۱۳۹۰ آبان ۱۰, سه‌شنبه

امپراطور

دوران امپراطوریم به زودی به پایان خواهد رسید. در اطاقم ایستاده ام و از پنجره مردمانی را نظاره می کنم که فریاد زنان از دیوارهای قصرم بالا می روند و برق شمشیرهایشان سرخی خونم را می طلبد. می دانم که تا چند ساعت دیگر در همین اطاق به دست کسانی که روزگاری عاشقشان بوده ام به دار آویخته خواهم شد، هر چند دلیلش را هرگز نخواهم فهمید.
همواره سعی کردم امپراطور عادلی باشم. از عشق و محبت می گفتم و می کوشیدم تا رفاه را برای همگان برقرار کنم. اما افسوس که دنیا خوبی را بر نمی تابد. لیوان شرابم را پر می کنم و به جلوی پنجره باز می گردم. می خواهم در این لحظات آخر برای چند لحظه طعم خوشی را مزمزه کنم. دوست دارم سبک باشم، راحت، بی هیچ فکر و دغدغه ای.
ایستاده ام و مرگ را انتظار می کشم. تا پایان زندگیم تنها چند دقیقه باقی مانده است. فریادهای مرده باد را اکنون به راحتی می شنوم. با این حال آرامش عجیبی دارم. خسته شده بودم و شاید مرگ راهی باشد به آرامش ابدیم. 
نمی دانم بعد از من چه کسی بر تخت خواهد نشست ولی نمی خواهم به سرنوشت من دچار شود. باید برایش نامه ای بنویسم و از تجربیاتم بگویم. باید برایش بنویسم که دنیای محبانش را می نوازد و مخالفانش را بر نمی تابد. باید به او بگویم که اگر در جهت تغییر حرکت کند زیر چرخهای سرنوشت له خواهد شد. باید با زندگی و دنیا هماهنگ شد. اگر می خواهد دوران امپراطوریش طولانی شود باید غلامی حلقه به گوش باشد نه سربازی طاغی. 
تمام شد. صدای قدمها را می شنوم که به در اطاقم نزدیک می شود. وقتی ندارم. لیوان شرابم را تا ته می نوشم و روی تختم دراز می کشم، چشمانم را می بندم و آماده مرگ می شوم.