۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

عادت انتظار


به ساعتم نگاه می کنم. دقیقا چهار ماه و سیزده روز و هفت ساعت است که در اینجا به نواختن گیتارم مشغولم و برای رهگذران آواز می خوانم. می دانم که صدایم دلخراش است و گیتارم کوک نیست. می دانم که هیچ استعدادی در آواز خواندن ندارم و بویی از موسیقی نبرده ام. اما به کارم ادامه می دهم. به آن عادت کرده ام. مدتهاست که به آن مشغولم. دقیقا چهار ماه و سیزده روز و هفت ساعت.

دیگر به حال و هوای خیابان خو گرفته ام. سر و صدای ماشینها آزارم نمی دهد. دیگر نگاه آدمها بر دوشم سنگینی نمی کند. دیگر از فریاد زدن در خیابان هراسی ندارم. رهگذران هم به وجودم عادت کرده اند. دیگر آهنگهای غمگینم لبخند را از لبانشان پاک نمی کند و صدای دلخراشم آنان را به ستوه نمی آورد.

درست همینجا بود. چهار ماه و سیزده روز و هفت ساعت پیش. همینجا، که آخرین بوسه را از لبانت گرفتم. و چه سرد است بوسه خداحافظی. مهم نبود که من چقدر عاشق و مشتاقم. بوسه تو سرد و بی روح بود. آنقدر سرد که آتش هر عشقی را خاموش می کند. و بعد، گویی که از کنار غریبه ای عبور می کنی از کنارم گذشتی و رفتی، به آن سوی خیابان. و من آهنگ دور شدنت را زمزمه می کردم. همان آهنگی که اکنون چهار ماه و سیزده روز و هفت ساعت است، عابران این خیابان هر روز آنرا می شنوند و به آن خو گرفته اند.

آری من ماندم. در همان مکان و همان لحظه با آخرین آهنگی که از تو به یاد دارم. و آنرا فریاد خواهم زد تا روزی که به این سوی بازگردی و در آغوش گرمت فریادم را خاموش کنی. و به تو خواهم گفت که چهار ماه و سیزده روز و هفت ساعت است که اینجا به انتظار ایستاده ام و آهنگ خداحافظیت را زمزمه می کنم...

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

تساهل و تسامح اجباری است


یادم هست زمانی در دوران اصلاحات در ایران بحث تساهل و تسامح خیلی داغ بود. روزنامه های اصلاح طلب آنرا لازمه یک حکومت دمکراتیک می دانستند و محافظه کاران، کوتاه آمدن در برابر دشمنان اسلام و گامی در جهت نابودی هدفهای انقلاب 57 ایران می شود.

اما به نظرم، پذیرفتن تساهل و تسامح یک پیش زمینه بسیار مهم لازم دارد که قصد دارم در این نوشتار به آن بپردازم. و برای بهتر ارزیابی کردن موضوع، مطلبم را با یک مثال ساده و فراگیر آغاز می کنم.

دانشجوهای ایرانی خارج از کشور هر چند وقت یکبار به بهانه های مختلف دور هم جمع می شوند و سعی می کنند چند ساعتی را با هم خوش بگذرانند. در نگاه اول اینکار یک امر بسیار طبیعی و پیش پا افتاده است. عجیب نیست انسانهایی از یک زبان (و غالبا یک نژاد) که گذشته فرهنگی تقریبا مشاهبهی دارند ترجیح دهند که مدتی را با هم بگذرانند.

اما وقتی در این نوع جمعها دقت می کنی می بینی آدمهایی کنار هم نشسته اند که شاید بتوان گفت کوچکترین شباهتی به هم ندارند. اگر این افراد در ایران بودند شاید یکجا جمع کردن آنها غیر ممکن بود.

برای مثال چند روز پیش مهمان یکی از دوستانم در یکی از دانشگاههای آمریکا بودم و به اتفاق رفتیم به یکی از مهمانیهای بچه های دانشجوی آن دانشگاه. به جرات می توانم بگویم هیچ دو نفری در این جمع از نظر عقیده و مسلکی به هم شبیه نبودند. یک نفر مشروب می خورد در حالی که کنار دستیش نماز شبش ترک نمی شد. یکی بر وجود خدا منکر بود و دیگری یا علی تکیه کلامش.

نکته جالب این است که این آدمها با وجود تفاوتها و شاید بهتر است بگویم تضادهایی که با هم دارند کنار هم می نشینند و با هم حرف می زنند. یکدیگر را مهترم می شمارند و سعی می کنند به جای تکیه بر تفاوتها، مشترکات را، که همان زبان و فرهنگ است، تقویت کنند.

ولی چرا این امر در کشورمان اتفاق نمی افتد؟ همان طور که قبلا گفتم شاید محال باشد بتوانی چنین جمعی را در ایران پیدا کنی. دلیلش به نظرم احساس خطر نابودی است.

در خارج از کشور جمعیت ایرانی آنقدر کوچک است که جایی برای دسته بندی و طرد کردن افراد نمی گذارد. دیگر مجالی برای خودی و ناخودی نیست. اگر بخواهی رفت و آمد اجتماعی داشته باشی باید تا می توانی دامنه خودیها را بزرگ کنی.

آری آدمها اینجا به دلیل محدودیتها و مشکلات یاد می گیرند که به جای نگاه کردن به نقاط ضعف، نیمه پر لیوان را ببینند. که اگر این کار را نکنند به چاه تنهایی فرو می افتند. و این حس به نظرم لازمه تساهل و تسامح است.

ولی در کشور ما چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن (و شاید بتوان گفت در طول تاریخ) جمعیت حاکم ترس حذف شدن را حس نکرده است. و دلیل آن هم این است که همواره جریان حاکم قدرت مطلق بوده و با قدرت خود سعی کرده کسانی را که با او همراه نیستند را حذف کند. چون سوار بر اسب قدرت بوده ترس از آن نداشته که دامنه خودی ها را محدود کند.

آری به نظرم تساهل و تسامح جزوی از ذات آدمی نیست. بر عکس هر انسانی می خواهد دیگران را زیر پرچم سلطه خود در آورد. به همین جهت هر جریانی حتی لیبرالترین جریانها اگر خود را یکه تاز میدان قدرت ببینند ترسی از حذف مخالفان خود ندارند.

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

Blue Velvet

در سایت مجله گاردین می توانید یک لیست 40-نفری از کارگردانهای حال حاضر را پیدا کنید که به عقیده کارشناسان این مجله برترین کارگردانهای عصر حاضر به حساب می آیند. قبل از هر چیز باید بگویم که باعث افتخار است که نام 3 کارگردان ایرانی در این لیست به چشم می خورد. اینکه با وجود موانع فراوان داخلی و محدودیتها و تبلیغات بد خارجی کارگردانهای ایرانی همچنان در دنیا خودنمایی می کنند نشان از ذوق سرشار و هنردوستی مردم این سرزمین دارد.

به هرحال این به عقیده منتقدان مجله گاردین، دیوید لینچ برترین کارگردان امروز است. شاید در نگاه اول این انتخاب اندکی عجیب به نظر برسد. دلیلش این است که اکثر فیلمهای لینچ فیلمهای هنری محسوب می شوند که مخاطب خواست دارند. معمولا در پشت فیلمنامه ها فلسفه ای خاص (مانند فلسفه خواب فروید) نشسته که ممکن است مخاطب عام را، که معمولا از چنین دانشی برخوردار نیست، را دچار سردرگمی کند.

به هر حال نوع من هم فیلمهای لینچ را دوست دارم. هر صحنه پر است از سمبلهای مختلف. هر دیالوگ بار فلسفی دارد. باید خوب گوش کنی و خوب ببینی تا از آنچه می گذرد با خبر شوی. فیلمهایش تو را به فکر وا می دارد. گاهی چند روز به صحنه ها فکر می کنی. و چقدر لذت بخش است وقتی نقاط را به هم وصل می کنی :)

چند شب پیش blue velvet را دیدم. به جرات می توان گفت که جزو معدود فیلمهای لینچ است که دارای خط مشی مستقیم است؛ بدین معنی که اگر نخواهی تمام صحنه ها را تجزیه و تحلیل کنی و هر جای خالی را پر کنی فیلم یک داستان مشخص دارد. نام فیلم از آهنگی معروفیست با همین نام است که خوانندگانی چون بابی وینتون [1] آنرا خوانده اند.

پیر مردی دچار حمله قلبی می شود و پسرش که در کالج تحصیل می کند برای دیدن پدرش به شهر کوچک خود باز می گردد. در راه برگشت از بیمارستان یک گوش بریده شده انسان پیدا می کند و این آغازی است برای یک داستان پلیسی. اما در کنار این داستان ساده و مشخص، فیلم بار معنایی را منتقل می کنند (یا حداقل سعی دارد که منتقل کند) که عده ای آنرا با فیلم Psycho هیچکاک مقایسه می کنند. من قصد ندارم فیلم را اینجا تشریح کنم و فقط به یکی دو نمونه کوچک آن اشاره می کنم.

اساسا هدف فیلم این است که نشان دهد که در زیر پوسته آرام و زیبای شهر یک لایه خشن و کثیف نهفته است، و نقش جفری در فیلم در حقیقت یافتن این لایه است. صحنه های اول فیلم رقص گلها در باد را به نمایش می گذارد با پشت زمینه ای از آسمانی آبی. این همان شهر زیبا و با صفای قصه ماست. ولی وقتی پیر مرد بر روی زمین می افتد دوربین شروع به زوم کردن می کند و نشان می دهد که در زیر زمین یک جانوردر حال بلعیدن جانور دیگری است، خشن و هولناک. جالب اینجاست که وقتی باند تبهکار نابود می شود (یا بهتر بگویم بیننده می بیند که تمامی اعضا کشته شده اند) فیلم با نشان دادن همان صحنه های زیبا و دلفریب ابتدای فیلم به پایان می رسد ولی اینبار تو می دانی که شهر آنقدر که به نظر می رسد گرم و دلنواز نیست.

نکته زیبای دیگر فیلم این است که قهرمان قصه یک قهرمان رویایی اخلاقی نیست. او در حالی که سندی (دختر کاراگاه شهر) را دوست دارد، با زن خواننده می خوابد و اینکار را از سندی پنهان می کند، زندگی پنهانی درست مانند شهری که در آن زندگی می کند. به نظرم لینچ خیلی اعتقادی به قهرمان پروری ندارد!



[1] Bobby Vinton

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

The Social Network


دیوید فینچر[1] را می توان یکی از کارگردانهای برتر زمان حال دانست. اثرهایی چون se7en و Fight Club در جرعه فیلمهایی ماندگار در تاریخ سینما قرار می گیرند.

هر چند چند کار اخیر فینچر و به خصوص Benjamin با انتقادهای شدیدی رو به رو بوده است، اما فیلم اخیر او نشان داد که این کارگردان 48 ساله همچنان حرفی برای گفتن در صنعت سینما دارد.

فیلم The Social Network که حدود 10 روز است به اکران درآمده است داستان چگونگی آغاز و فراگیر شدن فیسبوک را، به عنوان موفق ترین شبکه اجتماعی اینترنتی، به روی پرده سینما می برد.

زیبایی فیلم در این است که بدون هیچ قضاوتی تنها سعی می کند روابط آدمها را در میانه یک تجارت نشان دهد. فیلم شخصیت مارک زوکربرگ [2]، خالق فیسبوک، را یک شخصیت دوگانه نشان می دهد. انسان خرخونی که ذاتا قصد اذیت و آزار کسی را ندارد ولی در عمل باعث رنجش و ناراحتی دیگران می شود و حتی نزدیکترین دوست خود را وا می دارد تا علیه او تشکیل پرونده دهد [3].

نکته جالب دیگری که در فیلم پنهان است فلسفه نوآوری و خلاقیت است. نویسنده و کارگردان معتقدند ، یا لااقل از فیلم چنین بر می آید، که هر کجا ایده ای سر بیرون می آورد حاصل تنهایی و نداشتن رابطه (جنسی) است [4]. هر چند این اعتقاد خیلی به مزاق فروید و پیروانش خوش نمی آید.

در ابتدا فیلم می بینیم که ایده اولیه فیسبوک از اینجا ناشی می شود که دوست دختر مارک رابطه اش را با او به هم می زند و مارک برای خلاصی از فکر او سایتی را طراحی می کند که از دانشجویان هاروارد می خواهد به زیبایی دختران هم کلاسی خود رای دهند. این فکر انتقام جویانه چنان با استقبال رو به رو می شود که باعث اختلال در سیستم شبکه دانشگاه می گردد.

به هر حال فیلم جدید فینچر حاوی نکات ظریف زیادیست. نکاتی که نشان می دهد چگونه یک تجارت میلیاردی مثل فیسبوک شکل می گیرد و خالقانش چه هزینه هایی را تحمل می کنند. و به قول روزنامه نیویورک تایمز فیلم تجارتی را نشان می دهد که موسس میلیاردی آن 500 میلیون استفاده کننده دارد ولی در زندگی واقعی کسی به او نگاه هم نمی کند [5].

[1] David Fincher
[2] Mark Zuckerberg

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

روزگار تاریک

















زان روز تیره و تار خواهم بنالم امشب
بر عشق رفته بر باد خواهم ببارم امشب

ساقی بیا که جامت محرم شود شبم را
با یک بغل پیاله خواهم بخوابم امشب

با یک نگاه دلدار دل از کفم برون شد
از چشمها و دلها خواهم بخوانم امشب

هم دین و هم دلم را دادم به چین زلفش
از کرده ام پشیمان، مست و خرابم امشب

از چاه سرد چشمش بر آسمان گریزم
از این مکان تاریک پا در فرارم امشب

با خنجر خیانت خورشید آرزو مرد
خورشید دیگری را خواهم بسازم امشب

حامد از چه گویی کز وصف خارج آید
از گنگی زبانم خواهم بنالم امشب

یا رب به اشک چشمم، از من بلا بگردان
با یک دل شکسته غرق نیازم امشب

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

تکنواوژی و آدمها

مطالب زیادی در باب مضرات و آفتهایی که تکنولوژی و عصر مدرن برای آدمیان به ارمغان آورده نگاشته شده است. از گرم شدن کره زمین بگیر تا افسردگی و انزوا. حتی جایی خواندم که یک تحقیق در انگلستان 25% طلاقهای این کشور را ناشی از فیسبوک دانسته است.

اما با وجود تمامی اینها برای من تکنولوژی و بالاخص اینترنت یک برکت است. برکتی که باعث نزدیکی من به دوستانم می شود. آنانی که هزاران کیلومتر از آنها دورم و سالهاست آنها را ندیده ام. و گاها از حالشان کاملا بی اطلاع هستم.

برای مثال چند روز پیش یکی از دوستانم که به قول خودش چیزی حدود 11 سال از آخرین دیدار ما می گذرد مرا روی وب پیدا کرد. قلم عاجز است که بگوید چقدر از دیدن پیغامش خوشحال شدم. ( توی پرانتز باید بگم که این مسرت از باب پیدا کردن یک دوست قدیمی نشان بر آن دارد که هنوز آن خون دوست محوری شرقی در رگهایم جریان دارد. و البته هر روز بیم آن می رود که با زندگی در غرب آنرا از دست بدهم)

آری به میمنت عصر جدید می توانی همچنان با کسانی که روزگاری بخشی از دنیایت بوده اند در تماس باشی. می توانی دنیای گذشته حال و آینده ات را به هم پیوند بزنی. با دوستان خود هر کجا که باشی و باشند گپ بزنی و از حال هم خبر دار شوید.

فکرش را بکن. امروز به راحتی می توانی با یک نفر در هر کجای دنیا به را حتی حرف بزنید و تصویر هم را مشاهده کنی. چنین کاری قرنها جزوی از رویاهای بشر بوده است. نمی خواهم حرفهای بو دار بزنم ولی شاید داستانهایی که در باب طی طریق آدمهای روحانی می شنویم زاده همین رویاست. رویایی که امروز به واقعیت بدل گشته است. و برای آن لازم نیست مرد روحانی باشی. لازم است تنها یک دوربین و یک کامپیوتر داشته باشی!

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

تبعید

یادش بخیر. شبهای گرم تابستان. بعد از خوردن شام تفریحمان این بود که روبروی تلویزیون بنشینیم و سریالهای آبکیش را نگاه کنیم. و یادم هست در یکی از این سریالها - که به نظرم مربوط به دوره رضا خان می بود - حکومت یکی از مخالفانش را به تبعید محکوم می کرد. و من در آن حال و هوای بچگی با خودم فکر می کردم عجب مجازات سهل و راحتی. رفتن به یک شهر دیگر و زندگی در آن.

و امروز بیست و اندی می گذرد و من با تمام وجود سختی مجازات تبعید را حس می کنم. وقتی سالها در مکانی زندگی می کنی گویی که چون درختان در آن ریشه می دوانی. و هر روز این ریشه در آن خاک عمیق و عمیق تر می شود. دوستانت، دشمنانت آدمهایی که دوستشان داری و نمی دانند و آنانی که دوستت دارند و نمی دانی، همه و همه آنجایند. در کنار تو، با تو.

و افسوس و صد افسوس که اینرا نمی دانی. تا آنگاه که محکوم می شوی به تبعید. ریشه هایت را می برند و در خاکی می کارند که نه رطوبتش به مزاقت خوش می آید و نه هوایش برایت مساعد است. همه چیز را باید از ابتدا شروع کنی. از صفر. دوست، دشمن، عشق، تنفر همه و همه. چون بچه تازه متولد شده هیچ در کوله نداری و البته در میانه عمر خویش به سر می بری.
زندگی دز خارج از کشور نیز نوعی تبعید است. تبعیدی که شخص به اختیار خویش بر می گزیند. متهمی که با انتخاب خویش به پای مجازات می رود. انتخابی که هیچ ایده ای از عاقبش ندارد.

اینجا همه با تو بیگانه اند. هیچ کس حال کسی را از روی محبت نمی پرسد. نگاه هیچ کس اینجا به آسمان نیست. همه سر در گریبان برده اند. هوا اینجا همیشه زمستانی است. ناجوانمردانه سرد.

--
و البته اینرا باید بگویم که برای افرادی مثل من که کار مهندسی می کنند این چیزها هرچند ممکن است اندکی افسردگی بیاورد اما مسیر زندگی را عوض نمی کند. یک ماشین همه جا و در هر شرایطی کار می کند هر چند ممکن است بازدهیش کمی دچار نوسان شود.
ولی برای آنان که اهل دلند و هنری دارند، اینجا قربانگاه است. ذوقت را ضبح می کنند. و وقتی چشم باز می کنی می بینی که خوراک لاشخورها شدهای. به قول یکی از دوستانم اینجا کسی قدر هنر را نمی داند.

آه که چقدر دلم برای خوانندگان گمنام زیر پل خواجو تنگ شده است.

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

دنیای بزرگسالی

یادم هست که وقتی بچه بودم یکی از بزرگترین آرزوهام بزرگ شدن بود. دوست داشتم آدم بزرگ شوم. دوست داشتم از دنیای کودکی با تمام محدودیتهایش پر بکشم به دنیای بزرگسالی. دنیایی که برای من زمینه ای بود برای پایان دادن به محدودیتهای، دردها و ناتوانیهای کودکی.

و افسوس که نمی دانستم که در دنیای آدم بزرگها این دردها، محدودیتها و ناتوانیها صدها برابر می شود. نمی دانستم که در دنیای کودکی با تمام نقصانهاو ضعفهایش سلاحی دارم که قدرتمندتر از تمامی سلاحهای روی زمین. خیال پردازی، خیال برای فردایی بهتر، خیال برای به دست گرفتن آینده، خیال برای سفر در کهکشانها.

و افسوس امروز این پرنده خیالم آرام آرام از خانه دلم رخت بر می بندد. واقع گرا شده ام. می دانم که برای سفر در کهکشانها میلیارها دلار هزینه لازم است. می دانم که برای رسیدن به هر چیز سالها صبر و زحمت لازم است. دیگر نمی توانم ساعتها به سخنرانیم برای برقراری صلح در جهان فکر کنم. چرا که می دانم بی فایده است.

آری در دنیای بزرگسالان همه چیز واقعی است. فرشته آرزوها وجود ندارد. در عوض هر علتی را معلولیست. قصر شکلاتی جایش را به چهار دیواری داده است که به آن خانه می گویند و از سنگ و گل ساخته شده است.

چقد خشن و زشت است دنیای آدم بزرگها!!!