۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه
۱۳۹۲ فروردین ۲۴, شنبه
سخن اهل دل است این و به جان بِنیوشیم
نیست در کس کرم و
وقت طرب میگذرد
چاره
آن است که سجاده به مِی بفروشیم
خوش هواییست فرحبخش،
خدایا بفرست
نازنینی
که به رویش مِی گلگون نوشیم
ارغنونسازِ فلک
رهزن اهل هنر است
چون
از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم؟
گل به جوش آمد و
از می نزدیمش آبی
لاجَرَم
ز آتش حِرمان و هوس میجوشیم
میکشیم از قدحِ
لاله شرابی موهوم
چشم
بد دور که بی مطرب و مِی مدهوشیم
حافظ این حال عجب با که توان گفت
که ما
بلبلانیم
که در موسم گل خاموشیم
۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه
بیا با من بمان
دستهایم را به سویش می برم. با احتیاط نوک انگشتانم را می
گیرد. بدنش سرد است. مضطرب است. چهره اش غمگین است و به راحتی می توانم رد پای ترس
را بر آن ببینم. خم می شوم، لبانم را کنار گوشش می گذارم و به آرامی زمزمه می کنم.
من هم می ترسم. زندگی ترسناک است. تاریکی دلهره آور است. آینده همواره مبهم بوده و
هست. اما می دانی! این ترس عصاره زندگیست. محرک جریان بشریست. تاریکی وجود خورشید
را معنا می دهد. اضطراب، ترس، ابهام، دلهره، اینها نتهای زندگیند. بیا با آنها
آهنگ زندگیمان را بسازیم. بیا دیوانه وار تا ابدیت برقصیم. مستانه بخندیم و عربده
بزنیم. بیا دستهایم را بگیر تا به انتهای این مسیر بی پایان عاشقانه قدم بزنیم. دوست
داشتن دشمن ترس است. بخند تا دوستت بدارم. عشق روشناییست. بگذار عاشقت شوم. پیمانم
را بپذیر تا چنان در آغوشت بگیرم که حتی سخت ترین طوفانها را هم خیال شکست آن پیمان
نیفتد.
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست.
اشتراک در:
پستها (Atom)