودی پیل، شکار آیدت

آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه ای
وان نفسی که بی خودی، مه به کنار آیدت

آن نفسی که باخودی یار کناره می کند
وان نفسی که بی خودی، باده یار آیدت

آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده ای
وان نفسی که بیخودی، دی چو بهار آیدت

جمله بی قراریت از طلب قرار تست
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت

جمله بی مرادیت از طلب مراد تست
ور نه همه مرادها همچو نثار آید

(مولانا)

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

گفت و گو را گفتگو می نویسم چون بر حقم

امروز مطلبی را در سایت خوابگرد خواندم در مورد صحیح نبودن طرز نگارش گفتگو و اینکه گفتگو می نویسیم تا زمانی که بفهمیم گفت و گو آیین دارد. به همه توصیه می کنم حتما این نوشته کوتاه و نغز آقای شکراللهی را بخوانند. اما خواندن این مطلب داغ دلم را تازه کرد و بر آن شدم تا من هم مطلبی در رابطه با گفتگو کردن ایرانیها بنویسم و آنرا با تجربه ام در گفت و گو کردن با غربیها به خصوص آمریکایی ها که چند سالی است با آنها به طور مستقیم سروکله می زنم، مقایسه کنم.

مطلبم را با یک خاطره آغاز می کنم:
چند ماه پیش مطلبی را در فیسبوک به اشتراک گذاشتم مبنی بر باطل بودن نظرات مدعیان تقلب در انتخابات. غوغایی به پا شد و ناسزاهایی نبود که نسیب من و نویسنده مطلب نشود. ولی در بین 40-50 نفری که نظر دادند تنها یکی دونفر (به جز خود من) بودند که مقاله را کامل خوانده بودند. بقیه فرض را بر این گذاشته بودند که مطلب "چرتی" است تنها به این دلیل که با نظر آنها مخالف است. ولی به نظرم حتی اگر مقاله چرت محض باشد وقتی فرد تلاش کرده تا از راه گفت و گو وارد شود باید با او گفت و گو کرد نه گفتگو. می شد به جای جار و جنجال ایرادهایی که به مقاله بود برای نویسنده فرستاد (کاری که آن دوتا دوست من و خود من انجام دادیم!). در نظر داشته باشید که دوستانی که من در فیسبوک دارم جزو انسانهای تحصیل کرده و فرهنگی جامعه ایرانی محسوب می شوند وای به حال بقیه!

و اما اکنون چندسالی است که در آمریکا زندگی می کنم. در کشوری که نه از فرهنگشان می دانم نه به آداب و رسومشان خیلی پایبندم و نه زبانشان را درست و حسابی صحبت می کنم. اما در طول این چندسال (به جز یکی دومورد که با چند نژادپرست برخورد داشتم) هیچگاه حس نکردم در محدودیتم. وقتی با یک غربی حرف می زنی تلاش می کند تا بفهمد تو چه می گویی. حتی اگر در حرف زدنت بارها "ام ام" کنی، افعال و ضمیرها را اشتباه به کار ببری و مطلبی که می شد در یک دقیقه گفته شود را در 20 دقیقه توضیح دهی! باز آنها صبر می کنند تا تو حرفت را بزنی روی حرفهایت فکر می کنند و سعی می کنند بفهمند منظورت چیست. چون با این فرهنگ بزرگ شده اند که هیچ کس مطلق نیست و در یک جامعه آزاد همه باید بتوانند حرف بزنند و راضی باشند.


آری هدف گفت وگو اینجا این است که نقطه ای پیدا کنند که همه راضی باشند. می دانند که یک جامعه وقتی روبه جلو حرکت می کند که هرکس با هر عقیده و مسلکی در آن حق حرف زدن داشته باشد. حرفش را می شنوند و سعی می کنند نکته های صحیح را در آن پیدا کنند. و همانطور که گفتم (حداقل تجربه من نشان می دهد) واقعا به این امر پایبندند و به آن عمل می کنند.

ولی در گفتگوی ایرانی ها، حتی اگر سر چیزهای کوچک مثل تصمیم برای رستورانی که قرار است در آن شام بخورند، هدف به کرسی نشاندن حرف است. این است که تو حقی و هرکس مخالف تو حرفی بزند دشمن است. برخورد با مخالف جزوی از فرهنگ ماست. مهم نیست چپ باشیم یا راست، جنبش سبزی باشیم لیبرال باشیم یا طرفدار حکومت حاکم. مخالف مخالف است و باید صدایش را با جاروجنجال خاموش کرد. و مسلما هرکس قدرت بیشتری دارد مخالفان را خشن تر خفه می کند. و به این دقت کنید که ما با همزبانان خود چنین رفتاری داریم. کسانی که می توانند فارسی را سلیس صحبت کنند. وای به حال روزی که فرد در صحبت کردنش لنگ بزند. او که قطعا محکوم به سکوت است!

پی نوشت: امیدوارم با این انتقاد روبرو نشوم که مدح غرب می کنم یا غربزده شده ام. چراکه چنین نیست. غرب مشکلات زیادی دارد که در جای خود گفته و می گویم ولی در رابطه با آیین گفت وگو حقیقتا از ما گامهای زیادی جلوترند.

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

تلاش برای ماندن

چند وقتی بود که داشتم به یک مدل کلی برای رفتارها و خصوصیات آدمها فکر می کردم. اینکه چرا آدمهای مختلف خصوصیات مختلفی دارند و حتی گاهی به گونه ای کاملا متضاد یک واقعه را به یاد می آورند. دلیل این تفاوت تا حدودی واضح است به دلیل داشتن تجربیات مختلف. اما مساله اینجاست که تجربه های مختلف چگونه می توانند ساختار فکری و رفتاری آدمها را عوض کنند؟! به بیان دیگر چگونه تجربیات مختلف باعث می شود آدمهای مختلف نگاههای و رفتارهای متفاوتی داشته باشند. چرا بعضی خجالتیند بعضی بسیار پررو، بعضی صاف و ساده اند و بعضی ریاکار، بعضی...

همین طور که به موضوع فکر می کردم به یک مدل دست و پا شکسته ای رسیدم که بعد یادم افتاد که این مطلب رو فروید خیلی دقیقتر و ظریف تر بیان کرده است. حتی فیلم "مارنی"[1] ساخته آلفرد هیچکاک بر پایه همین نطریه فریود قرار گرفته است.

به هر حال تصمیم گرفتم به خاطه تلاشی که کردم و به پاداش حافظه کمی که دارم (:دی) این موضوع را به زبان خودم اینجا به اشتراک بگذارم.

آدمها متفاوتند چون در مسیرهای متفاوتی قدم بر داشته و می دارند. ولی این گونه نیست که مسیرهای مختلف خصوصیات اخلاقی متفاوت را در انسان ایجاد کند. بلکه سیستم بدنی انسان و به خصوص سیستم عصبی، از طرز تفکر بگیر تا سیستم حافظه و حتی احساسات، به گونه ای تغییر می کند که انسان بتواند از شرایطی که در آن قرار دارد جان سالم به در ببرد.

به بیان دیگر در زندگی هر انسانی یک اصل پا برجاست و آن تلاش برای ادامه حیات است. اگر به انسان به عنوان یک سیستم داینامیک نگاه کنیم، تک تک اجزاء این سیستم (بسته به شرایط) به نحوی قرار می گیرند که سیستم بتواند به بقای خود ادامه دهد. یا به بیان شاید دقیقتری میزان ضرر به سیستم را به حداقل برسانند.

برای مثال اگر آدمی از خاطره ای بد رنج می برد سیستم حافظه تضعیف می شود تا فشار کمتری به کل سیستم (که خود فرد باشد) وارد شود. و اینگونه است که بعضی آدمها حوادث بد را به راحتی فراموش می کنند. برای مثال در فیلم آلفرد هیچکاک، مارنی خاطرات بچگی خود را کاملا از یاد برده است چرا که شاهد به قتل رسیدن یک مرد جوان به دست مادر خود بوده است.

حال آدمی را تصور کنید که در معرض سلسله ای از اتفاقات ناخوشایند قرار گرفته است. اگر او قادر باشد که همه چیز را آنطور که اتفاق افتاده به یاد بیاورد پس از مدتی انگیزه برای ادامه زندگی را از دست می دهد که با اصل بقای سیستم در تناقض است. حتی اگر سیستم سعی کند حافظه را تضعیف کند باز هم کمک چندانی نمی کند چون فرد همواره در معرض ناخوشی است. بنابراین او چیزی می خواهد که به وسیله آن همچنان در این دریای متلاطم به جلو برود. پاسخ روشن است. تغییر دادن آنچه اتفاق افتاده است. چنین افرادی (ناخودآگاه)خاطرات گذشته را تغییر می دهند و خاطره منحرف شده را به یاد می آورند. این گونه است که گاهی می بینی دو نفر از یک اتفاق دو خاطره کاملا متفاوت دارند (این با آنکه فرد خود به گونه خود آگاه یک داستان را به نحو دیگری تعریف کند متفاوت است :) )

به عنوان مثالی دیگر بچه هایی که در خانواده های از هم پاشیده بزرگ می شوند که برای مثال پدر و مادر همواره در حال جنگ و نزاع هستند معمولا بچه های خیلی پر رو و پرخاش گری می شوند چرا که تنها راه جلب توجه به خاسته هایشان (و در نهایت برای بودن) را در آن می بینند. پرخاشگر و بی نزاکت می شوند تا بتوانند زنده بمانند.

یا بچه هایی که در خانواده های پر جمعیت بزرگ می شوند، (معمولا) در بزرگسالی آدمهای اجتماعی و فعالی هستند. بر عکس فردی که در یک خانواده کم جمعیت بزرگ می شود نیازی نمی بیند تا برای به دست آوردن خاسته هایش با دیگران مراوده کنند و در نتیجه کم حرف و گوشه گیر می شوند.

[1] Marnie

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

جنجال بر سر لوگوی گوگل

روز "آتش بس"[1] یا روز "یاد بود"[2] به مناسبت پایان جنگ جهانی اول در بسیاری از کشورهای دنیا جشن گرفته می شود. این روز در آمریکا با نام "سربازان کهنه کار" یا سربازان "بازنشسته"[3] تعطیل رسمی است. هرکس در این روز به نوعی سعی می کنند یاد و خاطره سربازانی که در جنگ از خود گذشتگی نشان داده اند را زنده نگه دارند [4].

همگام با افرادی که این روز را جشن می گیرند، گوگل هم به نوبه خود لوگوی خود را در این روز تغییر داد. به طور کلی گوگل هر چند وقت یکبار به مناسبتهای مختلف به شیوه ای با ذوق و ابتکاری لوگوی خودش را متناسب با آن روز تغییر می دهد.

اما لوگوی اینبار گوگل با حساسیت زیادی همراه شد. در این لوگو گوگل میله پرچم آمریکا را به عنوان حرف "l" خود استفاده کرده است و پشت زمینه پرچم آسمان قرار گرفته و خورشید در حال تابیدن به پرچم آمریکاست. انتهای این پرچم بر روی سر حرف "e" قرار گرفته و باعث شده تا این طور به نظر برسد که هلال ماه در حال بیرون آمدن از زیر پرچم است. هلال ماه در آمریکا به عنوان مظهر مسلمانان شناخته می شود. از همینجا بحث و جدلها آغاز می شود.

عده ای بر این باورند که گوگل لوگوی خود را عمدا به این صورت در آورده است تا به همه هشدار دهد اسلام آرام آرام سراسر آمریکا را فرا خواهد گرفت. بعضی حتی آسمان پشت پرچم را به غروب تشبیه کرده اند: خداحافظ آمریکا، سلام اسلام!

ولی برای من این موضوع بیشتر شبیه مته به خشخاش گذاشتن است. اگر بخواهند این قدر حساس باشند بهتر است که نوشتن حرف "e" را کلا ممنوع کنند چرا که انتهای آن ممکن است به شکل هلال ماه باشد. حرف "c" هم که کلا هلال ماه است.

به نظرم مشکل جای دیگری است. نکته این است که همیشه راه برای جنجال و هیاهوی باز است. حتی در زندگی روزمره، اگر بخواهی به هر موضوعی با دید شک بنگری به آسانی این امر میسر است. ولی این شک در بسیاری از موارد به ناکجاآباد ختم می شود و جر ترس بیهوده و ناراحتی چیزی باقی نخواهد گذاشت. درست مثل کسانی که به جای لذت بردن از طرح جدید گوگل سعی کرده اند با شباهت سازیهای بیهوده دنیا را به کام خود و بعضی همراهانشان تلخ کنند.

[1] Armistice Day
[2] Remembrance Day
[3] Veterans Day
[4] توضیح آنکه آنچه برای ترجمه Veterans Day پیدا کردم همان روز "سربازان کهنه کار" یا "بازنشسته" بود که ترجمه لغت به لغت است. اما به نظرم روز جانباز برای ما همان معنی و حسی را دارد که برای آمریکایی ها.

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

اولین ماشین تحریر

امروز برای من روز بزرگیست. روز تحقق بزرگترین آرزوی زندگیم. آرزویی که سالها به انتظارش نشسته بودم و به امیدش لحظه شماری می کردم. ساعتها برای چنین روزی خیالبافی کرده ام و امروز خیال من جامعه حقیقت به تن کرده است.

امروز اولین ماشین تحریرم را خریدم. از امروز دیگر مجبور نیستم برای تایپ نوشته هایم منتظر تایپیستهای تنبل شهر بمانم یا منت دیگران را بکشم تا برای چند ساعت ماشینشان را به من قرض دهند. دیگر هیچ انتشاراتی از دست خطم گلایه نمی کند و لازم نیست غرغرشان را تحمل کنم.

سعی می کنم قدمهایم را بلند بردارم تا هرچه سریعتر به خانه برسم. مطالب زیادی دارم که باید تایپ کنم. از چهار سال پیش که یکی از تایپیستها داستانم را دزدید و به اسم خود به چاپ رساند با خود عهد کردم که دیگر نوشته هایم را تنها خودم با ماشین خودم تایپ کنم.

چقدر برای آن رمان زحمت کشیده بودم. با تک تک شخصیتهایش زندگی می کردم و با شادی و غم آنها شادمان و غمگین می شدم. و امروز نام کسی زیر اسم رمانم خود نمایی می کند که حتی موضوع داستان را نمی داند. و بدتر از آن این بود که نتوانستم چیزی را ثابت کنم. از بدی روزگار در همان موقع کتابخانه ام آتش گرفت و تمامی مدارکی که دال بر نویسندگی من بود تبدیل به خاکستر شد.

باید هر چه سریعتر به خانه برسم. خودم را برای روزها کار شبانه روزی آماده کرده ام. باید تمامی مطالبی که در این چهار سال نوشته ام را تایپ کنم و بعد دنبال ناشری بگردم که حاضر شود آنها را چاپ کند. اما نمی توان تند حرکت کرد. ماشین تحریرم خیلی سنگین است. و البته سنگینیش را دوست دارم. مثل مادری که بعد از سالها بچه گمشده اش را پیدا کرده است آنرا در بغل گرفته ام. حتی گاهی محکم به سینه ام فشارش می دهم تا دردش را سراسر احساس کنم. می خواهم مطمئن شوم که خواب نیستم. بارها و بارها این صحنه را در خواب دیده ام و چه تاریک است روزی که با پایان یک رویای شیرین آغاز شود.

بالاخره به در خانه می رسم. می خواهم در را باز کنم که ناگاه متوجه می شوم کسی نامم را صدا می زند. به عقب باز می گردم. گویی که جن دیده باشم در جا خشکم می زند و سعی می کنم به خود بقبولانم که چیزی را که می بینم واقعیت ندارد. خدای بزرگ او اینجا چه می کند؟

چند قدم به جلو بر می دارد و با لحن مهربانانه ای شروع می کند به احوال پرسی و بعد می گوید که چفدر دلش برایم تنگ شده است. با این حرفش به گذشته پرتاب می شوم. می دانم که دروغ می گوید. من عاشق او بودم و او را از خدای خود بهتر می پرستیدم. برای دوست داشتنم نمی توان حد و مرز مشخص کرد. گویی تلاش می کردم در عاشق بودن با مجنون رقابت کنم. ولی او در عوض با تایپیست من رابطه برقرار کرد، کتابخانه ام را به آتش کشید و داستانم را به نام خودش و معشوقه تازه اش به چاپ رساند.

سعی می کنم از گذشته فاصله بگیرم و به حرفهایش توجه کنم. می خواهم بدانم اینجا چه می کند و چه خیال شومی در سر دارد. از پشیمانی می گوید و اینکه لحظه لحظه باهم بودنمان را امروز ستایش می کند. حتی می گوید که خاطراتمان را به صورت داستانی درآورده و دوست دارد من آنرا بخوانم. با این حرفش نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و بار دیگر به گذشته سفر می کنم.

نویسندگی تفریح آدمهای تنبل و بی عار است. با شعر و داستان نویسی نمی توان زندگی کرد. این گفته هایش را خوب به خاطر دارم. بارها و بارها مرا به خاطر آنکه شغل درست حسابی ندارم به تمسخر گرفت و تحقیر کرد. گاهی حتی جلوی دوستان و آشنایانم. و امروز از من می خواهد که داستانی را که نوشته است بخوانم. او و نویسندگی. شیطان امروز به نماز ایستاده است!

سنگینی ماشین تحریر رشته افکارم را پاره می کند و ناگهان فکری به خاطرم می رسد. آری او نه پشیمان است، نه دلتنگ شده است و نه نظرش راجع به نوشتن تغییر کرده است. همه اینها بهانه است. بهانه ای تا چیزی را که عمری برایش زحمت کشیده ام را از من بگیرد. می خواهد با چنگال تیزش ماشین تحریرم را مانند رمانم از دستم برباید. اما اینبار به او اجازه نخواهم داد.

بی آنکه حرفی بزنم بر می گردم و در خانه را باز می کنم. از تغیر لحنش می فهمم که از کارم تعجب کرده است. باز اسمم را صدا می زند و با صدایی لرزان می گوید که هنوز دوستم دارد و می داند که در گذشته اشتباه کرده است و به آن اعتراف می کند. از من فرصت دوباره می خواهد تا گذشته را جبران کند.

به عقب بر می گردم. گونه هایش خیس است اما مطمئن نیستم که گریه کرده باشد. ولی حالتش با همیشه فرق دارد. قطعا دارد نقش بازی می کند. دیگر گول ظاهر معصوم و بچه گانه اش را نمی خورم. بار دیگر به اجازه نخواهم داد تا زندگیم را به آتش بکشد. ماشین تحریرم را محکمتر بغل می کنم و به آرامی می گویم: گذشته ام را به تو بخشیدم. به درون خانه می روم در را پشت سرم می بندم.


۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

انحلال دانشگاه علوم پزشكي ايران

دکتر مرضیه وحید دستجردی: دانشجویان علوم پزشکی ایران به دانشگاه علوم پزشکی تهران منتقل و از این دانشگاه فارغ‌التحصیل می‌شوند که این اتفاق از همین‌ امروز رخ می‌دهد. (ایسنا)

فکر کن یه روز صبح از خواب بیدار می شی، یه کش و قوسی به خودت می دی، یکم اینور اونور و نگاه می کنی، بعدش می گی: خب امروز چی کار کنم؟؟؟؟ بزار یه دانشگاه و منحل کنم ببینم چی می شه!

به این می گن قدرت بی انتها!!!

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

عادت انتظار


به ساعتم نگاه می کنم. دقیقا چهار ماه و سیزده روز و هفت ساعت است که در اینجا به نواختن گیتارم مشغولم و برای رهگذران آواز می خوانم. می دانم که صدایم دلخراش است و گیتارم کوک نیست. می دانم که هیچ استعدادی در آواز خواندن ندارم و بویی از موسیقی نبرده ام. اما به کارم ادامه می دهم. به آن عادت کرده ام. مدتهاست که به آن مشغولم. دقیقا چهار ماه و سیزده روز و هفت ساعت.

دیگر به حال و هوای خیابان خو گرفته ام. سر و صدای ماشینها آزارم نمی دهد. دیگر نگاه آدمها بر دوشم سنگینی نمی کند. دیگر از فریاد زدن در خیابان هراسی ندارم. رهگذران هم به وجودم عادت کرده اند. دیگر آهنگهای غمگینم لبخند را از لبانشان پاک نمی کند و صدای دلخراشم آنان را به ستوه نمی آورد.

درست همینجا بود. چهار ماه و سیزده روز و هفت ساعت پیش. همینجا، که آخرین بوسه را از لبانت گرفتم. و چه سرد است بوسه خداحافظی. مهم نبود که من چقدر عاشق و مشتاقم. بوسه تو سرد و بی روح بود. آنقدر سرد که آتش هر عشقی را خاموش می کند. و بعد، گویی که از کنار غریبه ای عبور می کنی از کنارم گذشتی و رفتی، به آن سوی خیابان. و من آهنگ دور شدنت را زمزمه می کردم. همان آهنگی که اکنون چهار ماه و سیزده روز و هفت ساعت است، عابران این خیابان هر روز آنرا می شنوند و به آن خو گرفته اند.

آری من ماندم. در همان مکان و همان لحظه با آخرین آهنگی که از تو به یاد دارم. و آنرا فریاد خواهم زد تا روزی که به این سوی بازگردی و در آغوش گرمت فریادم را خاموش کنی. و به تو خواهم گفت که چهار ماه و سیزده روز و هفت ساعت است که اینجا به انتظار ایستاده ام و آهنگ خداحافظیت را زمزمه می کنم...

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

تساهل و تسامح اجباری است


یادم هست زمانی در دوران اصلاحات در ایران بحث تساهل و تسامح خیلی داغ بود. روزنامه های اصلاح طلب آنرا لازمه یک حکومت دمکراتیک می دانستند و محافظه کاران، کوتاه آمدن در برابر دشمنان اسلام و گامی در جهت نابودی هدفهای انقلاب 57 ایران می شود.

اما به نظرم، پذیرفتن تساهل و تسامح یک پیش زمینه بسیار مهم لازم دارد که قصد دارم در این نوشتار به آن بپردازم. و برای بهتر ارزیابی کردن موضوع، مطلبم را با یک مثال ساده و فراگیر آغاز می کنم.

دانشجوهای ایرانی خارج از کشور هر چند وقت یکبار به بهانه های مختلف دور هم جمع می شوند و سعی می کنند چند ساعتی را با هم خوش بگذرانند. در نگاه اول اینکار یک امر بسیار طبیعی و پیش پا افتاده است. عجیب نیست انسانهایی از یک زبان (و غالبا یک نژاد) که گذشته فرهنگی تقریبا مشاهبهی دارند ترجیح دهند که مدتی را با هم بگذرانند.

اما وقتی در این نوع جمعها دقت می کنی می بینی آدمهایی کنار هم نشسته اند که شاید بتوان گفت کوچکترین شباهتی به هم ندارند. اگر این افراد در ایران بودند شاید یکجا جمع کردن آنها غیر ممکن بود.

برای مثال چند روز پیش مهمان یکی از دوستانم در یکی از دانشگاههای آمریکا بودم و به اتفاق رفتیم به یکی از مهمانیهای بچه های دانشجوی آن دانشگاه. به جرات می توانم بگویم هیچ دو نفری در این جمع از نظر عقیده و مسلکی به هم شبیه نبودند. یک نفر مشروب می خورد در حالی که کنار دستیش نماز شبش ترک نمی شد. یکی بر وجود خدا منکر بود و دیگری یا علی تکیه کلامش.

نکته جالب این است که این آدمها با وجود تفاوتها و شاید بهتر است بگویم تضادهایی که با هم دارند کنار هم می نشینند و با هم حرف می زنند. یکدیگر را مهترم می شمارند و سعی می کنند به جای تکیه بر تفاوتها، مشترکات را، که همان زبان و فرهنگ است، تقویت کنند.

ولی چرا این امر در کشورمان اتفاق نمی افتد؟ همان طور که قبلا گفتم شاید محال باشد بتوانی چنین جمعی را در ایران پیدا کنی. دلیلش به نظرم احساس خطر نابودی است.

در خارج از کشور جمعیت ایرانی آنقدر کوچک است که جایی برای دسته بندی و طرد کردن افراد نمی گذارد. دیگر مجالی برای خودی و ناخودی نیست. اگر بخواهی رفت و آمد اجتماعی داشته باشی باید تا می توانی دامنه خودیها را بزرگ کنی.

آری آدمها اینجا به دلیل محدودیتها و مشکلات یاد می گیرند که به جای نگاه کردن به نقاط ضعف، نیمه پر لیوان را ببینند. که اگر این کار را نکنند به چاه تنهایی فرو می افتند. و این حس به نظرم لازمه تساهل و تسامح است.

ولی در کشور ما چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن (و شاید بتوان گفت در طول تاریخ) جمعیت حاکم ترس حذف شدن را حس نکرده است. و دلیل آن هم این است که همواره جریان حاکم قدرت مطلق بوده و با قدرت خود سعی کرده کسانی را که با او همراه نیستند را حذف کند. چون سوار بر اسب قدرت بوده ترس از آن نداشته که دامنه خودی ها را محدود کند.

آری به نظرم تساهل و تسامح جزوی از ذات آدمی نیست. بر عکس هر انسانی می خواهد دیگران را زیر پرچم سلطه خود در آورد. به همین جهت هر جریانی حتی لیبرالترین جریانها اگر خود را یکه تاز میدان قدرت ببینند ترسی از حذف مخالفان خود ندارند.

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

Blue Velvet

در سایت مجله گاردین می توانید یک لیست 40-نفری از کارگردانهای حال حاضر را پیدا کنید که به عقیده کارشناسان این مجله برترین کارگردانهای عصر حاضر به حساب می آیند. قبل از هر چیز باید بگویم که باعث افتخار است که نام 3 کارگردان ایرانی در این لیست به چشم می خورد. اینکه با وجود موانع فراوان داخلی و محدودیتها و تبلیغات بد خارجی کارگردانهای ایرانی همچنان در دنیا خودنمایی می کنند نشان از ذوق سرشار و هنردوستی مردم این سرزمین دارد.

به هرحال این به عقیده منتقدان مجله گاردین، دیوید لینچ برترین کارگردان امروز است. شاید در نگاه اول این انتخاب اندکی عجیب به نظر برسد. دلیلش این است که اکثر فیلمهای لینچ فیلمهای هنری محسوب می شوند که مخاطب خواست دارند. معمولا در پشت فیلمنامه ها فلسفه ای خاص (مانند فلسفه خواب فروید) نشسته که ممکن است مخاطب عام را، که معمولا از چنین دانشی برخوردار نیست، را دچار سردرگمی کند.

به هر حال نوع من هم فیلمهای لینچ را دوست دارم. هر صحنه پر است از سمبلهای مختلف. هر دیالوگ بار فلسفی دارد. باید خوب گوش کنی و خوب ببینی تا از آنچه می گذرد با خبر شوی. فیلمهایش تو را به فکر وا می دارد. گاهی چند روز به صحنه ها فکر می کنی. و چقدر لذت بخش است وقتی نقاط را به هم وصل می کنی :)

چند شب پیش blue velvet را دیدم. به جرات می توان گفت که جزو معدود فیلمهای لینچ است که دارای خط مشی مستقیم است؛ بدین معنی که اگر نخواهی تمام صحنه ها را تجزیه و تحلیل کنی و هر جای خالی را پر کنی فیلم یک داستان مشخص دارد. نام فیلم از آهنگی معروفیست با همین نام است که خوانندگانی چون بابی وینتون [1] آنرا خوانده اند.

پیر مردی دچار حمله قلبی می شود و پسرش که در کالج تحصیل می کند برای دیدن پدرش به شهر کوچک خود باز می گردد. در راه برگشت از بیمارستان یک گوش بریده شده انسان پیدا می کند و این آغازی است برای یک داستان پلیسی. اما در کنار این داستان ساده و مشخص، فیلم بار معنایی را منتقل می کنند (یا حداقل سعی دارد که منتقل کند) که عده ای آنرا با فیلم Psycho هیچکاک مقایسه می کنند. من قصد ندارم فیلم را اینجا تشریح کنم و فقط به یکی دو نمونه کوچک آن اشاره می کنم.

اساسا هدف فیلم این است که نشان دهد که در زیر پوسته آرام و زیبای شهر یک لایه خشن و کثیف نهفته است، و نقش جفری در فیلم در حقیقت یافتن این لایه است. صحنه های اول فیلم رقص گلها در باد را به نمایش می گذارد با پشت زمینه ای از آسمانی آبی. این همان شهر زیبا و با صفای قصه ماست. ولی وقتی پیر مرد بر روی زمین می افتد دوربین شروع به زوم کردن می کند و نشان می دهد که در زیر زمین یک جانوردر حال بلعیدن جانور دیگری است، خشن و هولناک. جالب اینجاست که وقتی باند تبهکار نابود می شود (یا بهتر بگویم بیننده می بیند که تمامی اعضا کشته شده اند) فیلم با نشان دادن همان صحنه های زیبا و دلفریب ابتدای فیلم به پایان می رسد ولی اینبار تو می دانی که شهر آنقدر که به نظر می رسد گرم و دلنواز نیست.

نکته زیبای دیگر فیلم این است که قهرمان قصه یک قهرمان رویایی اخلاقی نیست. او در حالی که سندی (دختر کاراگاه شهر) را دوست دارد، با زن خواننده می خوابد و اینکار را از سندی پنهان می کند، زندگی پنهانی درست مانند شهری که در آن زندگی می کند. به نظرم لینچ خیلی اعتقادی به قهرمان پروری ندارد!



[1] Bobby Vinton