۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

من یک قاتلم

باورم نمی شود. قدمهایم را تند تند بر می دارم تا از محل حادثه دور شوم. گه گاه به عابران دیگر تنه میزنم ولی بی آنکه چیزی بگویم به سرعت به راهم ادامه می دهم. هنوز باورم نمی شود. هر وقت به دستان خون آلودم نگاه می کنم یاد فریادهای آخرش می افتم که ناامیدوار برای آخرین بار خدای را به کمک می طلبید. چشمانش از شدت درد گرد شده بود و با دستان نحیف و لاغرش می کوشید خون رفته را به بدنش باز گرداند، تلاشی بی سرانجام.

از قمه ام هنوز خون می چکد. باید آنرا جایی مخفی کنم. نمی خواهم دیگران بفهمند دست به چه کاری زده ام. از امروز به بعد من یک قاتلم و اینجا قاتلان را به دار می آویزند. ولی باید می کشتمش تا به آن مرگ تدریجی که گریبانم را گرفته بود خاتمه دهم. نباید رازم فاش شود. باید زنده بمانم و زندگی را یکبار دیگر تجربه کنم. تجربه زندگی یک قاتل. شک دارم که زندگی خوبی را تجربه کنم. با این صداهای فریاد که در گوشم می پیچد و با این رنگ خونی که چشمانم را فرا گرفته است و با دستی که بدنش را تکه تکه کرده ام چطور می توانم زندگی کنم. ولی باید می کشتمش.

سعی می کنم قمه ام را زیر لباسهایم پنهان کنم اما سودی ندارد. تمام بدنم را خون فرا گرفته است. باید هرچه سریعتر یک حمام پیدا کنم و خودم را از این وضعیت نجات دهم. هر چه زودتر. قبل از آنکه به دست ماموران عدالت بیفتم یا یک نفر وضعیتم را گزارش دهد. شهر ما پر از خبرچین است.

گامهای بلند، سریع و رو به جلو. ناگهان دردی را در بازوی راستم احساس می کنم و به عقب کشیده می شوم. تمام شد. زندگی من هم همینجا به پایان می رسد. حتی خون او نیز برایم دردسر ساز شد و زندگیم را به آتش کشید. فردا در میدان شهر به دار آویخته خواهم شد تا درسی شوم بری سایرین. اما خوب می دانم که وقتی کارد به استخوان برسد تمام درسهایی که آموختی به فراموشی سپرده خواهد شد. او مستحق مرگ بود و من امروز یک قاتلم.

صدایی رشته افکارم را پاره می کند و از من می پرسد که مقصدم کجاست. سعی می کنم آرامشم را حفظ کنم و در نهایت خونسردی پاسخ دهم. به جایی نه خیلی دور نه خیلی نزدیک. به آنجا که بتوانم موفقیت بزرگم را جشن بگیرم و برای آینده ای بی دغدغه برنامه ریزی کنم. اینها را می گویم در حالی که قمه ام را در پشتم پنهان کرده ام.

حرفهایم را که می شنود قهقه بلندی سر می دهد. دستش را زیر چانه ام می گذارد. آرامم آرام سرم را بالا می آورد و در حالی که به خنده بلندش ادامه می دهد با دست آدمهای دور و برم را نشانم می دهد. آدمهایی به رنگ قرمز که از دستان تک تکشان خون می چکد و با قمه هایی در دست به این طرف و آنطرف می روند.

عده ای در نزاعند و عده ای در گیلاسهای شراب خون می نوشند و عده ای در حال تیز کردن قمه هایشان هستند. پیداست که ماموریت دیگری پیش روی دارند. از تمام کوچه های شهر صداهای فریاد به گوش می رسد که ناامیدوار برای آخرین بار خدای را به کمک می طلبند.