۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

آب انبار

هوا سرد است. دستهایم را از جیبم در می آورم و چندین بار محکم به هم میمالم و دوباره در جیبم فرو می کنم. سرمای هوا تا مغز استخوانهایم را می سوزاند. بر می گردم و به عقب نگاه می کنم. دیگر به زحمت می توانم چراغهای دهکده را ببینم. راه زیادی آمده ام. پاهایم خسته است ولی باید به رفتن ادامه دهم. راه زیادی در پیش دارم. مدتها بود که تصمیم به رفتن گرفته بودم و امروز سرانجام عزمم را جزم کردم و از دهکده خارج شدم.

خسته شده بودم. از وقتی که به خاطر می آورم سنگینی سطلهای آب را بر دوشم احساس می کردم. هر روز صبح باید سطلهای پر از آب را از چشمه به آب انبار می بردم. هر روز صبح برای ده سال پانزده سال و شاید هم بیست سال. درست نمی توانم به یاد بیاورم. سالهاست که گذر زمان را دیگر حس نمی کنم. آب انبار را هر روز پر می کردم و دوباره شب چونان کویر لوت خشک و بی آب بود. گویی که مدتهاست روی آب را ندیده است. و فردا باز باید می رفتم و سطلها را از آب چشمه پر می کردم. هر روز و هر روز.

دیگر عادت کرده بودم. حتی گاهی ناخودآگاه گذرم به راه چشمه می افتاد. ولی یک روز تصمیم گرفتم این کار را یکبار و برای همیشه کنار بگذارم. ولی نشد. احساس کمبود عجیبی می کردم. دیوانه وار به این طرف و آنطرف می رفتم. گاهی چشم باز می کردم و خود را در میانه راه چشمه می یافتم. حتی چندین بار اقدام به خودکشی کردم ولی نتوانستم تصمیمم را عملی کنم. آب انبار خالی از آب وصدای چشمه که از دل زمین می جوشید توان را از دستهایم می ربود. ناچار و امیدوار به کار بر می گشتم به این امید که شاید روزی آب انبار را آنقدر از آب چشمه پر کنم که دیگر هرگز خالی نگردد و نقطه پایانی بگذارم براین داستان تکراری.

اما دوباره بعد از مدتی به پوچی تصمیمم پی می بردم و خود را سرزنش می کردم. تا آنکه سرانجام یک روز تصمیم گرفتم دهکده را برای همیشه ترک کنم. کوچ کنم به جایی دیگر. به جایی که مجبور نباشم هر روز سطلهای آب را جابجا کنم و شب دوباره نظاره گر زمین سرد و خالی از آب، آب انبار باشم. جایی برای استراحت شانه هایم. جایی که بتوان کنار چشمه نشست و جوشیدنش را نظاره کرد.

هوا اندکی روشن شده است و من همچنان راه می روم. طلوع خورشید برای من یاد آور آب زلال چشمه است و سطلهایی که بر دوش دارم. شانه هایم درد می کند و احساس می کنم چیزی در وجودم کم است. ولی می دانم که تصمیم درستی گرفته ام. می دانم که این دلتنگی و درد چندی نخواهد پایید. می دانم که روزی پشت خمیده دوباره صاف خواهد گشت.

در همین فکرها هستم که از دور دروازه های یک دهکده را می بینم. شادی وصف ناپذیری تمامی وجودم را در بر می گیرد، شوری در رگهایم به جریان می افتد و پاهای ناتوانم جانی دوباره می گیرند. قدمهایم را کمی تندتر بر می دارم. می خواهم هرچه سریعتر به دهکده جدید پای بگذارم و باقی عمر را آسوده و راحت زندگی کنم، بی دغدغه. نه آب نه آب انبار و نه دیگر آن صدای آزاردهنده جوشیدن چشمه. می خواهم باقی عمرم را با قامتی راست و شانه ای خالی از بار سپری کنم. به چند قدمی دروازه که می رسم پاهایم سست می شود و لبخند از لبانم محو می گردد. حیران بر سر جایم می ایستم و آدمهای ده را نظاره می کنم که با سطلهایی بر دوش آب را از چشمه به اب انبار ده می برند.