۱۳۹۱ بهمن ۴, چهارشنبه

هلیا!
حدیث غریب دوست داشتن را اینک از زبان کسی بشنو
که به صداقت صدای باران بر سفالها سخن می گوید.
و با این وجود، حالی روانه تحقیر کلام خواهم شد-که مرا نمی گوید.
و بس که به سرود نام تو بیاندیشم و در انتظار قدمهای تو بر برگ خشک پائیز بنشینم.
هلیا!
هلیا! هلیا! من می خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم
کودکانه و ساده و روستایی.
من از دوست داشتن فقط لحظه ها را می خواستم.
آن لحظه ای که ترا به نام می نامم.
آن لحظه ای که خاکستری گذرای زمین در میان موج جوشان مه، رطوبتی سحرگاهی داشت.
آن لحظه ای که در باطل اباطیل دیگران نیز خرسندی کودکانه می چرخید.
لحظه دست باد بر گیسوان تو،
لحظه نظارت سرسختانه ناظری ناشناس بر گذر سکون.
من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان می خواهم.
من برای گریستن نبود که خواندم.
من آواز را برای پر کردن لحظه های سکوت می خواستم.
من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم
مه آلود و غمناک با پنجره های مسدود و تاریک.
دوست داشتن را چون ساده ترین جامه کامل عید کودکان می شناختم.
هلیا!
تو زیستن در لحظه را بیاموز.
و از جمیع فرداها پیکر کینه تور بطالت را میافرین.

http://www.youtube.com/watch?v=RtArra94cls

برگرفته از
"باردیگر شهری که دوست می داشتم" نادر ابراهیمی

۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه


زندگی آن گل سرخیست که در باغچه چشمان تو می روید. رشد می کند و از همه درختان سرو بالاتر می رود تا به خورشید سلام دهد و بوی هستی را در فضا بپراکند.