۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

آرزوهای ویکتور هوگو


اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی ،
و اگر هستی ، کسی هم به تو عشق بورزد ،
و اگر اینگونه نیست ، تنهائیت کوتاه باشد ،
و پس از تنهائیت نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید ، امّا اگر پیش آمد
بدانی چگونه به دور از نا امیدی زندگی کنی .

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار ،
برخی نادوست ، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد .

و چون زندگی بدین گونه است ،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی ،
نه کم و نه زیاد ، درست به اندازه ،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد ،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت قرّه نشوی .

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی ضروری ،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگه دارد .

همچنین ، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می کنند
چون این کار ساده ای است ،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می کنند
و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی .

و امیدوارم اگر جوان که هستی
خیلی به تعجیل ، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای ، به جوان نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری ، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و نا خوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند .

امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی ، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد .
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت ، به رایگان .

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هر چند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد .

به علاوه آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی : این مالِ من است .
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است !

و در پایان ، اگر مرد باشی ، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی ، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید ، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید .

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم .

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

پروفسور کارول لوکاس

ناگوارترین خبری که این هفته شنیدم درگذشت استاد گرامی، بزرگوار، اندیشمند، ...(سه نقطه را با تمامی صفات خوب در ادبیات فارسی پر کنید) پروفسور کارول لوکاس بود. باور کنید به جرات میتوانم بگویم در طول زندگیم انسانی به این اندازه شریف،بزرگوار، فرزانه و در عین حال افتاده و متواضع ندیده ام.

هنوز اولین برخورد شخصیم با وی را بخاطر دارم. روزی که برای بحث در رابطه با پروژه درس هوش مصنویی به سراغش در آزمایشگاه کنترل رفتم. چه قدر استرس داشتم. قرار بود مردی را ببینم که به هوش و استعداد زبانزد بود. کسی که چهره ماندگار ایران زمین شده بود. و من دانشجوی سال اول کارشناسی ارشد بودم که تازه به زحمت می توانست بین دست راست و چپش تفاوت قائل شود. می ترسیدم کلامی بگویم احمقانه و خاطر استاد را آزرده کنم. می دانستم که برای او حرف زدن با من اتلاف وقت محسوب می شود چرا که مطمئنا کارهای واجبتری برای انجام دارد.

یادم هست که چه پدرانه در اولین برخورد با من گرم گرفت گویی که سالها مرا می شناسد. و چونان معلمی دلسوز به راهنماییم پرداخت سپس دستم را گرفت و مرا سر کامپیوتر شخصیش برد و شروع کرد به جستجوی مقاله برای پروژه هایی که معرفی کرده بود. در حالی که او مقالات را معرفی می کرد و نقاط حسن و ضعف هر یک را بر می شمرد من شیفته برخورد و احترامش به دانشجویان شده بودم. باور کنید اگر تمامی دانشگاه تهران یا شاید تمامی دانشگاههای ایران را زیر و رو کنید نمی توانید استادی بیابید که چنین برخوردی با دانشچو داشته باشد. چه استادانی که حتی با دانشجویان دکترای خود چنین برخوردی ندارند (و گاها بسیار بی ادبانه و تحقیر آمیز با آنان برخورد می کنند)

در هوش و ذکاوت هم استاد شهره بود. در هر زمینه علمی که فکرش را بکنید مطالعه و تحقیق کرده بود. به قول دوستی دانشی نبود که از زیر دستان او عبور نکرده باشد. و به همین علت بود که در هر چیزی به دیدگاه متفاوتی می نگرید. من عاشق آن بودم که سوالی بپرسم و او برایم توضیح دهد. می خواستم یاد بگیرم که چونان او فکر کنم.

سر کلاسهای درسش جای سوزن انداختن نبود. از کوچک و بزرگ. از استاد دانشگاه، دانشجوی دکترا، فوق، لیسانس همه و همه حضور داشتند و جالب اینجاست که همه از کلاسش بهره می بردند. مباحثی که مطرح می کرد کاملا به روز بود به گونه ای که هر ترم موضوعات درس با ترمهای قبلی متفاوت بود، برعکس استادانی که همان جزوه های دوران دانشجویی خود را درس می دهند و متاسفانه تعدادشان اندک هم نیست.

هدف من از این نوشتار ادای احترامی بود به مردی که همیشه و همیشه در خاطر من و تمامی آدمهایی که با او سر و کار داشته اند خواهد ماند. خدایش رحمت کناد و مرا یاری دهاد تا ،هر چند ناچیز، ادامه دهنده راه او باشم.

هرگز نمی رد آنکه دلش زنده شد به عشق...........ثبت است بر جریده عالم دوام ما

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

a clockwork orange


فیلم a clockwork orange قطعا جزو یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینماست. جدا از فیلم برداری عالی و موسیقی متن فوق العاده، فیلم حاوی یک پیام فلسفی بسیار مهم است و آن ضرورت وجود اختیار در زندگی آدمی است.

فیلم زندگی رییس یک باند تبه کار، به نام الکس، را نشان می دهد. باندی که به صورت تصادفی دست به تجاوز، دزدی و مجروح کردن آدمها می زند. الکس پس از گرفتار شدن در دام ماموران پلیس تحت یک معالجه علمی خشونت زدایی قرار می گیرد. درمانی که بر پایه شعار "از بین بردن آزادی برای زندگی آرامتر"[1] پایه گذاری شده است. در این نوع درمان با استفاده از روشهای روانشناسی بیمار را از هر نوع خشونتی بیزار می کند به گونه ای که در صورت متوسل شدن به هر نوع خشونتی دچار درد شدید جسمی می شود. وبنابراین او برای دوری از درد مجبور است هرگز دست به خشونت نبرد.

به این گونه است که الکس محکوم است که همیشه خوب رفتار کند و به گفته کشیش داخل فیلم "اودیگر قدرت انتخاب ندارد"[2]. زیبایی فیلم از اینجا آغاز می شود. کسی که روزی آوازه خشونتش شهره شهر بود امروز قدرت دفاع از خود را از دست داده است. او حتی نمی تواند در برابر تجاوزهایی دیگران عکس العمل نشان دهد. فیلم نشان می دهد که چگونه دو مامور پلیس که روزی در باند او بودند او را مورد ضرب و شتم قرار می دهند و الکس هیچ واکنشی جز التماس از خود نشان نمی دهد. این گونه است که کارگردان الکس را قربانی این نوع درمان معرفی میکند.

با دیدن این فیلم می توان چنین نتیجه گیری کرد که خشونت به خودی خود عملی غیر اخلاقی نیست. گاهی لازم است که آدمی از خود دفاع کند. تصاحل و تصامح همیشه بهترین عکس العمل نیست. گاهی نیاز است در برابر زورگویی دیگران ایستاد و حتی متوسل به زور شد. می توان پا را اندکی فراتر نهاد و گفت این سکوت است در بعضی مواقع عملی است ناپسندیده و غیر اخلاقی.

به طور کلی به نظر نویسنده افراط و تفریط شاخص خوب بودن و بد بودن یک عمل است. باید مواظب بود تا در مواقع لازم عکس العمل مناسب نشان داد. این گونه نیست که بتوان یک نسخه کلی برای یک رفتار پیچید. و در همین نقطه است که لزوم آزادی عمل و داشتن اراده معنا پیدا می کند. خوب بودنی که از روی اختیار نباشد هیچ ارزشی ندارد، و حتی من معتقدم چنین خوب بودنی اساسا از نظر اخلاقی پسندیده نیست.

[1] sell liberty for a quieter life

[2] men are "no longer capable of [making] a moral choice

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

Bainbridge Island

دیروز در مصاحبت دو تن از دوستان رفتیم به یکی از جزایر نزدیک سیاتل به اسم Bainbridge Island. از شانس خوب ما هوا خیلی خوب بود. آفتابی و گرم با آسمانی صاف. کلا چنین هوایی در سیاتل به ندرت اتفاق می افته. اینجا اگه اندکی آفتاب از لابلای ابرها خودنمایی کنه مردم جشن می گیرند. خلاصه اینکه سوار بر فری شدیم و پیش به سوی جزیره.

متاسفانه کمی دیر رسیدیم و محلی که دوچرخه کرایه می داد بسته بود و بنابراین مجبور شدیم تمام مسیر رو پیاده بریم. یک مسیر رویایی. درختان سر به فلک کشیده، بادی که از لابه لای درختان در حرکت بود و پرندگانی که در حال خواندن بودند. جز صدای پرنده ها هیچ صدای دیگه‌ای به گوش نمی رسید. پنداری ما رو از دنیای مدرنِ پر سر و صدا برای چند لحظه انداخته بودن تو بهشت.

بهترین قسمت برنامه قایق سواری بود. کنار اسکله یک کانوء (canoe) کرایه کردیم و شروع کردیم پارو زدن دوره جزیره. البته مدتی طول کشید تا هماهنگ بشیم. در این حین پند باری هم به در و دیوار خوردیم و یه تصادف کوچیکی هم با یه قایق موتوری داشتیم!

تصور کن آسمان آبی بالای سر، دریاچه آبی زیر پا و در دور تا دورت هم فضای سبز. به همه اینها سکوت رو اضافه کن. این وصف حال ما بود در حدود یک ساعت که با قایق داشتیم رو دریاچه می رفتیم.

از قایق که پیاده شدیم رفتیم به سمت خیابان اصلی جزیره. در اونجا یه شنبه بازار بر پا بود و در وسط بازار یک تعدادی پیر مرد پیر زن در حال خواندن و نواختی آهنگهای رقص بودند و کلا یه شور و نشاط خاصی به فضای بازار داده بودند. روبه روی آنه هم یک عده ای به رقص و پای کوبی مشغول بودند. خیلی برام جالبه که این آدمها از هر فرصتی استفاده می کنند تا خوشحالی کنند بر عکس ما که دنبال بهانه ایم که از هم ایراد بگیریم و به جان هم بیفتیم!(حالا بعدا راجع به این قضیه بیشتر می نویسم)

یه مدتی رو تو شنبه بازار گذروندیم از شنبه بازار هم نخود نخود هر که بره خانه خود. شنبه خیلی خوبی بود!

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

باز گشت

باید نوشتن را آغاز کرد. نوشتن تنها ابزاری است که انسانهای رانده ای چون من به دست دارند. ما که از منوی لذایذ، تفکر را برگزیدیم (چون کم خرج ترین است) نوشتن برایمان تنها رابط با دنیای خارج است. دنیایی که گاهی درک فرایندهای آن تقریبا ناممکن است.
تفریبا بعد از وقایع انتخابات 88 مطلبی ننوشتم. بار این اتفاقات که بر مشکلات زندگی در خارج اضافه شد تا حدی کمرم را خم کرد و ریشه خلق کلمات را سوزاند. اکنون که تا حدی از این شُک بیرون آمده ام و در لابلای هوای آلوده دور و برم گاهی فرصت نفس کشیدن پیدا می کنم می خواهم بنویسم. بنویسم تا بهانه ای شود برای اندیشه بیشتر هم برای خودم هم برای دیگران.
از اینها که بگذریم زندگی در خارج از کشور تجربه ای است که لااقل برای من قابل مقایسه با تجربه مرگ محسوب می شود. در ایران که باشی از گوشه و کنار حرفهایی می شنوی، گاهی فیلمی می بینی و اگر خیلی خوش شانس باشی مسافرت چند روزه ای می کنی به دیار کفر. اما تا در غربت برای پیدا کردن یک اتاق اینطرف آنطرف نروی درکی از مفهوم خارج از کشور پیدا نمی کنی. تا با چند تا از ایرنیهای خارج نشین دم خور نشوی (یا به اصطلاح جاهلی تا با آنان هم پیاله نشوی) از معنای غربت چیزی درک نکرده ای. انگار آدمها اینجا از مریخ آمده اند. همه چیز اینجا متفاوت است و می توان گفت تا حدی معکوس. مرام حماقت محسوب می شود و خیانت ارزش. معرفت اینجا معنای خود را از دست می دهد. انسانیت حول مفهوم فرد دور می زند. کلمه ی ما می میرد و من جان می گیرد. سخن کوتاه اینکه همه چیز اینجا تازگی و جالبی خود را دارد.
و من بعد از قریب به 3 سال زندگی دور از کشور برآنم تا از هر دری بنویسم. از اوضاع سیاسی کشورم، از تحلیلهای خارج نشینهای الکی خوش سلطنت طلب تا زندگی دانشجویی در اینجا و مشکلاتش.

زبان در دهان خردمند چيست.........كليد در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند كسى.......كه گوهر فروش است‏يا پيله ور