۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه

زندانی

روی تخت دراز کشیده بود. کت و شلوار به تن داشت. بدنش سیاه شده بود و بوی تعفنش سراسر ساختمان را گرفته بود. باید بیش از یک هفته باشد که مرده است. و البته تا به امروز کسی متوجه مرگش نشده بود. وقتی جسدش را از روی تخت برمی داشتند نامه زیر از جیب کتش به بیرون افتاد.

امروز روز آخر است. با این فکر از خواب بیدار می شوم، دوش می گیرم، اصلاح می کنم و برای رفتن آماده می شوم. ساعت نزدیک 8 است و باید کم کم راه بیفتم. 

سی سال گذشت. از آن وقتی که به آن دخترک باخانمان قول دادم تا یک روز جایم را با او عوض کنم سی سال گذشته است. شاید همان روز هم می دانستم چه عاقبتی به دنبالم است ولی نتوانستم به چشمان معصومی که آزادی را فریاد می زدند، نه بگویم. برای این کار، قاضی شهر به سی سال زندگی با باخانمانها محکومم کرد.

مرا به ساختمانی آوردند که پر بود از اطاقهای کوچک که جز یک پنجره هیچ ارتباطی با بیرون نداشت. شبها مجبورم در اینجا بخوابم. به جای خوابیدن زیر آسمان و شمردن ستاره ها، چشمم را به سقف سفیدرنگ بالای سرم می دوزم و با یاد گذشته ها به خواب می روم.

هر روز صبح مجبورم دوش بگیرم، صورتم را اصلاح کنم، کت و شلوار و کراوات بپوشم و سر ساعت 9 در محل کار آماده باشم. چقدر دلم برای خوابیدن تا لنگ ظهر تنگ شده است. آنروزها که گرمای خورشید پوستم را نوازش می کرد و نسیم آنقدر تکانم می داد تا از خواب بیدار شوم. بیدار می شدم و برای خودم این طرف و آنطرف می رفتم. دشت کوه جنگل.

در محل کار پشت یک میز می نشینم و هر کاری که به من واگذار شود انجام می دهم. موظفم که انجام دهم. ساعت 12 باید ناهار بخورم. هنوز نفهمیدم چطور به معده ام فرمان دهم که سر ساعت مشخصی گرسنه شود و بعد از آن ساکت بنشیند تا من به کارهایم برسم. قبل از آنکه باخانمان شوم هر گاه که گرسنه بودم غذا می خوردم. بعد از غذا خوردن چرت کوتاهی می زدم تا غذایم بهتر هضم شود. 

آفتاب که غروب می کند از کار مرخص می شویم. سی سال است که خورشید را ندیده ام. بعد از کار نوبت به فعالیتهای اجتماعی میرسد. باید بروم و با دیگر باخانمانها حرف بزنم هرچند حرفی نداریم که باهم بزنیم. دوره هم می نشینیم و به موضوعات مختلف الکی می خندیم. هرگز نمی توانستم تصور کنم که روزی به اجبار با دیگران حرف بزنم. بعد از آن به اطاقهایمان بر می گردیم و می خوابیم.

چقدر خوب که محکومیتم به زودی پایان می یابد. لحظه شماری می کنم تا آخرین روز هم تمام شوم و به دنیای قبلیم برگردم. بی خانمان شوم. آزاد و رها. 

۱۳۹۰ آبان ۱۰, سه‌شنبه

امپراطور

دوران امپراطوریم به زودی به پایان خواهد رسید. در اطاقم ایستاده ام و از پنجره مردمانی را نظاره می کنم که فریاد زنان از دیوارهای قصرم بالا می روند و برق شمشیرهایشان سرخی خونم را می طلبد. می دانم که تا چند ساعت دیگر در همین اطاق به دست کسانی که روزگاری عاشقشان بوده ام به دار آویخته خواهم شد، هر چند دلیلش را هرگز نخواهم فهمید.
همواره سعی کردم امپراطور عادلی باشم. از عشق و محبت می گفتم و می کوشیدم تا رفاه را برای همگان برقرار کنم. اما افسوس که دنیا خوبی را بر نمی تابد. لیوان شرابم را پر می کنم و به جلوی پنجره باز می گردم. می خواهم در این لحظات آخر برای چند لحظه طعم خوشی را مزمزه کنم. دوست دارم سبک باشم، راحت، بی هیچ فکر و دغدغه ای.
ایستاده ام و مرگ را انتظار می کشم. تا پایان زندگیم تنها چند دقیقه باقی مانده است. فریادهای مرده باد را اکنون به راحتی می شنوم. با این حال آرامش عجیبی دارم. خسته شده بودم و شاید مرگ راهی باشد به آرامش ابدیم. 
نمی دانم بعد از من چه کسی بر تخت خواهد نشست ولی نمی خواهم به سرنوشت من دچار شود. باید برایش نامه ای بنویسم و از تجربیاتم بگویم. باید برایش بنویسم که دنیای محبانش را می نوازد و مخالفانش را بر نمی تابد. باید به او بگویم که اگر در جهت تغییر حرکت کند زیر چرخهای سرنوشت له خواهد شد. باید با زندگی و دنیا هماهنگ شد. اگر می خواهد دوران امپراطوریش طولانی شود باید غلامی حلقه به گوش باشد نه سربازی طاغی. 
تمام شد. صدای قدمها را می شنوم که به در اطاقم نزدیک می شود. وقتی ندارم. لیوان شرابم را تا ته می نوشم و روی تختم دراز می کشم، چشمانم را می بندم و آماده مرگ می شوم.

۱۳۹۰ مهر ۲۳, شنبه

احمقانه تر از حقیقت

ماجرای برنامه ریزی دولت ایران برای ترور سفیر عربستان در خاک آمریکا به نظرم خیلی احمقانه تر از آن است که باور پذیر باشد. به نظر من اگر ایران دنبال عملیات تروریستی هم باشد ترور سفیر عربستان در خاک آمریکا چندان سودی برای دولت ایران ندارد. آیا خیلی منطقی تر نبود اگر سفیر آمریکا را در عربستان ترور می کردند؟ بعلاوه در خواست از مافیای مکزیکی برای اینکار در حالی که خود نیروهای جان برکفی دارد که حتی برای عملیات انتحاری آماده اند خیلی منطقی به نظر نمی رسد. 
ولی از طرف دیگر این سوال به جاییست که مطرح کردن چنین ادعایی چه سودی برای دولت آمریکا می تواند داشته باشد. یعنی اگر فرض کنیم که به خاطر تبلیغات انتخاباتی، منحرف کردن اذهان عمومی،  حمله احتمالی به ایران، هر دلیل دیگری دولت آمریکا یک سناریوی کذبی را برنامه ریزی می کند، ادعاهای خیلی بهتری می توانست مطرح شود که مثلا ایران در فکر منفجر کردن کاخ سفید بوده است. 
دیشب در جمعی از دوستان یک نفر حرف جالبی مطرح کرد. شاید بهترین جواب برای اتفاقی که افتاده است این باشد که فرد یا گروه اندکی در ایران به طور خود جوش تصمیم گرفته اند تا عملیات خرابکارانه ای را برنامه ریزی کنند. این هم با اوضاع ملوک الطوایفی ایران سازگار است هم با ادعای دولت آمریکا همخوانی دارد. 
در این رابطه دیدن این ویدئو هم خالی از لطف نیست:

http://www.youtube.com/watch?v=7outq9ebuck    

۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

و خدا فیسبوک را آفرید

روزی فضولان عالم در مکانی نامعلوم گرد هم آمدند. نمازها خواندند و گریه ها سر دادند که بار الهی، این سرشت فضولی را در ما پایه نهادی ولکن راهی فراهم ننمودی تا موجبات ارضایش فراهم شود. نقل است که  فضولان سی روز و سی شب سر بر سجده نهادند تا حاجت خود را از خدا بگیرند. و این چنین شد که خدا فیسبوک را آفرید.

۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

جدایی نادر از سیمین

نادر هم از سیمین جدا شد و یکی از اثرات برجسته سینمای ایران را برایمان به یادگار گذاشت. به نظر نگارنده فیلم حاوی مفاهیم و ساختاری بود که یک بیننده از کارگردان خوبی چون اصغر فرهادی انتظار دارد. فیلم یک تصویر خاکستری از فضای جامعه ایران را نشان می دهد. آدمهای مختلف با دیدگاهها و روشهای متفاوت که در تقابل با هم یک درام سینمایی را ایجاد می کنند. 
برای من نوع نگاه کارگردان به یک زندگی روزمره و آدمهای درگیر در آن، نوع فیلمبرداری و دیالوگهای ساده و در عین حال پر محتوا همه و همه جالب و جذاب بود. ولی من در اینجا قصد ندارم به نقد فیلم بپردازم چرا که در این رابطه مطالب زیادی نگاشته شده است. هدف من در اینجا سخن کوتاهیست با آن دسته از دوستانی که در مورد این فیلم مطلب نوشته اند و "به به و چه چه" کرده اند و به خیال خودشان کوشیده اند تا یک فیلم خوب را به همه معرفی کنند. 
اصولا به نظر نویسنده، تعریف بیش از اندازه از یک موضوع بار منفی بزرگی بر روی موضوع قرار می دهد. در بین دوستانی که با هم به تماشای "چدایی نادر از سیمین" نشستیم کم نبودند کسانی که معتقد بودند "انتظارشان از فیلم بیشتر بود". یا یکی از دوستانم فیلم را یک فیلم کاملا معمولی در حد بقیه فیلمهای ایرانی توصیف کرد. 
اشتباه نکنید نکته این نیست که آدمهای مختلف نگاههای متفاوتی به یک اثر هنری دارند. نکته این است که اگر هر کدام از این افراد در یک فضای منزوی بدون شنیدن آن بوق و کرناهای به پا شده به تماشای این فیلم نشسته بودند نظر کاملا متفاوتی داشتند. این را خیلی راحت می توانستی با چند دقیقه صحبت کردن با آنها دریابی.
نکته دقیقا اینجاست که وقتی به جای نقد یک موضوع به مدح آن پرداخته می شود در درازمدت اثر منفی بر جای دارد؛ چرا که کم کم همه انتظار یک پدیده ایده آل را می کشند. وقتی عده ای تنها دهان به ستایش فیلم جدایی نادر از سیمین باز می کنند و آن را بدون در نظر گرفتن هیچ یک از معیارهای سینمایی در حد برترین فیلمهای تاریخ سینما بالا می برند، ناخواسته و ندانسته این انتظار را برای بینندگان به وجود می آورند که با یک اثر هنری بی عیب مواجه خواهند شد. و این چنین است که کوچکترین نقصی در فیلم امیدها را نا امید می کند و آتش دلهای مشتاق را به سردی می کشاند. 
این موضوع فقط منحصر به این فیلم نیست. به طور کلی به عقیده من ایده آل گرایی و کمال پروری یکی از خصوصیات بارز فرهنگ ماست. این حکایت که ابتدا یک شخص یا یک چیز را در حد کمال بالا می بریم و بعد با دیدن کوچکترین نقصی دلسرد و نا امید آنرا بر زمینش می کوبیم حکایتیست که بارها و بارها در تاریخ و زندگی ما تکرار شده است و ریشه بسیاری از مشکلات امروز ما شده است. و من امیدوارم روزی نگاه واقعگرایانه و عقل نقاد پایه های زندگی و فرهنگ مان گردند.

۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

رستوران


دستم را بلند می کنم. مرا میبیند و به سمتم می آید. روی صندلی روبرویم می نشیند، نگاهی به اطراف می کند و می گوید عجب رستوران قشنگیست. جمله اش کاملا کلیشه ایست با این حال کمی آرامتر می شوم. این رستوران را خیلی دوست دارم. هرچند که همیشه مثل امروز از مشتری تقریبا خالیست ولی برای من خیلی محبوب است. آرامش خاصی دارد و غذاهایش به مذاقم کاملا سازگار است.

خدمتکار غذایمان را می آورد. برایش یکی از بهترین غذاها را سفارش داده ام. لااقل فکر می کنم که چنین باشد. شروع می کنیم  به غذا خوردن. کمی نگرانم. نمی دانم از غذا خوشش می آيد یا نه. با این حال سعی میکنم نگرانیم را بروز ندهم و از غذایم لذت ببرم.

چند قاشق می خورد. نگاهم می کند و می گوید که غذایش را خیلی دوست دارد. خیالم راحت می شوم. لبخند می زنم و به غذا خوردنم ادامه می دهم. 

آهسته غذا می خورد و تقریبا همیشه ساکت است. به ندرت حرفی بینمان رد و بدل می شود. گه گاه به هم نگاه می کنیم و لبخند می زنیم ولی سکوت غالب مکالماتمان است. 

از خوردن دست می کشد. از حالت صورتش پیداست که بر خلاف ادعایش خیلی از غذا خوشش نیامده است. از من می خواهد که رستورانمان را عوض کنیم. نمی توانم. تنها جایی که به من آرامش می دهد همین جاست با همین دیوارهای کاهگلی و سقفهای گنبدی شکل. غذای جاهای دیگر به مذاقم نمی سازد. 

به هم نگاه می کنیم و لبخند می زنیم. از جایش بلند می شود و بی آنکه چیزی بگوید لبخند زنان دور شود. سر جایم نشسته ام. مدتی رفتنش را تماشا می کنم و بعد به غذا خوردنم ادامه می دهم.

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

The one percent (اون یه درصد بالایی)

طمع برای ثروت بیشتر انتها ندارد. اصولا به نظر من آدمی موجودی خودخواه و خود محور است که چشم طمعش را تنها نیستی پر خواهد کرد. موجودی که تنها وابستگیش به اخلاقیات و قید و بندهای اجتماعی صرفا جنبه اجبار دارد و نه هیچ گونه باوره درونی.
به نظر من اگر با هر مدلی جز این به دیدن فیلم مستند the one percent بشینی با سوالات فلسفی غیر قابل پاسخ مواجه خواهی شد.

فیلم توسط یکی از نوادگان جانسون(صاحب کارخانه جانسون & جانسون) به نام جِیمی جانسون  ساخته شده است. از دیدگاه ساخت، پیوستگی داستان و نوع فیلم برداری فیلم از کیفیت خیلی بالایی برخوردار نیست. ولی مصاحبه هایی که انجام شده است و تا حدی نوع پیام فیلم بی نظیر است.

من در دو بخش قصد دارم فیلم را مورد تجزیه و تحلیل قرار بدهم. بخش اول نگاه (تا حدی جهانبینی) آدمهای با سرمایه کلان است و بخش دوم که بعدا در رابطه اش خواهم نوشت در رابطه با فلسفه سرمایه داری و کپیتالیسم خواهد بود.

افرادی که در فیلم ظاهر می شوند دو دسته اند. یک دسته کسانی هستند که خود از دیوار جامعه سرمایه داری بالا رفته اند و مال و منالی به هم زده اند. طمع برای بیشتر داشتن را می توان در این افراد مشاهده کرد. بخشی از فیلم از یک کنفرانسی به نام ثروت تهیه شده است. کنفرانسی که شرکت کنندگان آن از طبقات بالایی جامعه تشکیل شده اند. در جایی از کنفراس یک مشاور دارایی در حال سخنرانی و به نوعی تبلیغ کار خود است.  او می گوید "هدف من در رابطه با خانواده هایی که با آنها کار می کنم این است که ثروتشان به قدری باشد که تا حداقل پنج نسل بعد بتوانند به آسودگی زندگی کنند!". در جایی دیگری از فیلم مصاحبه ای با Paul Orfalea موسس FedEx پخش می شود. وی در جواب جیمی که می پرسد آیا دوست دارید که صدها میلیون دلار علاوه بر آنچه که داری داشته باشی یاسخ می دهد حتما "من خیلی بیشتر از اینها می خواهم"، "دوست دارم روزی به ماه بروم و وقتی به زمین نگاه می کنم بگویم آه این بخشی از دارایی من است".

دسته دوم کسانی هستند که پدرانشان از دیوار سرمایه داری بالا رفته اند و امروز به واسطه رابطه خانوادگی از بالا به پایین نگاه می کنند. برخرد این آدمها با سرمایه ای که به دست آورده اند جالب است. عده ای دل را به دریا زده اند و می کوشند از آنچه از بخت خوبشان به دستشان رسیده لذت ببرند. جز تفریح کاری نمی کنند. در حقیقت کاری ندارند که بکنند. ثروت برایشان مهیاست و تنها کاری که (شاید) بککند این است که با مشاور داراییشان دیدار کنند که ببینند چقدر به ثروتشان افزوده شده است. ولی چیزی که توجه مرا جلب کرد افرادی بودند که از ثروت به ارث رسیده گذشته بودند و ترجیح داده بودند زندگی خودشان را آغاز کنند. برای مثال فیلم با نوه دختر Warren Buffett مصاحبه می کند که از خانواده پولدار خود بیرون آمده است و در یک آپارتمان کوچک زندگی می کند و برای آنکه امورات خود را بگذراند در یک خانواده پولدار دیگر خدمتکاری می کند.

از نگاه من کسانی که خود مالک ثروتی شده اند (و البته نه به هر نحوی) قابل احترامند و طمعشان برایم قابل درک است. ولی وارثان ثروت به نظرم آدمهای خود باخته ای هستند و به همین خاطر است که رفتارهای عجیب و غریب از خود نشان می دهند. برای مثال پدر جِیمی (جیم جانسون) در اوان جوانی یکی از فعالان مبارزه با فاصله طبقاتی بوده ولی امروز با فیلم ساختن پسرش و سوالاتش در همین رابطه مخالفت می کند.

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

قدرت

قدرت چیز عجیبیست. مخدر است و شاید از هر داروی مخدر دیگری اعتیادآورتر. قدرت به طرز عجیبی آدمی را مسخ می کند، چشمانت را کور، گوشهایت را کر و کاملا جهانبینیت را نسبت به دنیا دگرگون می کند. 
لیبی را که نگاه می کنم گاهی دلم برای قذافی می سوزد. یاد آمدم معتادی می افتم که حاضر است برای یک گرم مواد دست به هر کاری بزند. شاید روزی حتی خود او فکر نمی کرد که با نشستن بر تخت قدرت به آدمی بدل شود که امروز هست. دیکتاتوری که برای یک روز بیشتر دست به هر کاری می زند و چشمانش را روی حقایق می بندد. 
این قضیه تنها محدود به قذافی نیست. در کشور خود ما هم به راحتی  می توان آدمهایی را پیدا کرد که بوی قدرت مستشان کرده و همه  گذشته شان را به فراموشی سپرده اند. ولی آیا چه دارویی برای جلوگیری از اعتیاد به این ماده مخدر می توان تجویز کرد؟ آیا دموکراسی پادزهر مناسبیست؟ 

--

عشق یعنی بعد از سالها وقتی عکسش را می بینی، سرت را به پشتی صندلیت فشار دهی، چشمانت را ببندی، نفس عمیقی بکشی و فکر کنی که "ای کاش می شد".

۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

هوا و انتخابات

فک کردن ما خریم ..مگه میشه تو تابستون هوا اینقدر غیر منتظره عالی بشه... بازم انتخابات مجلس نزدیکه!!!

کش رفته شده از فیسبوک یکی از دوستان :)

۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

ابتدا و انتها

هوا گرم است. خورشید گه گاه از لابه لای درختان سر به فلک کشیده راهی به درون باز می کند. دستانش گرم است و نورش پوستم را می سوزاند. سعی دارم زیر سایه درختان قدم بر دارم. گاه می ایستم، نفسی تازه می کنم و به راهم ادامه می دهم.

ابتدای راه را به یاد نمی آورم. سالهاست که در حرکت بوده ام. حتی نمی دانم به کجا باید بروم. فقط می کوشم رو به جلو حرکت کنم. جوانتر که بودم با رهگذران دیگر به بحث و گفتگو می نشستم. اینجا کجاست؟ از کجا می آییم. مقصد کجاست. هرکس سخنی می گفت و تعبیری می کرد. و امروز می فهمم که هیچ کدامشان تحقیقا حقیقت را نمی دانستند.

بعدها سعی می کردم کمتر به این چیزها فکر کنم. با دیگران درباره مسائل ساده تری گفتگو می کردم، جهت وزش باد، زیبایی گلها. از حرف زدن با دیگران لذت می بردم که مسیر را کوتاه تر می کرد و احساس خستگی را تقلیل می داد.

آن روزها دوست داشتم اولین کسی باشم که به پایان راه می رسد. قدمهایم را بلندتر و سریعتر برمی داشتم. نمی دانستم انتها کجاست. هیچ کس نمی دانست. ولی همه می خواستیم هرچه سریعتر به انتهای مسیر برسیم. انتهایی که هنوز هیچ کس از آن خبری ندارد.

و اما امروز دوست دارم تنها سفر کنم. در پاهایم احساس خستگی می کنم. دیگرانی که از من جوانترند سبقت می گیرند و رو به جلو می روند. گامهایم را آهسته بر می دارم. بدنم آن انعطاف همیشگی را ندارد. به درختان دور و برم نگاه می کنم. محکم و استوار ایستاده اند. به نظر می آید سالهاست که قد برافراشته اند و رهگذرانی چون من را از نور شدید خورشید حفظ می کنند.

خسته ام و آرام آرام امید را برای رسیدن به انتها از دست می دهم. نای حرکت ندارم. بدن خشکم را به گوشه جاده می کشم. پاهایم را در خاک فرو می کنم و دستانم را به سوی آسمان می کشم. پاهایم در اعماق زمین فرو می رود. بدنم کاملا خشک شده است. نوک انگشتانم آرام آرام سبز می شود. درختی تنومند شده ام. قد می کشم و به آسمان می رسم. با وزش باد تکانی می خورم و برگهایم را باز می کنم. سایه ام روی مسیر گسترده است. ایستاده ام و رهگذران را تماشا می کنم که زیر سایه ام نفسی تازه می کنند و به راهشان ادامه می دهند.

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

twelve angry men

12 مرد خشمگین به نظر من سمبلی از یک جامعه را به نمایش می گذارد. جامعه ای که به خاطر پیش زمینه ها، ترس، پیروی کورگورانه و یا هر دلیل واهی دیگری اعتقاداتی دارد که در فیلم همانا گناهکار بودن متهم است.

مرد شماره 8 (هنری فوندا[1]) سمبل روشنفکران جامعه است. کسانی که موظف به ایجاد شک و تردید در دل جامعه هستند. یک جامعه سالم به پرسشگرانی نیاز دارد که باورها و اعتقادات را به چالش می کشند و در ایمان جامعه شبهه وارد می کنند.

بدون وجود روشنفکرانی از این قبیل بیم آن می رود که جامعه به اندیشه هایی نادرست بیمار شود، اندیشه هایی که چونان اعدام متهم در فیلم هزینه گزاف غیرقابل برگشتی به همراه دارد.

تک تک افراد در فیلم نماینده قشری از جامعه اند چه از نظر فکری و چه از نظر اجتماعی. عده ای محافظه کار منطقی هستند (مردشماره 4) بدین معنا که بر اساس یک سری شواهد و دلایلی به موضوعی معتقدند. با این افراد می توان با دلیل و برهان وارد عمل شد. می توان استدلال کرد و ثابت کرد که راهی که می روند نادرست است.

حال آنکه عده ای (مرد شماره 3 و 10) نه بر اساس دلیل و برهان بلکه به خاطر مافع شخصی (شماره 10) یا احساسات بی پایه (شماره 3) همراه گروه خاصی شده اند. بحث و جدل با این افراد فایده ای به همراه ندارد. نشانه این گروه بی نزاکتی، بی احترامی و بی ادبیست.

خلاصه آنکه سیدنی لومت [2] به بهترین شکل ممکن در یک فیلم 90 روابط گروههای مختلف را در یک جامعه تصویر می کشد. تصویری که پس از گذشت بیش از نیم قرن هنوز هنوز پا بر جاست.

[1] Henry Fonda
[2] Sidney Lument

۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

جایی برای بودن

گاه حتی جایی نیست برای گریستن
برای فریاد زدن
گفتن

که طاقتی تاب شده
اشکی فروریخته
لبی دوخته
و سکوت

گاه حتی جایی نیست برای رفتن
برای بودن
برای اِستادن

وجودت به تباهی میرود
آرزوهایت به گور
و چشمانت به سیاهی

و تو زیر لب
زمزمه کنان
تکرار می کنی
کاش جایی بود برای گریستن


پی نوشت: مدتی بود برای نوشته ام دنبال یه آهنگ خوب میگشتم. آهنگی که به نحوی با حال و هوای مطلب سازگار باشه. هرچی آهنگهام رو گشتم چیز پیدا نکردم که به دلم بشینه. تا اینکه امروز یکی از دوستان باذوقم تو فیسبوک ویولن-پیانو بالا رو به اشتراک گذاشت. خیلی با آهنگ حال کردم و تا به حال بیش از 100 بار گوشش کردم. انگاری نوازنده حرف دل من رو از اون تارهای ساز بیرون میکشه.

۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه

خط پایان


صدای قلبم را میشنوم. محکم میزند گویی که از جایش بیرون خواهد پرید. تند راه میرم. می خواهم هرچه سریعتر به خانه برسم. نمی خواهم در این مکان در یک پارک، در شب و تنها بمیرم. هوا اندکی سرد است و باد خنکی از سمت دریا در حال وزیدن است.
چراغهای پارک در شب زیبا به نظر می آیند و فضای عاشقانه ای ایجاد کرده اند. به این فکر می کنم که در این لحظات آخر کاش کسی که دوستش داشتم کنارم بود. به گذشته ها فکر می کنم به قلبهایی که شکستم. و قلبم که بارها و بارها شکست بدون آنکه صاحبش متوجه شده باشد. نمی دانم چرا ولی نمی توانم فکرم را متمرکز کنم. از جایی به جایی دیگر می رود. از شخصی به شخصی دیگر. مهم آن است که در این لحظات آخر در این پارک تنهایم. قدم می زنم و سعی می کنم به خانه برسم. می خواهم روی تختم بخوابم و بمیرم.
قلبم تند تند می زنم. صدایش را به وضوح می شنوم. دوست داشتم کنار مادرم بودم. سرم را روی شانه هایش می گذاشتم و اعتراف می کردم. به اشتباهاتم. به آنچه باید می بود و می شد ولی نشد و نبود. برای برادرانم و خواهرانم. برای پدرم که با وجود بد بودن رابطه مان همیشه برایم تکیه گاه گرمی بود. دلم برای همه تنگ شده است. برای همه.
در قفسه سینه ام درد شدیدی حس می کنم. پاهایم سست شده است. روی چمنهای کنار جاده می افتم. همه جا تاریک است و سرما در عمق وجودم نفوذ کرده است. مادر پتوی گرمی برایم می آورد. دستانش را می گیرم و می بوسم. کنارم می نشیند. بدنش گرم است ولی من هنوز سرما را حس می کنم. سرم را روی شانه هایش می گذارم و آرام آرام زمزمه می کنم. خسته ام. خسته. اینجا غریبم. غریب و اینجا آخر راه است....

۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

مهمان

روز خوبی بود. آفتاب می تابید و باد برگهای درختان را نوازش می کرد. صدای جاروب رفتگر محل آهنگ خاصی داشت. آهنگ حرکت، آهنگ پاکی. بچه گنجشکها روی درخت سرو حیاط از تخم بیرون آمده بودند و سروصدایشان شور و هیجان خاصی به همراه داشت. با همین شور و هیجان از رختخواب بلند شدم.

به طرف در خانه رفتم و آنرا گشودم. باز باز. سپس دست و رویم را در آب حوض شستم. نفس عمیقی کشیدم و در ایوان نشستم. رنگ آسمان چون همیشه آبی بود ولی ابرها اینبار متفاوت بودند. در جای جای آسمان گسترده بودند هر یک به شکلی خاص.

رهگذری از در وارد خانه شد. نمی شناختمش. به رسم مهمان نوازی به داخلش خواندم. خسته بود. اینرا می شد از گرد و غباری که تمام صورتش را پوشانده بود به راحتی فهمید. به سختی میتوانستم چشمهایش را ببینم. آمد و روی ایوان نشست. برایش چای آوردم با نبات اصفهان. چای را نوشید ولی نبات چندان به مذاقش خوش نیامد.

مشغول صحبت شدیم. شروع کرد به حرف زدن. سعی می کردم به چشمانش بیشتر دقت کنم. قرمز بود. نمی دانم چرا از او نخواستم صورتش را در آب حوض بشوید. چشمانش لحظه لحظه قرمز و قرمزتر می شد. از دستانش خون می چکید و دندانهای تیزش مرا به وحشت انداخت.

نتوانستم از جایم بلند شوم. پرید روی پشتم و گردنم را به دندان گرفت. از تمام بدنم خون می چکید. قطره قطره. رهگذر شیشه ای را از خونم پر کرد و از در خارج شد. بیحال روی ایوان افتاده بودم. تمام بدنم درد می کرد.

صبح قشنگیست. روی سرو داخل حیاط چندین گنجشک لانه ساخته اند. هنوز جوجه هایشان از تخم بیرون نیامده اند. آسمان آبیست و تکه ابرهای سفید در جای جای آن پخش شده اند. از جایم بلند می شوم و زخم گردنم را در آب حوض می شویم. هنوز گاه از گردنم خون می چکد. روی ایوان می نشینم و به قفل در خانه نگاه می کنم. سالهاست که این قفل را باز نکرده ام و مهمانی به این خانه نیامده است.

۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

گوگل بعلاوه

خوب به سلامتی "گوگل بعلاوه" هم کار خودش رو شروع کرده و به شدت در حال فراگیر شدنه. و این دقیقا چیزیه که کم داشتیم. یک شبکه اجتماعی مجازیه دیگه. باشد که گوگل بعلاوه در کنار فیسبوک و تویتر و باز و گودر و لینک این و لینک اون ... راه گشای مشکلات امروز ما باشه.

یکی از خوبیهای زیاد بودن و گسترده بودن شبکه های اجتماعی اینه که میزان انتقادات وارده به شخص رو کم میکنه. به چه صورت؟ اگه قبلا فقط مجبور بودی برای هر مناسبتی استتوس فیسبوکت رو به روز کنی، یا دم و دقیقه آهنگ شر کنی تا به بقیه بفهمونی که چقدر اهل موسیقی هستی و یا با فرت و فرت شر کردن مطالبی که هیچ کدومشون به هم مربوط نیستند در "باز" نشون بدی که در حال طی کردن پله های روشنفکری هستی، حالا می تونی فعالیتهات رو در چند جا پخش کنی و به این صورت هم دینت رو به دنیای مجازی ادا کرده باشی و هم از دید کسانی که دیدگاه محدودی دارند و فقط از یک شبکه مجازی بهره می برند به بیکار بودن یا اتلاف وقت کردن متهم نشی.

از نظر نافرمانیها و اعتراضات اجتماعی هم بودن چند تا شبکه اجتماعی مجازی مختلف می تونه خیلی موثر باشه. چطور؟ خوب قبلا مجبور بودیم هی تو فیسبوک صفحه بسازیم و از فیسبوک بخوایم که مثلا لوگوش رو سبز کنه یا اعتراضات عمیق خودمون را با لایک کردن صفحه خلیج فارس به معرض نمایش بزاریم. ولی الان دستمون بازتر شده. گوگل بعلاوه اومده. می تونیم صدامون رو بلندتر به گوش بقیه برسونیم. تازشم ممکنه بتونیم رایزنی کنیم. به فیسبوک بگیم اگه این کار رو برامون نکنه از فیسبوک کاملا می ریم و فقط از گوگل بعلاوه استفاده می کنیم و یا برعکس.

خلاصه اینکه منم به نوبه خودم ورود کودک نوپای گوگل بعلاوه رو تبریک می گم و برای نشون دادن شادیم 50 بار صفحه پروفایلم رو رفرش کردم. باشد که صدایم به گوش جهانیان برسد و شبکه های مجازی بیشتری پا به عرصه وجود بگذارند :)

۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه

در راستای طرح (احتمالی) سوال از رییس جمهور.

علی لاریجانی: دانش آموز محمود احمدی نژاد بیا جلو کلاس درس جواب بده.
محمود در حالی که زیپ شلوارش را بالا می کشد جلوی کلاس می رود.
+خوب، ساعتها رو بشمار ببینم.
-ساعت هـــفت، ساعت هشـــت، ساعت نه...
+جو زمین رو توضیح بده
-جو زمین مثل یه کوه می مونه، اولش سربالاییه بعد که رسیدی اون بالا سر پایینی میشه.
+انرژی هسته ای چیست
-انرژی هسته ای یه چیز خوبیه که حق ماست و میشه تو زیر زمین خونمون درستش کنیم
+یه ضرب المثل بگو
-آب رو بریز اونجا که میسوزه
معلم به محمود نگاه میکنه بعد محمود میگه
-اجازه، آقامون سلام رسوندند.
+برای دانش آموز نمونه محمود احمدی نژاد دست یزنید. برو بشین بیست گرفتی!

۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

از خبرگزاری فارس (ره) انتظار نداشتم!

خبر دار شدم که خبر قریب به یک سال پیش خبرگزاری فارس مبنی بر یافتن چمدانی حاوي اسناد محرمانه جنگ جهاني دوم و برخي نامه‌نگاري‌هاي وزارت خارجه مربوط به قبل از انقلاب در خودروي رولزرويس شاه سابق خبری جعلی بوده.
اصلا برام قابل باور نبود. من جدی جدی فکر می کردم بعد از سی سال یه روز که مش حسن داشته ماشین رو گرد گیری می کردی یهو به فکرش می رسه که صندوق عقبم گرد گیری کنه. بعد که در صندوق و باز میکنه میگه اوا این دیگه چیه و کیف مذکور رو پیدا میکنه.
ولی حالا که معلوم شد خبر جعلی بوده و مش حسن دوباره صندوق عقب رو گرد گیری نکرده!!!! حالا چیکار کنم. شب که خوابم نمی بره. اصلا مگه میشه فارس خبر جعلی منتشر کنه!!!

۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

Far From Heaven

در همین شهر هارتفورد افراد زیادی هستند که شبیه منند ولی مشکل اینجاست که بسیاری از این افراد به ندرت تلاش میکنند تا دنیای کوچک خود را ترک کنند.



---
شرحی کوتاه، مختصر و مفید!

Far From Heaven از آن دسته از فیلمهایی نیست که بعد از دیدن فیلم بلند شوی، شال و کلاه کنی، در خیابانهای تاریک و خلوت شهر قدم بزنی و دیالوگها و صحنه های فیلم را یکی یکی مرور کنی. با این حال پیام فیلم و درامایی که به نمایش می گذارد تاثیر گذار است. فیلم در یک دیدگاه کلی مشکلات یک زن خانه دار در جامعه دهه 50 آمریکا را به نمایش می گذارد. مشکلاتی که در پس آن لبخند همیشه بر لبش روحش را مات کرده است.
مشکلات از اینجا آغاز می شود که "کتی" [1] درمی یابد که شوهرش تمایلات شدید همجنسگرایی دارد و البته جامعه آن دوران خیلی همجنسبازان را به رسمیت نمی شناسد. برای همین شوهرش به جلسات روانکاوی می رود و می کوشد تا با مشروبات الکلی حس خود را به همسر و دو فرزندش بر گرداند.
از طرف دیگر "کتی" عاشق خلق و خوی یک مرد سیاه پوست می شود. رنگین پوستان هنوز در آن جامعه با مشکلات فراوانی دست و پنجه نرم می کنند. شغلهای دون دارند و توسط سفیدان طرد می شوند. برای همین "کتی" نمی تواند با مرد سیاه پوش رابطه دوستی برقرار کند و توسط اجتماعش مورد سرزنش قرار میگیرد.
به نظر من صحنه ای که "کتی" به یک رستوران/بار سیاه پوستان می رود و برای اولین بار اقلیت بودن را تجربه می کند بهترین صحنه فیلم است و "جولین مور" [2] به خوبی آن حالت اظطراب، نگرانی و در عین حال شجاعانه فردی را بازی می کند که کاملا متفاوت از دنیای اطرافش می باشد.
انتهای فیلم به نظر من بیش از اندازه حالت درام به خود گرفته است. اینکه "کتی" به شدت عاشق "ریمند " [3]، همان دوست سیاه پوستش، می شود و اینکه توسط آن سیاه پوست به عقب رانده می شود داغ کردن بیش از اندازه موضوع است.

[1] Cathy
[2] Julianne Moore
[3] Raymond

۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

گالیا

دیر است ، گالیا!

در گوش من فسانهٔ دلدادگی مخوان!

دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!

دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان

عشق من و تو ؟ ...آه

این هم حکایتی ست

اما در این زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

شاد و شکفته در شب جشن تولدت

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک

امشب هزار دختر همسال تو ولی

خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک

زیباست رقص و ناز سرانگشت‌های تو

بر پرده‌های ساز

اما هزار دختر بافنده این زمان

با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان

جان می کنند در قفس تنگ کارگاه

از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن

پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا

وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست

از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ

در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج

در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک

اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

دست هزار کودک شیرین بی گناه

چشم هزار دختر بیمار ناتوان ...

دیر است گالیا!

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست

هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان

هنگامهٔ رهایی لبها و دست هاست

عصیان زندگی است

در روی من مخند!

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!

بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!

بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!

یاران من به بند،

در دخمه‌ های تیره و نمناک باغشاه

در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک

در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه

زود است گاليا

در گوش من فسانهٔ دلدادگي مخوان

اکنون ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!

زود است گالیا! نرسیدست کاروان...

روزی که بازوان بلورین صبحدم

برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،

روزی که آفتاب

از هر دریچه تافت،

روزی که گونه و لب یاران همنبرد

رنگ نشاط و خندهٔ گمگشته بازیافت،

من نیز باز خواهم گردید آن زمان

سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه ها

سوی بهارهای دل انگیز گل فشان

سوی تو،

عشق من

هوشنگ ابتهاج

۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

به صورتت نگاه می کنم
و به گذشته ای دور پرتاب می شوم
آن روزها که همه چیز زیبا بود
و دلنشین
چون چشمان سیاهت
لبخند می زنم
و تو با لبخندم می خندی
جمعی به شور می آیند
و من با خود می اندیشم
که زندگی شاید همین باشد
به همین سادگی
به همین زیبایی

۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه

"خباز: کسی نمی‌تواند جلوی شرکت اصلاح‌طلبان در انتخابات را بگیرد" خبرگزاریها

البته به عنوان رای دهنده نه کاندیدا؛ وگرنه شورای نگهبان اونجا چیکارست!!!

۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

قوی سیاه


توماس به نینا: تنها کسی که در برابر راهت ایستاده، خودت هستی

به نظرم جمله بالا عصاره فیلم "قوی سیاه" به کارگردانی "ارونفسکی" [1] ست. به قول حافظ: تو خود حجاب خودی حافظ از میان بر خیز. ارونفسکی واقعا یکی از نوابغ سینمای حاظر است. پیامهای فیلمهایش یگانه اند و ساختارشان بیننده را چنان در فضای فیلم قرار می دهد که گویی خود بازیگر نقش اولست.

[1] Aronofsky

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

من یک ایرانیم و در برابر کشورم تحت هر شرایطی و در هر مقامی مسئولم.

اینرا نوشتم از آن نظر که امشب بحثی داشتم با یکی از دوستانم راجع به ایران و برگشتن. دوست من می گفت که حتی اگه تو ایران شرایط عوض بشه حاظر نیست تا 5 الی 6 سال بعدش به برگشتن به ایران فکر کنه. او معتقده که بلایی هم که الان سر مردم داره میاد چوب ناآگاهی خودشونه.

من با اینکه با نظر اون کاملا مخالفم ولی شاید بتونم بفهمم که چرا چنین حرفی میزنه. به طور کلی ما ایرانیها همواره خودمون را جدا از جامعه تصور کرده ایم. همیشه در طول تاریخ سعی داشتیم تنها گلیم خودمون رو از آب بیرون بکشیم. مهم نیست که بعد از من (گاهی بعلاوه خانواده کوچک دورم) چه اتفاقی می افته، مهم اینه که من از پل عبور کنم.

به نظرم ما ایرانیها با اینکه غربییها رو به فرد گرایی متهم میکنیم از آنها بسیار فردگراتریم. مفهوم فرد برای جامعه مفهوم خیلی جا افتاده ایست در غرب. در یک مثال ساده اونها سعی می کنند شهر و محیط زیستشون رو تمیز نگه دارند و این رو به عنوان یک وظیفه در برابر جامعه می بینند. ولی ما در طرف دیگه طیف قرار داریم. در برابر جامعه هیچ وظیفه ای نداریم. تنها وظیفمون بالا کشیدن خودمونه.

به نظر من به همین علت هم هست که ایرانیها به صورت فردی (گاهی) آدمهای به نسبت موفقتری هستند ولی خوب جامعه در یک سطح بسیار پایینی قرار گرفته. در مقابل جامعه غرب جامعه پیشرفته تریه.

باید تاکید کنم که افراد در غرب می کوشند که خود را بالا بکشند در این شکی نیست. بحث من اینه که در این بالا رفتن فاکتور جامعه رو هم در نظر میگیرن. خیلی از دوستان آمریکایی من در تجمعات محیط زیستی شرکت می کنند. یا کارهای داوطلبانه (بدون هیچ چشم داشتی) انجام میدند. مثلا خیلیهاشون بدون دست مزد در مناطق دور افتاده تدریس می کنند. این مفاهیم برای دوستان ایرانیه من کاملا بی معنیه و یا به قول یکیشون از روی شکم سیریه زیاده.

به نظر من علت پیشرفت جامعه ای مثل آمریکا به خاطر موفقیت چند نفر از نخبگانش نیست. به خاطر افرادیست که سعی کردند همراه با خود، جامعه رو هم به سمت بالا و رو به بهبود حرکت بدهند. باشد که ما هم از اونها یاد بگیریم.

۱۳۹۰ خرداد ۲۲, یکشنبه

جناب آقای رییس جمهور:
موضع ما هم همان است. فریاد. فریاد الهام بخش آزادی!

با اقتدار
خس و خاشاک

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

تاریکی


شبها برایم دلگیر است. وقتی دهکده در تاریکی فرو می رود گلهای غم باز می شوند و سراسر فضا را در بر می گیرند. گاهی شبها از صندوقچه چوبی کوچکی که از مادر بزرگ به ارث برده ام، خورشید را برای ساعتی بیرون می آورم. بر درخت سروی که در حیاط کاشته ام آویزانش می کنم و ساعتها رو به روی درخت به تماشایش می نشینم. آرامش عجیبی دارم.

مادرم همیشه می گفت خورشید امید فردای بهتر است. راست می گفت. نور که باشد همه چیز را آنطور که باید می بینی و حتی میشنوی و لمس می کنی. گویی بر کل جهان احاطه داری و تک تک ذرات به تو جذب می شوند.

افسوس که نمی توانم هر شب خورشید را از صندوقچه چوبی کوچک بیرون بیاورم. نظم جهان را به هم میریزد و از این کار منع شده ام. اگر دلم برای خورشید تنگ شود باید صبر کنم تا همه بخوابند. آنگاه بیرونش می آورم و دیوانه وار تماشایش می کنم. در آغوشش می گیرم. گرمای وجودش بوی غم را از فضا می رباید. همه چیز رنگ شادی می گیرد و لطیف می شود. اگر آدمها بیدار بودند آنها هم لطیف و مهربان می شدند. دیگر جنگ و نزاع نبود. دروغگویی و خیانت نبود. دوستی بود، زیبایی بود. عشق بود.

دیشب فراموش کردم خورشید را در صندوقچه پنهان کنم. مست شده بودم و به خواب عمیقی فرو رفتم. بیدار که شدم دیدم نظم جهان به هم ریخته و همه از دستم عصبانیند. تصمیم دارند از دهکده تبعیدم کنند و خورشید را زمانی که خواب بودم خاک کرده اند.

هوا سرد شده است و من راهم را گم کرده ام. تاریک است و چشمانم جایی را نمی بیند. در تاریکی بی هدف به این طرف و آن طرف می روم. بوی بدی در هوا پیچیده است. صندوقچه چوبی را زیر بغل گرفته ام و زمین را نگاه می کنم. شاید نوری از دل آن بیرون بیاید. شاید!

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

برای سحابی ها

بغض کرده ام. صفحات وب را بالا و پایین می کنم. شاید یکنفر تکذیب کند. خبرگزاریهای مختلف خبر را منتشر کرده اند ولی من منتتظر معجزه ام. مگر نه اینست که همواره باید امیدوار بود. مگر نه اینست که خدا مردگان را زنده می کند و آنهم انسانهایی که آزارشان به احدی نرسیده است.
بغض کرده ام. گلویم اندکی درد می کند ولی گریه ام نمی آید. سنگ شده ام، نشسته ام و خبرها و مقاله ها را می خوانم. نمی خواهم باور کنم. اگر گریه کنم یعنی باور کرده ام. یعنی حقیقت دارد. معلوم است که حقیقت ندارد. کذب محض است. کجای دنیا فرزند را در تشییع جنازه پدر به خاک می کشند؟ انسانیت که نمرده است. هنوز شرافت زنده است.
بغضم می شکند. سرم را رو به آسمان می کنم و یک نفس فریاد می کشم. عقده مرگ مردانگی اشرف مخلوقات را بر سر خالقش می ریزم. زمین را کدامین خوبان به ارث خواهند برد؟ همان انسانهایی که امروز حتی جنازه شان را هم نمی توان تشییع کرد؟ یا آنهایی که شبانه به خاک سپرده می شوند؟ کدامین حق قرار است باطل را از تخت قدرتش به پایین بکشد؟
شهر سیاه پوش شده است و همگان بر آنچه بر پدر و دختر رفته است اشک می ریزند. ولی من نمی پذیرم و آنها را به دروغگویی متهم می کنم. برای من باور کردنی نیست. نمی خواهم باور کنم که در تاریخ کشورم انسانیت و شرافت اینچنین پایمال شود و جان آدمیان چنین بی ارزش شده باشد. همه چیز را انکار می کنم.

۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

وقتی آدمی دلش برای کسی تنگ میشود، به این معنی نیست که میخواهد با او باشد، شاید فراموش کرده چرا نباید با او باشد!

۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

نوسازی پالایشگاهها

احمدی نژاد بعد از انفجار در پالایشگاه آبادان گفت "ایران آمادگی دارد صنعت تمام کشورهای اسلامی و صنعت نفت کشورهای تولید کننده نفت را نوسازی کند." ایسنا
--
وی مراحل این طرح نوسازی را به شرح زیر برشمرد:
ابتدا پالایشگاه را منفجر می کنیم. سپس پول هنگفتی به روسها می دهیم تا پالایشگاه را از نو بسازند و در نهایت منتظر اتمام پروژه می نشینیم. البته در این حین ممکن است مبالغ هنگفت دیگری هم به روسها کمک کنیم.

زنده باد خاتمی چه موافقم باشد چه مخالف‬

فرقی نمی کند موافق باشیم یا مخالف ، دموکراسی در سرزمینی متولد می شود که تاب شنیدن نظر مخالف را داشته باشند. که رقابت سیاسی ، چند دستگی و چند حزبی بودن گروه ها را به جان هم نیندازد و کسی را با دیگری دشمن نکند. این روزها که حتی هواداران سید محمد خاتمی به نقدش می نشینند فرآیند روزهایی ست که خاتمی بر صندلی قدرت تکیه زد اما ژست دیکتاتورها را به خود نگرفت و فضای نقد را برای همه باز گذاشت. بسیاری از دوستداران خاتمی کسانی هستند که باور دارند شاید روزی برسد که همراه و هم خط او نباشند دیگر . شاید روزی برسد که مخالف جهت او حرکت کنند و با او همنظر نباشند چرا که آزاد اندیشی سر فصل باورهایشان بود چرا که دیگر سیاست را همراه با آرمان گرایی نمی خواستند تا درگیر تعصبات کورکورانه و تنگ نظری نشوند تا کسی را بت نکنند و دیکتاتور نسازند ... خواستم خاتمی را نقد کنم به یاد حرف روزهای انصرافش افتادم که بر خلاف اصرار هوادارانش به نفع موسوی کنار کشید و گفت شاید جمعه پیروز انتخابات باشم اما مرد روز شنبه موسوی ست نه من .... حالا که عده ای فرصت به دست آمده را غنیمت می شمارند و چاک قلم ها را به تحقیر و توهین خاتمی شکافته اند و الفاظ رکیک و تهمت نثارش میکنند دوباره می فهمم که هنوز فرهنگ سیاسی ما راه زیادی دارد تا به رشد برسد و خدا را شکر میکنم که حرکت جنبش سبز ایران مانند جنبش های منطقه شتاب زده و سریع به تحولات عظیم نرسید و چنین کند و آرام به راهش ادامه داد چرا که آن سوی تحول ، سیاستی مدرن و دموکرات در انتظار مردم نبود . شاید روزی در جهت مخالف سید محمد خاتمی بروم شاید ، اما حرمتش در دلم باقی ست و قدردانم هماره چرا که آنچه او به نسل من آموخت می ارزد به یک قرن سیاست این سرزمین که ( زنده باد مخالف من ) بهترین سرفصل آموزه های سیاسی من بود . پس زنده باد سید محمد خاتمی چه موافقم باشد چه مخالف‬

منبع: صفحه فیسبوک هیلا صدیقی

۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

خشکسالی

چند سالیست در شهر ما خشکسالی آمده است. گاوهای لاغر، گاوهای چاق را خورده اند و بی رقیب حکمرانی می کنند. تنور بازار سیاه گرم است و عده ای بی دغدغه از آب گل آلود ماهی می گیرند.
در شهر ما محبت نایاب شده است. وفا رخت بر بسته و معرفت... آه، معرفت! غریبی که در گوشه ای رو به قبله خوابیده است. اینجا قحطی حاکم است و آنان که دستانشان به خون انسانیت آلوده است امروز فرمانروای دلهایند.
جای شلاق نامردیها و خیانتها هنوز بر پشت آدمیان گرم است. نفس ببریده اند و به امید ظهور روزی بهتر دست به دامن زالوها شده اند. زالوها خون می مکند و آنان را بیش از پیش بی حال و افسرده می کنند.
مدعیان دوستی، امروز، جز به انتقام نمی اندیشند و هنوز از قبایشان بوی تعفن و خیانت به مشام می رسد. افسوس که آدمیان حواسشان را به خشکسالی از دست داده اند.
امروز اشک و فهم دو کالای بی ارزشند و هیچ کس را ابایی از دروغگویی و ریاکاری نیست. کفتاران درس اخلاق می دهند و روبهان قاضیان معرفتند. کلاغان قار قار کنان در آسمان شهر پرواز می کنند و بالاهای سیاهشان خورشید را دزدیده است.
هیچ کس را نای بلند شدن نیست. هیچ کس را توان فریاد زدن نیست. همه اینجا نشسته ایم به انتظار مرگ یا که شاید باران رحمت فرود آید؛ که در شهر ما خشکسالی آمده است!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

"بسیج برای مقابله با 'جریان انحرافی' آماده می‌شود". خبرگزاریها

بعد حالا هی بگین چاقو دسته خودشو نمی بره!!!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

علی لاریجانی، رئیس مجلس ایران با "خلاف شرع و قانون اساسی" دانستن تصدی ریاست سازمان های ملی جوانان و تربیت بدنی، هشدار داد که ادامه عهده دار بودن مسئولیت در این دو پست، برای روسای این دو سازمان "مشکل‌ساز خواهد شد".

-- زورتون به بابا نمی رسه چرا بچه رو میزنید؟!!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

بازی کثیف به قلم مسعود بهنود

مقاله بهنود راجع به سخنان چند روز پیش خاتمی به نظرم محشره. خیلی از نظرات و نوع دیدگاه این مرد (بهنود) خوشم میاد:

...

می دونم که نباید دلم به حالش بسوزه. می دونم که
ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت / صحبت احمق بسی خونها که ریخت
ولی دست خودم نیست. گاهی حماقت آدمها به قدری بزرگه که دلت براشون میسوزه. دلت میسوزه از اینکه میبینی یه نفر نمی فهمه و حتی نمی دونه که نمی فهمه. دلت میسوزه که میبینی حتی کوچکترین اراده ای از خودش نداره و با حرف این و اون بالا و پایین میشه و همه ازش سو استفاده می کنند و از تو هم کاری بر نمیاد.
می دونم که داره چوب حماقتش رو می خوره ولی دلم براش میسوزه!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

دریاچه

امروز از روی صندلی چرخدارم بلند شدم. کمی پاهایم را کشیدم، چندین بار بالا پایین پردیم و شروع کردم به دویدن. همیشه می خواستم دونده شوم. از وقتی که روی این صندلی چرخدار می نشستم؛ و آدمها را می دیدم که با کفشهای کتانی سفیدشان و گامهایی بلند به این سو و آن سو می دوند دوست داشتم دونده شوم.

بارش گرمای خورشید بدنم را نوازش می دهد. درختان شکوفه بارانند و نسیم خنکی می وزد. من می دوم و به جلو می روم. سعی می کنم گامهایم را بلندتر بردارم. می خواهم هرچه سریعتر حرکت کنم. به کجا نمی دانم. می دان که دویدن را دوست دارم.

سراپا خیس در عرق شده ام. نور خورشید سورزان است. به این فکر می کنم که اندکی بایستم و استراحت کنم. ولی وقتی صندلی چرخدارم را می بینم جان تازه ای می گیرم. نفس عمیقی می کشم و سعی می کنم گامهایم را هرچه بلندتر بردارم. همیشه دوست داشتم دونده سریعی باشم.

صدای خش خش برگها زیر پاهایم آهنگ خاصی دارد. مدت زیادیست که در حال دویدنم. اینرا از لختی درختان می توان فهمید. در پاهایم احساس خستگی زیادی می کنم. خسته ام و وقتی از کنار صندلی چرخدارم می گذرم این خستگی دو چندان می شود. شک دارم که هرگز از کنار این دریاچه دور شوم. یاد آنروزها می افتم که می خواستم دونده شوم. می خواستم به بالای بلندترین قله ها برسم و از آنجا دریاچه را تماشا کنم. می خواستم دونده شوم و به جلو بتازم.

دیگر خستگی توانم را بریده است. بر صندلی چرخدارم می نشینم و آدمها را تماشا می کنم که در حال دویدنند. می دوند و به جلو می روند. ولی افسوس که هرگز از کنار این دریاچه بیرون نخواهند رفت.

گاهی وقتا برا اینکه بفهمی چرا ارتباطت رو با یه نفر قطع کردی، بهتره سعی کنی یه تماس کوچولو باهاش بگیری!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۲, پنجشنبه

اخه یکی نیست بگه...

"فتنه سبز پتانسیل و ظرفیت اجتماعی ندارد" احمدی مقدم در واکنش به تظاهرات 25 اردیبهشت گفت: "من تصور نمی کنم که چنین اتفاقی [تظاهرات] بیفتد، ولی در هر صورت برای احتمالات حداقلی هم تهمیدات و تدابیر لازم را اندیشیده ایم."

من نمی دونم اینا دوره هم جمع میشن به حرفهای خودشون نمی خندند؟!! یعنی یکی نیست به این بابا نمی گه که "آخه اگه ظرفیت و پتانسیل ندارند چرا شما اینهمه تمهیدات و تدابیر می بینید. اگه هم دارند پس تو برا چی میای مصاحبه میکنی"!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

شوخی با نیما یوشیج

ای آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر دارد میبرد ماشینتان را
یک نفر دارد میدزد آن کیفتان را
می برد تا بیکرانها که نمی دانید!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

تاخیر در تصویب بودجه

"مجلس ایران پس از 2 ماه تاخیر، بودجه سال 1390 را تصویب کرد". خبرگزاریها

10 سال بعد:
"مجلس ایران پس از 1 سال تاخیر بودجه سال 1400 را در سال 1401 تصویب کرد".
100 سال بعد:
"مجلس ایران در حال بررسی بودجه 20 سال گذشته است. در همین رابطه آیت الله جنتی که اخیرا رکورد سن حضرت نوح را شکسته است از تلاش نمایندگان مجلس تقدیر کرد".
ماشالا ماشالا چه جوون بودم اون موقه ها، خوبه اینا عکسای الانم رو ندارند.

[بن لادن در حال مشاهده یه برنامه خبری راجع به خودش]

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

همراه

قطار سوت بلندی می کشد و آرام آرام ایستگاه را ترک می کند. در کوپه خود نشسته ام و از پنجره به بیرون نگاه می کنم. از دشتها، کوهها و رودخانه ها می گذرم؛ قطار به جلو می رود و من به عقب پرتاب می شوم.

به آن روزی که ستاره زهره را چیدم و در دستان گرمت پنهان کردم. دور تا دور شهر را دیواری به بلندای دیوار چین کشیدم تا حتی نور خورشید هم به خلوتمان راه نیابد. روی شنهای ساحل قدم می زدیم و خود را به آغوش باد سپرده بودیم.

جهان در قلمرو ما بود. تو با آن صدای دلنشینت لالایی می خواندی و سکوت سراسر کیهان را در بر گرفته بود. من جوان بودم با آن جسارت جوانی و این تجربه پیری. باران می بارید و غبار غرور را از چهره مان می شست. یادم هست آسمان آن روزها هنوز آبی بود.

به چشمانت خیره نگریستم و گفتم که به سفر خواهم رفت . تو خندیدی و جهانی را روشنایی بخشیدی. سوار بر قطار شدیم. قطار سوت می کشید و به جلو می رفت. از دشتها، کوهها و رودها می گذشت و ما از پنجره به بیرون نگاه می کردیم.

سوت قطار خواب را بر چشمانم پاره می کند. برای پیاده شدن آماده ام. در ایستگاه مردمانی را می بینم که به استقبال مسافرین خویش آمده اند. من هم به دوردستها می نگرم و با خود فکر می کنم کاش چنان کرده بودم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

کلامی از حافظ

روز هجران و شب فرغت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد

آن پریشانی شب های دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد

باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد

ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بی حد و شمار آخر شد

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

Source Code

به نظرم Jake Gyllenhaal بازیگر متوسط رو به خوبیست. او چه در فیلم ضعیفی چون Prince of Persia بازی کند و یا چه با کارگردان بزرگی چون David Fincher همراه شود، همواره بازی معمولی قابل قبولی را از خود به نمایش می گذارد. فیلم جدید او با نام source code نیز از این قاعده مستثنا نیست.

سناریوی source code بر پایه ی یک ایده قدیمی استوار است که چند سالیست رونق بازار فیلمهای علمی تخیلیست و آن وجود فضاهای موازی در عالم هستی می باشد. کمک گرفتن از حافظه کوتاه مدت، نویسنده souce code را قادر ساخته است تا نقش اول داستان را به عقب برگرداند تا بتواند عامل بمب گزاری در قطاری که به سمت شیکاگو در حرکت بوده است را پیدا کند. حافظه مربوط به شخصیست به نام Sean که خود مسافر این قطار بوده و اکنون حافظه اش در بدن Gyllenhaal قرار گرفته است؛ یک خلبان آمریکایی که 2 ماه پیش در عملیاتی در افغانستان به شهادت رسیده است.

با کمک گرفتن از حافظه "شان"، Gyllenhaal به عقب بر میگردد تا شخص بمب گذار را پیدا کند. او پس از بارها سعی و خطا موفق می شود و با دادن نشانی شخص خرابکار از حادثه ای دیگر جلوگیری می کند. او بعلاوه در مسیرش به عقب از انفجار قطار نیز جلوگیری می کند و از همین نقطه است که فرضیه جهان موازی رخ نمایی می کند. قطار به راه خود ادامه می دهد و Gyllenhaal در "لباس شان" و دوست دختر "شان" (Michele Monaghan) یک زندگی تازه در جهانی دیگر را آغاز می کنند.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

خدایا! یک نفر هم که پیداشد نظرش به نظر من نزدیک بود حالا باهام قهر کرده، چه کار کنم؟

مناجات شبانه رهبری در روزهای اخیر :دی

۱۳۹۰ اردیبهشت ۸, پنجشنبه

این زمان بیدل سراغ دل چه می جویی ز ما

هر که آمد اندکی ما را پریشان کرد و رفت

رقص

در گوشه ای ایستاده بود و طلوع خورشید را تماشا می کرد. به طرفش رفتم. دستش را گرفتم و شروع کردیم به رقصیدن. در تابش نور آفتاب بهتر می توانستم پوست سفیدش را ببینم، لبان سرخش را و سیاهی چشمانی که مرا بی اختیار به خود خیره می کرد. باد می وزید و برگهای مرده درختان را به زمین می ریخت. و ما می رقصیدیم در آهنگ خرد شدن برگها زیر پاهایمان. آه که من سرا پا حسادت بودم. حسادت بر قطره بارانی که بر گونه هایش لیز می خرد و بر زمین می افتد. و حسادت بر شکوفه ای که در مسیر سقوطش در لابلای گیسوانش به دام افتاده بود. می رقصیدیم و می چرخیدیم، با رقص دانه های برف و چرخش شبانه روز. رقصیدیم و چرخیدیم؛ پاهایمان سست شد؛ بر زمین افتادیم وغروب خورشید را به تماشا نشستیم دست در دست هم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم/دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا

آمدی جانم به قربانت ولـــی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
ســنگدل زودتر میخواستی حــالا چـــرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیسـت
من که یک امروز مهــــمان توام فــردا چرا

آمدی آمدی
آمدی جانم به قربانت ولـــی حالا چرا
بی وفا بی وفا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نازنینا مـــــا به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
وه که با این عمرهـــــای کوتاه و بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

تازنین نازنین نازنین نازنین نازنین نازنین
نازنینا مـــــا به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
وه که با این عمرهـــــای کوتاه و بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

آمدی آمدی
آمدی جانم به قربانت ولـــی حالا چرا
بی وفا بی وفا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نازنینا مـــــا به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
وه که با این عمرهـــــای کوتاه و بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

نازنین نازنین نازنین نازنین نازنین نازنین
نازنینا مـــــا به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
وه که با این عمرهـــــای کوتاه و بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

آمدی آمدی
آمدی جانم به قربانت ولـــی حالا چرا
بی وفا بی وفا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا



برگرفته از شعر شهریار

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

خدای شکست

من خدای شکستم. خدای شکست یونان. خدایی که هیچ بنده ای ندارد. نه کس به زیارتش می رود و نه دست به دعایش بر می دارد. و من اشک را از گونه هایشان می زدایم و بار را از دوش خسته شان بر می گیرم. بار ندامت، بار شکست، افسوس و حسرت.

من خدای شکستم. خدای شکست یونان. نه باد به اشاره ام می وزد و نه ابر به فرمانم می بارد. کس را رغبت پیامبریم نیست. که معجزه من شکست است و زمینیان از آن گریزان.

من خدای شکستم. ایستاده در پایین ترین سطح دره ها. آنجا که حتی نور بدان راه نیابد و از دسترس خدایان دیگر خارج شود. ایستاده ام. سالهای سالست که ایستاده ام. تنها! و در انزوای تنهایی خویش به امورات هستی می رسم. هرچند که می دانم به شکست خواهد انجامید. که من خدای شکست یونانم.

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

تو خاورمیانه همه چیز برعکسه!

"دولت سوریه با لغو قانون وضعیت فوق العاده موافقت کرد". خبرگزاریها

همینه دیگه؛ وقتی تو یه کشور در حالی که وضعیت عادیه برای 50 سال وضعیت فوق العاده اعلام می کنند، وقتی وضعیت فول العاده پیش میاد مجبورند وضعیت عادی اعلام کنند.

۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

تازه نفسها

تازه نفسها مستندیست که حتی به زحمت می توان نام مستند بر روی آن گذاشت. بهتر است بگوییم تازه نفسها مجموعه ایست از صحنه های مختلف که کیانوش عیاری در تابستان 1358 جمع آوری کرده است. هرچند فضای کلی فیلم (به نظر من) به خاطر بودن در جو انقلاب مثبت است ولی کارگردان سعی کرده است تقریبا هیچ هدف خاصی را در فیلم دنبال نکند و در کل دنبال ارسال هیچ پیام مشخصی نیست. و البته همین نکته است که فیلم را به عنوان یک سند تاریخی بی طرف لایق چند بار دیدن می کند.

فیلم صحنه های مختلفی از گوشه کنار تهران سال 58 را به نمایش می گذارد. بحث و گفتگوی کارگران و اینکه از کم شدن حقوق خود ناراضیند؛ صحنه هایی از تاترهای اول انقلاب که در آن بسیاری از چهرهای سینما به چشم می خورند؛ صحنه هایی از حلبی آباد و بلای اعتیاد که گریبان مردم پایین شهر را گرفته است؛ صحنه هایی از دانشگاه تهران با بخشهایی از سخنان بنی صدر و بحثهای دانشجوی؛ همه و همه بیننده را به آن شور و هیجان و فضای اول انقلاب می برد و آزادی، تبادل افکار و همزیستی (مسالمت آمیز) تضادها در کنار هم را نمایان می کند.

این فیلم حدودا 45 دقیقه ای را می توانید از اینجا دانلود کنید.
با تشکر از وبلاگ نادا که (ظاهرا) برای اولین بار اقدام به تکثیر این فیلم بر روی فضای سایبری کرده است.