۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

از چشمانش می ترسم

کاغذ سفیدی که در دست دارم را مچاله می کنم و در سطل آشغالی که درست روبروی رستوران قرار گرفته می اندازم. هوا اندکی سرد است ولی ترجیح می دهم تا خانه پیاده قدم بزنم. جمعه شب است و به جز تعداد معدودی، اکثر مغازه ها بسته اند. نفس عمیقی می کشم و راه می افتم.

در میانه راه کنار شیرینی فروشی کوچکی که نبش چهار راه قرار دارد می ایستم. روی تابلوی کوچک سفیدی که به در آویزان است، با خط نستعلیق نوشته است: "بسته". کمتر از 12 ساعت پیش بود که تقریبا همینجا و در همین نقطه ایستاده بودم و دختر شیرینی فروش را نگاه می کردم.

وارد مغازه می شوم. یک ماه است که هر روز یکبار، دوبار و شاید هم بیشتر از این شیرینی فروشی شیرینی می خرم. می ایستم و کار کردنش را نظاره می کنم. چقدر با عشق شیرینیها را تزیین می کند و در جعبه می گذارد. به من نگاه می کنم و من هم، در حالی که سرخی صورتم رااحساس می کنم، به چشمان گربه ایش خیره می شوم. دستانم می لرزد و عرقی سرد بر پیشانیم می نشیند. لبخند می زنم تا استرسم را پنهان کنم. به لبخندم لبخند می زند. می پرسد که آیا همان شیرینیهای همیشگی را می خواهم. نفس عمیقی می کشم...

از در شیرینی فروشی که بیرون می آیم می ایستم. یادم نمی آید چه گذشته است. نمی توانم به خاطر بیاورم که چطور برای صرف شام دعوتش کردم. مغازه ساعت 6 تعطیل می شود و من قرار است همینجا و تقریبا در همین نقطه او را ملاقات کنم. نقطه پایانی به صبر یک ماهه. از همان روز اول که از پشت ویترین چشمم به چشمان گربه ای سیاه رنگش افتاد چنین روزی را آرزو می کردم. دوست دارم ساعتها بنشینم و داستانهایی که در چشمانش نهفته است را بخوانم. هزار و یک شب. چقدر دوست داشتن حس غریبی است. کاش می توانستم پرواز کنم و حسم را فریاد بزنم.

5 دقیقه به 6 است و من روبروی مغازه شیرینی فروشی کوچکی که نبش چهار راه قرار دارد ایستاده ام و از ویترین دختر شیرینی فروش را نظاره می کنم. با شور و عشقی عجیبی شیرینیها را در یخچال می چیند. چقدر چشمان گربه اش از پشت ویترین زیباست. نفس عمیقی می کشم و با هم به راه می افتیم.

کاش رستورانی که رزرو کرده بودم فرسنگها آنطرفتر بود. می توانستم تا دریای خزر با او قدم بزنم. راه رفتنش را دوست دارم. تن صدایش انرژیم را چند برابر می کنم. می خواهم همیشه قدم بزنم در کنار او. چقدر مسیر رستوران کوتاه بود. چند ساعت پیش باور نمی کردم که روزی کنار او آرام و آهسته قدم بزنم و چشمانش را تسخیر کنم. نمی دانم چقدر انتظار کشیده ام ولی این چشمها دیگر همیشه کنارم خواهند ماند، برای همیشه.

تقریبا دست به غذاهایمان نزده ایم. من سراپا غرق صحبتهای او بودم و او سراسر گرم تعریف. از خاطرات گذشته. از کارهایی که کرده و برنامه هایی که در سر دارد. سخت می توان باور کرد که دارم به این مزخرفات گوش می دهم. شرارت و بدجنسی مخلص کلامش است. از نگاهش می ترسم. هر بار که با چشمان گربه ایش به من نگاه می کند عرق سردی بر پیشانیم می نشیند. لبخند می زنم تا استرسم را پنهان کنم. لبخندی قبل از شهادت.

از گارسون تقاضای صورت حساب می کنم. با تعجب نگاهم می کند. من و او شاید کوتاهترین مشتریان رستوران بودیم. روی کپی صورت حسابم چیزی می نویسد و در حالی که به چشمانم زل زده است در دستم می گذارد و آرام آنرا فشار می دهد. از چشمان گربه ایش می ترسم. دستم را می کشم و به راه می افتم.

از رستوران بیرون می آیم. کاغذ سفیدی که در دست دارم را مچاله می کنم و در سطل آشغال روبروی رستوران می اندازم و شروع به راه رفتن در خیابان می کنم. کاش هرگز او را با خود به رستوران نمی بردم. کاش به دیدن هر روزه اش قناعت می کردم و با عشقی که در دلم بود روزگار می گذاراندم. با همین فکرها از کنار شیرینی فروشی کوچکی که نبش چهارراه قرار دارد عبور می کنم. یادم نمی آید این شیرینی فروشی را قبلا اینجا دیده باشم. چقدر دلم شیرینی می خواهد. آخرین باری که یک دل سیر شیرینی خوردم یادم نیست. اما از این شیرینی فروشی خوشم نیامد. از شلوغی و به هم ریختیگیش پیداست که صاحب نا منظمی دارد. شرط می بندم که رنگ چشمانش سیاه است. حس ششمم همیشه خوب کار می کند. روی کاغذ کوچک کثیفی که به در آویزان است با خطی خرچنگ قورباغه نوشته است: "بسته". احتمالا در آستانه ورشکستگیست. نفس عمیقی می کشم و به راهم ادامه می دهم.

چه حس زیباییست تنهایی، قدم زدن زیر آسمان پر ستاره شهر. جمعه شب است و خیابانها خیلی شلوغند. به جز چند مغازه کوچک که آن شیرینی فروشی هم جزو آنهاست همه جا باز است. ویترینهای مغازه ها را تماشا می کنم ولی حس رفتن دارم. می خواهم تا دریای خزر قدم بزنم. کاش می توانستم پرواز کنم و حسم را با ستاره ها به اشتراک بنشینم.

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

غریبانه

انچه شيران را كند چون روبهان
زندگی در غربت است اي مهربان

از دورنگیهايشان حتي خدا
مست شد، ديوانه گشت، شد بي نشان

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

من یک قاتلم

باورم نمی شود. قدمهایم را تند تند بر می دارم تا از محل حادثه دور شوم. گه گاه به عابران دیگر تنه میزنم ولی بی آنکه چیزی بگویم به سرعت به راهم ادامه می دهم. هنوز باورم نمی شود. هر وقت به دستان خون آلودم نگاه می کنم یاد فریادهای آخرش می افتم که ناامیدوار برای آخرین بار خدای را به کمک می طلبید. چشمانش از شدت درد گرد شده بود و با دستان نحیف و لاغرش می کوشید خون رفته را به بدنش باز گرداند، تلاشی بی سرانجام.

از قمه ام هنوز خون می چکد. باید آنرا جایی مخفی کنم. نمی خواهم دیگران بفهمند دست به چه کاری زده ام. از امروز به بعد من یک قاتلم و اینجا قاتلان را به دار می آویزند. ولی باید می کشتمش تا به آن مرگ تدریجی که گریبانم را گرفته بود خاتمه دهم. نباید رازم فاش شود. باید زنده بمانم و زندگی را یکبار دیگر تجربه کنم. تجربه زندگی یک قاتل. شک دارم که زندگی خوبی را تجربه کنم. با این صداهای فریاد که در گوشم می پیچد و با این رنگ خونی که چشمانم را فرا گرفته است و با دستی که بدنش را تکه تکه کرده ام چطور می توانم زندگی کنم. ولی باید می کشتمش.

سعی می کنم قمه ام را زیر لباسهایم پنهان کنم اما سودی ندارد. تمام بدنم را خون فرا گرفته است. باید هرچه سریعتر یک حمام پیدا کنم و خودم را از این وضعیت نجات دهم. هر چه زودتر. قبل از آنکه به دست ماموران عدالت بیفتم یا یک نفر وضعیتم را گزارش دهد. شهر ما پر از خبرچین است.

گامهای بلند، سریع و رو به جلو. ناگهان دردی را در بازوی راستم احساس می کنم و به عقب کشیده می شوم. تمام شد. زندگی من هم همینجا به پایان می رسد. حتی خون او نیز برایم دردسر ساز شد و زندگیم را به آتش کشید. فردا در میدان شهر به دار آویخته خواهم شد تا درسی شوم بری سایرین. اما خوب می دانم که وقتی کارد به استخوان برسد تمام درسهایی که آموختی به فراموشی سپرده خواهد شد. او مستحق مرگ بود و من امروز یک قاتلم.

صدایی رشته افکارم را پاره می کند و از من می پرسد که مقصدم کجاست. سعی می کنم آرامشم را حفظ کنم و در نهایت خونسردی پاسخ دهم. به جایی نه خیلی دور نه خیلی نزدیک. به آنجا که بتوانم موفقیت بزرگم را جشن بگیرم و برای آینده ای بی دغدغه برنامه ریزی کنم. اینها را می گویم در حالی که قمه ام را در پشتم پنهان کرده ام.

حرفهایم را که می شنود قهقه بلندی سر می دهد. دستش را زیر چانه ام می گذارد. آرامم آرام سرم را بالا می آورد و در حالی که به خنده بلندش ادامه می دهد با دست آدمهای دور و برم را نشانم می دهد. آدمهایی به رنگ قرمز که از دستان تک تکشان خون می چکد و با قمه هایی در دست به این طرف و آنطرف می روند.

عده ای در نزاعند و عده ای در گیلاسهای شراب خون می نوشند و عده ای در حال تیز کردن قمه هایشان هستند. پیداست که ماموریت دیگری پیش روی دارند. از تمام کوچه های شهر صداهای فریاد به گوش می رسد که ناامیدوار برای آخرین بار خدای را به کمک می طلبند.

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

سکس و فلسفه


چند شب پیش به اتفاق یکی از دوستان خوبم نشستیم و فیلم "سکس و فلسفه" مخملباف رو نگاه کردیم. عنوان فیلم واقعا غلط اندازه و بهتر بود که "عشق و فلسفه" نامیده می شد. البته در جایی خواندم که اسم اولیه فیلم هم "عشق" بوده که باز هم به نظرم اسم با مسمی تری از عنوان کنونی فیلم است.

فیلم در طبقه فیلمهای هنری و فلسفی است. از نظر نوع فیلم سازی خیلی از فیلم راضی نیستم. سراسر فیلم پر است از سمبلهای مختلف و کلیشه ای مثل گل سرخ، شراب، چتر باران ... که گاه باعث بی حوصلگی بیننده می شود. ولی اینرو هم باید بگم که ایده کورنومتر و تیک تیک اونرو رو خیلی پسندیدم. کورنومتری که جان با اون لحظات خوش زنگیش را اندازه می گرفت لحظاتی که در عمر چهل ساله اش به 40 ساعت هم نمی رسید.

و اما دیالوگها. بسیار زیبا و دلنشین بود. گه گاه از اشعار معروفی چون شعر "پر کن پیاله را" ی مشیری بهره جسته است. در سراسر فیلم مخملباف سعی می کرد ایده عشق و مخصوصا اون عشقی که در ادبیات ما به عنوان یک عنصر مقدس معرفی شده را به چالش بکشد و حتی در سطح براوردن نیازهای جسمی پایینش بکشد. برای مثال یکی از دیالوگهای اول فیلم چنین است:

مريم: همزمان با چهار دوست دختر؟ اين عشقه؟

جان: اين جستجوست مريم. با هر يک از شما من پاره‌ای از قلب خودمو يافتم.

یا در جایی "جان" رو به یکی از معشوقه هایش می گوید "سعی نکن از عشق یک ایدولوژی بسازی".

و یا آنجا که در انتهای فیلم "جان" می گوید: ما انسانها روی زمین خیلی تنهاییم و برای فرار از این تنهایی به عشق پناه می بریم... من جشن تولد تنهایی خودم را جشن می گیرم"

به نظرم فیلم به خاطر دیالوگهایش واقعا ارزش یک بار دیدن را دارد. جملات و کلامات قصاری در طول فیلم گفته می شود که آدمی را به فکر بر می دارد و نوع نگاهت را به چالش می کشد.

--------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت. هر چی هم که سرت شلوغ باشه و حتی وقت برای سر خاروندن نداشته باشی، همیشه وقت هست که با یک دوست خوب و فهمیده بشینی و یک فیلم خوب نگاه کنی و بعد راجع بهش بحث کنی. این کار چنان روح آدم رو شاد می کنه که از روز بعد بازدهی کارات چندین برابر می شه.

پی نوشت پی نوشت: تازه فکر کن که اون دوست بشینه و داستانهایی که نوشتی رو بخونه و برای بهتر نوشتن راهنماییت کنه :)

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

سفره خالی

شعر زیر خیلی به دلم نشست ولی هرچی رو وب گشتم نتونستم شاعرش و پیدا کنم. با کسب اجازه از شاعر گمنامش اینجا میذارمش:

یاد دارم در غروبی سرد سرد
میگذشت از کوچه ما دوره گرد

داد میزد کهنه قالی میخرم
دست دوم ،جنس عالی میخرم

کاسه و ظرف سفالی میخرم
گر ندارید کوزه خالی میخرم

اشک در چشمان بابا حلقه زد
عاقبت آهی کشید بغضش شکست

آخر ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا کوزه خالی،سفره خالی میخرید؟

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

بی خانمان

ساعت اندکی از 8 گذشته است. تمام مغازه های محله بجز سوپر مارکت بزرگی که نبش چهارراه بنا شده همگی بسته اند. از کنارش که عبور می کنم چشمم به جعبه مقوایی بزرگی می افتد که به حالت عمودی به دیوار فروشگاه تکیه داده شده است. نمی توانم روی آنرا بخوانم ولی از بویی که می دهد و اشکال رویش حدس می زنم برای حمل مواد خوراکی از آن استفاده کرده اند.

جعبه را بر می دارم و به طرف شیرینی فروشی کوچکی که چند متر بالاتر قرار دارد می روم. جعبه را روی میله های مشبکی که به زیر زمین شیرینی فروشی منتهی می شود پهن می کنم. هوای گرم و بوی خوشایندی که از زیر زمین به بیرون می آید یک محل ایده آل را برای خواب بی خانمانی چون من فراهم می نماید.

روی مقوا می نشینم و به خانه بزرگی که روبرویم در آن طرف خیابان واقع شده است نگاه می کنم. پتوی کوچکی را از کوله ام بیرون می آورم و به پشتم می اندازم. پتو را دو سال پیش پیرزنی که در همین خانه روبرویی زندگی می کرد به من بخشید. پیرزن بیچاره 3 پسر داشت که همگی در آمریکا زندگی می کردند و دو سال پیش تصمیم گرفتند که خانه مادرشان را بفروشند تا کمک خرجی برای زندگیشان در فرنگ باشد. روزی که پیرزن را با ماشین به خانه سالمندان می بردند این پتو را به من داد. شاید می خواست نشانه ای از خود در این محله به جای گذاشته باشد.

کمی بالاتر از خانه پیرزن، در ایوان آپارتمانی که در طبقه سوم واقع است یک مرد سیگارش را روشن میکند. این دومین سیگاریست که در در چند دقیقه گذشته به کامش می گیرد. از یک هفته پیش که زنش ترکش کرده سیگار را تنها مسکن دردهایش یافته است. سیگار را با سیگار روشن می کند. شاید می خواهد به این نحو به زندگی، که احتمالا در نظرش به آخر رسیده است، پایان دهد. حتی از این فاصله دور می توانم غم و ندامتی که در چشمانش موج می زند را ببینم. زن زیبایی داشت. ولی نتوانست بر هوا و قوه مردانه خود غالب آید و با دختر رییس شرکتش همخوابه شد. و وقتی موضوع به خارج درز پیدا کرد هم از کارش اخراج شد و هم زنش برای همیشه ترکش کرد.

در طبقه دوم همان ساختمان دختری هر چند دقیقه یکبار از گوشه پرده، کوچه را نگاه می کند. برق چشمانش نشان میدهد که منتظر معشوقه تازه اش است. پسری که قبلا عاشقش بود امروز در گوشه زندان افتاده است. دو ماه پیش بود که با همین پسر از خانه فرار کرد تا با او به ترکیه برود و در آنجا با هم ازدواج کنند. ولی از بدی روزگار لب مرز دستگیرشدند نه به خاطر پاستپورتهای جعلی که به خاطر یک باند قاچاق دختر که آن پسر هم جزوی از آنها بود.

زن مهربانی از زیر چادرش، با دستی لرزان، یک هزار تومانی به من می دهد. پسرش که در کنارش ایستاده است چند ماه پیش اقدام به خودکشی کرد. از آن موقع تقریبا هر شب این مادر و پسر را همینجا در حال قدم زدن و بحث راجع به زیبایی زندگی و فلسفه وجود می بینم. زن بیچاره از ترس آنکه یک فقیر خانواده اش را چشم نزند هر شب یک هزار تومانی به من می دهد. کمی که دور می شوند رو به پسرش می کند و آرام می گوید نگاه کن بعضی آدمها حتی یک سقف برای خوابیدن بالای سرشان نیست. پسر بر می گردد و با چشمانی افسرده و متعجب به من خیره می شود. با دستم آسمان را نشانش می دهم و زیر لب می گویم "و سقف آسمان بلندترین سقف دنیاست".

روی مقوا دراز می کشم. پتوی نازکم را کامل دور خودم می پیچم و در حالی که چراغ تمام خانه های محله روشن است به خواب می روم.

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

کاش

کاش آن یوسف من بار دگر باز آید
کز دل غمزده ام نای دف و ساز آید

کاش از کلبه ما بوی گل یاس آید
عشق دیرینه من دلبر تناز آید

کاش آن شاه شهان قصد خرابات کند
همدلم همنفسم، همدل و همراز آید

کاش جادوگر ده اشک به دامن ببرد
دیو که بیرون برود، خسرو شهناز آید

کاش حامد به دعا روی خوشی برگیرد
که کلامش نه به بند طمع و آز آید

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

حادثه دلخراشی دیگر

سقوط هواپیمای بوئینگ 727 حادثه ای دلخراش و تاسف بار است. و نکته اینجاست که گویی سقوط هواپیما در ایران تبدیل به یک امر عادی شده است تا آنجا که وزیر راه با بی شرمی تمام می گوید: بحمد الله تلفات حادثه کم بوده است. ببینید که تجاوز به جان مردم تا کجا می تواند پیش برود. وقتی دولتی یا حکومتی خود را بخشی از مردم نداند چیز بیشتری از آن نمی شود انتظار داشت. الحق که جز با احساس تاسف بر حال کنونی کشور نمی توان نگاه کرد. مملکتی که بهترین تفسیر را بر آن فردوسی نوشته است آنجا که می گوید:

ز پیمان بگردند وز راستی
گرامی شود کژی و کاستی

پیاده شود مردم جنگ‌جوی
سوار آنک لاف آرد و گفت‌وگوی

کشاورز جنگی شود بی‌هنر
نژاد و هنر کمتر آید به بر

رباید همی این از آن آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین

نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود

بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر هم چنین چاره‌گر

شود بنده‌ی بی‌هنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار

به گیتی کسی را نماند وفا
روان و زبان‌ها شود پر جفا

زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش

نباشد بهار و زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید

چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگی ننگرد

بریزند خون ازپی خواسته
شود روزگار مهان کاسته

دل من پر از خون شد و روی زرد
دهن خشک و لب‌ها شده لاژورد

-----------------------------------------
پی نوشت: فکر می کنم اگه طراح 727 زنده بوده باشه با شنیدن اینکه هنوز در یه جایی از دنیا این هواپیما داره پرواز می کنه از تعجب تا حالا سکته کرده. اونم خدا بیامرزه

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

شوخی با شعر

قبلا:
و خدایی که در این نزدیکیست
لای آن شب بوها
پای آن کاج بلند

امروز:
و خدا هم اگر این نزدیکیست
لای آن بوته که نیست
که حسن مست و خراب
پشت به کاج
می دهد بوته شب بو را آب

۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

آب انبار

هوا سرد است. دستهایم را از جیبم در می آورم و چندین بار محکم به هم میمالم و دوباره در جیبم فرو می کنم. سرمای هوا تا مغز استخوانهایم را می سوزاند. بر می گردم و به عقب نگاه می کنم. دیگر به زحمت می توانم چراغهای دهکده را ببینم. راه زیادی آمده ام. پاهایم خسته است ولی باید به رفتن ادامه دهم. راه زیادی در پیش دارم. مدتها بود که تصمیم به رفتن گرفته بودم و امروز سرانجام عزمم را جزم کردم و از دهکده خارج شدم.

خسته شده بودم. از وقتی که به خاطر می آورم سنگینی سطلهای آب را بر دوشم احساس می کردم. هر روز صبح باید سطلهای پر از آب را از چشمه به آب انبار می بردم. هر روز صبح برای ده سال پانزده سال و شاید هم بیست سال. درست نمی توانم به یاد بیاورم. سالهاست که گذر زمان را دیگر حس نمی کنم. آب انبار را هر روز پر می کردم و دوباره شب چونان کویر لوت خشک و بی آب بود. گویی که مدتهاست روی آب را ندیده است. و فردا باز باید می رفتم و سطلها را از آب چشمه پر می کردم. هر روز و هر روز.

دیگر عادت کرده بودم. حتی گاهی ناخودآگاه گذرم به راه چشمه می افتاد. ولی یک روز تصمیم گرفتم این کار را یکبار و برای همیشه کنار بگذارم. ولی نشد. احساس کمبود عجیبی می کردم. دیوانه وار به این طرف و آنطرف می رفتم. گاهی چشم باز می کردم و خود را در میانه راه چشمه می یافتم. حتی چندین بار اقدام به خودکشی کردم ولی نتوانستم تصمیمم را عملی کنم. آب انبار خالی از آب وصدای چشمه که از دل زمین می جوشید توان را از دستهایم می ربود. ناچار و امیدوار به کار بر می گشتم به این امید که شاید روزی آب انبار را آنقدر از آب چشمه پر کنم که دیگر هرگز خالی نگردد و نقطه پایانی بگذارم براین داستان تکراری.

اما دوباره بعد از مدتی به پوچی تصمیمم پی می بردم و خود را سرزنش می کردم. تا آنکه سرانجام یک روز تصمیم گرفتم دهکده را برای همیشه ترک کنم. کوچ کنم به جایی دیگر. به جایی که مجبور نباشم هر روز سطلهای آب را جابجا کنم و شب دوباره نظاره گر زمین سرد و خالی از آب، آب انبار باشم. جایی برای استراحت شانه هایم. جایی که بتوان کنار چشمه نشست و جوشیدنش را نظاره کرد.

هوا اندکی روشن شده است و من همچنان راه می روم. طلوع خورشید برای من یاد آور آب زلال چشمه است و سطلهایی که بر دوش دارم. شانه هایم درد می کند و احساس می کنم چیزی در وجودم کم است. ولی می دانم که تصمیم درستی گرفته ام. می دانم که این دلتنگی و درد چندی نخواهد پایید. می دانم که روزی پشت خمیده دوباره صاف خواهد گشت.

در همین فکرها هستم که از دور دروازه های یک دهکده را می بینم. شادی وصف ناپذیری تمامی وجودم را در بر می گیرد، شوری در رگهایم به جریان می افتد و پاهای ناتوانم جانی دوباره می گیرند. قدمهایم را کمی تندتر بر می دارم. می خواهم هرچه سریعتر به دهکده جدید پای بگذارم و باقی عمر را آسوده و راحت زندگی کنم، بی دغدغه. نه آب نه آب انبار و نه دیگر آن صدای آزاردهنده جوشیدن چشمه. می خواهم باقی عمرم را با قامتی راست و شانه ای خالی از بار سپری کنم. به چند قدمی دروازه که می رسم پاهایم سست می شود و لبخند از لبانم محو می گردد. حیران بر سر جایم می ایستم و آدمهای ده را نظاره می کنم که با سطلهایی بر دوش آب را از چشمه به اب انبار ده می برند.

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

اینترنت و اینرسی آدمی در برابر تغییر

چندی پیش حامد قدوسی مطلبی نوشت و در آن فیسبوک و گودر و فرندفید و تا حد ضعیفتری وبلاگ را تفریحات کم‌فایده‌ای تلقی کرد که آدمهای جدی – نظیر مصطفی ملکیان یا هایدگر و فروید- هرگز خود را آلوده آن نمی‌کنند یا نمی‌کردند. این جمله ظاهرا به مذاق خیلیها خوش نیامد و عده ای به نقد جدی آن پرداختند. مثلا یادم هست که داریوش محمدپور با عنوان "عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو" (به حق) به خواص وسایل ارتباطی مجازی مثل فیسبوک و تویتر اشاره کرده و به عنوان مثال از نقش این رسانه ها در اطلاع رسانی در انتخابات ایران اشاره کرده است. اخیرا دیدم که شادی ضابط هم نقد مفصلی بر این مطلب نوشته است. او معتقد است که این استفاده کننده است که به این ابزار مجازی "جان" می دهد. این مطالب همه صحیح هستند ولی به نظر من اندکی با آنچه حامد در نظر داشته و نگاشته است فاصله دارد. از آنجا که من هم گاهی حرف حامد را تکرار کرده و می کنم بر آن شدم تا مختصری در این رابطه بنویسم و به جای نقد مطلب سعی کنم مطلب را ریشه یابی کنم.

اینکه آدمهایی چون من، حامد فیسبوک، تویتر و ... را بیشتر یک تفریح نگاه می کنیم و یا به سختی تصور می کنیم که آدمهای "جدی" از آن استفاده می کنند به خاطر نفس این تکنولوژیهای دیجیتالی نیست. به خاطر نوع استفاده از آنها هم نیست چرا که من با نظر داریوش و شادی در این زمینه کاملا موافقم. ولی این احساس یک ریشه روانشناسی دارد. و آن اینکه آدمی ناخودآگاه در برابر تغییر مخالفت می کند و ترجیح می دهد آنچه را که به آن عادت کرده است را همچنان ادامه دهد. می توانم بگویم که ذهن آدم چون یک جسم فیزیکی دارای نوعی اینرسی است که تلاش می کند حالت فعلی خود را حفظ کند. و هرچه ذهن مدت بیشتری به یک عمل (و حتی می توان گفت یک اعتقاد و باور ذهنی) عادت کرده باشد در برابر تغییر مقاومت بیشتری نشان می دهد چون اینرسی بیشتری دارد.

برای این حرفم یک مثال ساده بزنم که هم در مورد خودم صادق است هم در مورد بسیاری از دوستانم.

برای من خواندن یک کتاب مخصوصا فارسی روی کامپیوتر بسیار دشوار است و حقیقتا حس خوبی نمی کنم وقتی کتاب را روی صفحه منیتور می خوانم. گاهی حتی حس می کنم که مطلب را نمی گیرم و این امر کاملا ناخودآگاه انجام می شود. همچنین است وقتی یک شعر حافظ را روی صفحه وب می خوانم. می دانم که این شعر همان شعریست که در کتاب نوشته شده است و می دانم که قدرت یادگیریم نباید تغییر کند (و نمی کند) ولی به طور ناخودآگاه ترجیح می دهم به همان صورت که سالها کتابها را دستی ورق می زدم و می خواندم، امروز هم همان را ادامه دهم. می خواهم (بازهم تاکید می کنم به صورت ناخود آگاه) شعر را روی کتاب حافظ بخوانم.

ولی اصلا چنین حسی را نسبت به خواندن یک مقاله علمی ندارم. و حای شاید اندکی بیشتر ترجیح می دهم مقالاتم را روی کامپیوتر بخوانم. ولی می بینم که استادم (که سن بالایی دارد) ترجیح می دهد مقاله را روی کاغذ بخواند و هنوز هم مجلات IEEE را به صورت پرینت شده می خواند. چون سالهای سال این کار را تکرار کرده و امروز نسبت به تغییر آن اینرسی زیادی دارد.

به همین صورت است فیسبوک، تویتر و وبلاگ. اینکه حامد تا حدی وبلاگ را از فیسبوک و تویتر جدا می کند دلیلی بر همین ادعاست. وبلاگ عمر طولانی تری نسبت به فیسبوک و تویتر دارد و به همین دلیل نیروی کمتری لازم است تا با اینرسی (که گاها خود را به صورت یک حس بد نشان می دهد)مقابله شود. این یعنی راحتتر می شود به وجود این تغییر عادت کرد. و من مطمئنم که نسل بعد از ما به این وسایل ارتباطی مجازی به گونه ای کاملا متفاوت از ما نگاه خواهند کرد چرا که به وجود آن عادت بیشتری دارند. حتی یادم هست که یکبار از یک نوجوان آمریکایی شنیدم که می گفت فیسبوک و تویتر به او کمک می کند که افکار "ارزشمندش" را ثانیه به ثانیه ضبط کند. نگاهی که من و امثال من تا حدی با آن بیگانه ایم.