۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

تبعید

یادش بخیر. شبهای گرم تابستان. بعد از خوردن شام تفریحمان این بود که روبروی تلویزیون بنشینیم و سریالهای آبکیش را نگاه کنیم. و یادم هست در یکی از این سریالها - که به نظرم مربوط به دوره رضا خان می بود - حکومت یکی از مخالفانش را به تبعید محکوم می کرد. و من در آن حال و هوای بچگی با خودم فکر می کردم عجب مجازات سهل و راحتی. رفتن به یک شهر دیگر و زندگی در آن.

و امروز بیست و اندی می گذرد و من با تمام وجود سختی مجازات تبعید را حس می کنم. وقتی سالها در مکانی زندگی می کنی گویی که چون درختان در آن ریشه می دوانی. و هر روز این ریشه در آن خاک عمیق و عمیق تر می شود. دوستانت، دشمنانت آدمهایی که دوستشان داری و نمی دانند و آنانی که دوستت دارند و نمی دانی، همه و همه آنجایند. در کنار تو، با تو.

و افسوس و صد افسوس که اینرا نمی دانی. تا آنگاه که محکوم می شوی به تبعید. ریشه هایت را می برند و در خاکی می کارند که نه رطوبتش به مزاقت خوش می آید و نه هوایش برایت مساعد است. همه چیز را باید از ابتدا شروع کنی. از صفر. دوست، دشمن، عشق، تنفر همه و همه. چون بچه تازه متولد شده هیچ در کوله نداری و البته در میانه عمر خویش به سر می بری.
زندگی دز خارج از کشور نیز نوعی تبعید است. تبعیدی که شخص به اختیار خویش بر می گزیند. متهمی که با انتخاب خویش به پای مجازات می رود. انتخابی که هیچ ایده ای از عاقبش ندارد.

اینجا همه با تو بیگانه اند. هیچ کس حال کسی را از روی محبت نمی پرسد. نگاه هیچ کس اینجا به آسمان نیست. همه سر در گریبان برده اند. هوا اینجا همیشه زمستانی است. ناجوانمردانه سرد.

--
و البته اینرا باید بگویم که برای افرادی مثل من که کار مهندسی می کنند این چیزها هرچند ممکن است اندکی افسردگی بیاورد اما مسیر زندگی را عوض نمی کند. یک ماشین همه جا و در هر شرایطی کار می کند هر چند ممکن است بازدهیش کمی دچار نوسان شود.
ولی برای آنان که اهل دلند و هنری دارند، اینجا قربانگاه است. ذوقت را ضبح می کنند. و وقتی چشم باز می کنی می بینی که خوراک لاشخورها شدهای. به قول یکی از دوستانم اینجا کسی قدر هنر را نمی داند.

آه که چقدر دلم برای خوانندگان گمنام زیر پل خواجو تنگ شده است.