۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

هیچ مگو

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است

گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال

خیز ازین خانه برون رخت ببر هیچ مگو

--مولوی



۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه

مقصر

راست میگفت. آدمی گاه ز دست خویش کلافه است. گاه خود و تنها خود را متهم دادگاه حوادث می یابد. وقتی پرده ها دریده می شود و آبرو ها ریخته، تو خود را سرزنش می کنی و اعمالت را به باد انتقاد میگیری. آرزو می کنی کاش کبک بودی تا خودت را در برف گم می کردی. مهم نبود که دیگران ترا می بینند. مهم آن است که تو از هیچ کس و هیچ کس خبر دار نبودی. گویی در غار تنهاییت به خواب زمستانی غلطیده ای. کاش غارهای تنهاییمان را برای اجتماعی شدن خراب نکرده بودیم.

اما نه. چنین نیست. در حوادثی که رخ می دهد نه من مقصرم و نه تو و نه آنانی که آنرا به نظاره نشسته اند. مقصر دست نامیمون روزگار است. دستی که در بازی دوستانه اش ترا در قنات زندگی، حیران، رها کرده است و تو برای یافتن راهی به بیرون، می گردی برای همیشه. گاه برای همیشه، گاه تا آخر عمر!

۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

عید در خارج

کلا عید در خارج از کشور یک عید دیگست. نمی دونم چرا این ایرانیها همچنان اصرار دارند بهش بگن عید نوروز. خداییش نگاه کن:
به جا سخنرانی آقا، سخنرانی اوباما را باید گوش بدی
به جا سبزی پلو با ماهی، قرمه سبزی می خوری
به جا حاجی فیروز و عمو نوروز، بابانوئل میام خونت
تعطیل هم که نیستی.
از عیدی، میدی هم که خبری نیست که نیست.
این شد عید آخه

حس و غرور

شاید یکی از قشنگترین حسهای دنیا اون لحظه ایه که دو نفر بینشون شکر آب شده در حالی که هر کدومشون دلش برا اون یکی داره پرواز میکنه. و هر دوشون تو دلشون خدا خدا میکنن که اون یکی قدم جلو بزاره و این دوری رو تموم کنه. گاهی وقتها هم به خودشون میگن که اگه اون این کار رو کرد دیگه هیچوقت نمیزارن چنین اتفاقی بیفته.

افسوس که این غرور نمیزاره خودش پیش قدم بشه :)

۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

امروز همه اینجا سبز پوشیده بودن، من فکر کردن در حمایت از جنبش سبزه، نگو برای "پتریک مقدس" بوده. یه لحظه شک کردن که نکنه اطلاعات عمومی این آمریکاییا بالا رفته من خبر ندارم :دی

۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

کوچ بنفشه ها

در روزهای آخر اسفند،
کوچ بنفشه های مهاجر،
زیباست.

در نیمروز روشن اسفند،
وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد،
در اطلس شمیم بهاران،
با خاک و ریشه
- میهن سیّارشان -
در جعبه های کوچک چوبی،
در گوشه ی خیابان، می آورند:
جوی هزار زمزمه در من،
می جوشد:
ای کاش...
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
(در جعبه های خاک)
یک روز می توانست،
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست.
در روشنای باران، در آفتاب پاک.

"شفیعی کدکنی"

اجرای فرهاد:

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

از نشانه هاي اخر الزمان

از نشانه هاي اخر الزمان انست كه شخصي در حالي كه به چشمان ٧٠ ميليون نگاه ميكند، بي پروا دروغ ميگويد.
امام سبز عليه السلام 

شبه

مکان اصفهان است. زمان از نیمه شب گذشته و شور و هیجان شهر را با خود برده است. تنها رهگذر خیابان چهارباغ بالا، "آبی" است. هوا سرد است و آبی قدمهایش را تند تند بر میدارد تا هرچه سریعتر به خانه برسد. آپارتمان کوچکی در ابتدای چهار باغ پایین. بین چهارباغ بالا و پایین سی و سه پل واقع شده است و اگر از آن عبور کند تا خانه 5 دقیقه راه است.
در ورودی پل می ایستد و دیوارهای آجری پل را نگاه می کند. هر یک از این آجرها برای آبی خاطره ای با سفید را تداعی می کند. پل هنوز بوی او را می دهد. چه روزها که از دهنه های پل غروب خورشید را تماشا کرده اند. چقدر رنگ آب زاینده رود هنگام طلوع خورشید زیباست. ساعتها بر لبه پل می نشستند. سفید بود و آبی، آبی بود و سفید و دیگر هیچ. دیگر هیچ جز بوسه ای که گه گه خودنمایی می کرد و آرامشی که دامنه اش به افق می رسید.

چند قدمی بر می دارد و دوباره می ایستد. می ترسد. بیم آن دارد که دیوارها آجری پل فروریزند. می ترسد که سفید را ببیند که به انتظار طلوع خورشید نشسته است در آغوش سیاه. حتی تصور دیدن چنین صحنه ای مو بر تنش سیخ می کند. ولی باید گذشت. باید عبور کرد و در این هوای سرد به خانه پناه برد. هنوز چند قدمی برنداشته که از دور فردی را می بیند که به سمت او می آید. از سرعت قدمهایش می کاهد و چشمانش را تنگ می کند. آن شخص را خوب می شناسد. او همان کسیست که زندگیش را به تباهی کشید. او سیاه است. تپش قلبش بالا می رود و شروع به لرزیدن می کند. ولی باید از او عبور کند. باید گذشت تا در این سرمای سخت به خانه پناه برد.

ابتدا آبی بود و بعد سیاه آمد و به جز این دو هیچ کس روی پل نیست. آبی نگاهی به دور و بر می کند و و ناگاه شروع می کند به دویدن. فریاد می کشد. واضح نیست چه می گوید ولی انگار کلمه ای را مدام تکرار می کند. با سیاه گلاویز می شود. او را بر زمین می کوبد و گلویش را فشار می دهد. سیاه دست و پا می زند و تقلا می کند. لبخندی بر لبان آبی نقش می بندد و گلوی سیاه را محکمتر فشار می دهد.

مکان سی و سه پل اصفهان است. زمان از نیمه شب گذشته و سکوت شب را فریادهای خیانت خیانت در هم شکسته است. قهوه ای که در حال قدم زدن شبانه اش است صدا را دنبال می کند. به سی و سه پل که می رسد فردی را می بیند که در میانه پل، روی زمین به اینطرف و آنطرف می غلتد. به طرفش می دود. او را می شناسد. او آبیست. همان کسی که باعث جدایی او و سفید شد.

هوا سرد است و به جز فریادهای نا مفهومی که گه گاه به گوش می رسد، سکوت در همه جا حکم فرماست. ابتدا آبی بود و بعد قهوه ای آمد و به جز این دو هیچ کس روی پل نیست. قهوه ای ایستاده است و با نفرت به زمین غلطیدن آبی را تماشا می کند. لبخندی می زند و لگد محکمی به شکم آبی می کوبد. آبی ناله ای می کند و بیشتر به خود می پیچد. قهوه ای به دور و بر نگاهی می کند. دستهای آبی را می گیرد و او را به طرف یکی از دهانه های پل می کشد. مدتی می ایستد و تقلا کردن آبی را نظاره می کند. لذتی تمام وجودش را فرا می گیرد. به رودخانه نگاه می کند و آبی را به پایین هل می دهد. قهوه ای فریاد می کشد. واضح نیست که چه می گوید ولی صدای فریادش در آهنگ به آب افتادن آبی گم می شود. سکوت شهر را در بر می گیرد.

فردا صبح، ماهی گیرانی که در پایین زاینده رود در حال ماهیگیری هستند، جسد آبی را از رودخانه بیرون می کشند. صورتش کبود شده و لباسهایش تقریبا از هم دریده است. گویی او را صدها متر بر زمین کشیده اند. در دستش کاغذ سرخیست که روی آن نوشته: "زندگی نامردتر از آن است که با مردی من همخوان شود. ما دوستان خوبی نخواهیم شد". این نامه، نگارش و دست خط مشابه نوشته ایست که دو سال پیش در آپارتمان قهوه ای یافته بودند. خود را به دار آویخته بود و این نوشته در دستش بود.

۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

فصلها را به هم نریز

تابستان كه نیامدی
پاییز شد
وقتی كه می رفتی
بهار بود
تابستان كه نیامدی
پاییز شد
پاییز كه برنگشتی
پاییز ماند
زمستان كه نیایی
پاییز می ماند
تو را به دل پاییزی ات
فصلها را
به هم نریز
برای دیدن تو
هربار كه نمره عینكهایم
بالاترمی رود
باید نزدیكتر بیایی
كاش كورمی شدم

عباس معروفی