۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

هرچه رفت از عمر یاد آن به نیکی می کنند
چهره امروز در آینه فردا خوش است

چند شبیست که دست طبیعت با من یار بوده و چراغ کلبه کوچک مرا روشن نگاه داشته است. در زمستان سرد سیاتل که به قول شاعر حتی نفس هم در برابر چشمانت به سیاهی می گراید، دوستان با ذوق و اهل دل دور هم جمع می شوند و وجودشان، گرما بخش دلهای افسرده است. و این دور هم جمع شدنها که جدای از تازه کردن دیدارهای قدیمی، با ساز و آواز و بحث و گفتگو همراه است مرا یاد سالهایی نه چندان دور می اندازد. سالهایی که در خوابگاههای ایران تقریبا هر شب و هر روز چنین جمعی داشتیم. یادش بخیر که هر شب دور هم جمع می شدیم اخوان، حافظ سعدی و ... می خواندیم، تار و سه تار و تنبور و تمبک و... می نواختند و در آسمانها سیر می کردیم. و افسوس که من نمی دانستیم که تک تک آن لحظات، تجربه زندگی در بهشت است. لحظاتی که امروز حتی به یاد آوردنش امید بخش تنهای خسته مان است. کاش این روزها، این بزم و ساز و آواز همیشه و همیشه ادامه می یافت.
این چند روز قبل از سال نو میلادی هم دوباره بعد از چندین سال، بودن در بهشت را دوباره تجربه کردم و این تجربه نشانم داد که بودن در چنین جمعهایی را دلتنگ شده ام. نمی خواهم از بودن در خارج و دلتنگی ناله کنم ولی واقعا من برای چنین جمعهایی ساخته شده ام. جمعهای روشن فکری است که هم سطح اطلاعات را بالا می برد هم صیقلی بر دلهای خسته است. امیدوارم سال جدید میلادی هر روزش خوش و خرم و پر از جمع با بچه های اهل دل باشد برای تمامی خسته دلان عالم.



۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

هنگامه اخوان

هنگامه اخوان، زنی با صدایی دلنشین. در بین خوانندگان زن ایرانی صدای او بیشترین شباهت را به قمرالملوک دارد. به همین مناسبت است که در بزرگداشت قمر در سال 56 او موسم "گل" را باز خوانی می کند. تصنیف زیر به نام "عاشقی محنت بسيار کشيد" که در دستگاه همایون است را بشنوید و لذت ببرید. قابل ذکر است که شعر این تصنیف را ایرج میرزا سروده است.




روزگار تاریک

زان روز تیره و تار خواهم بنالم امشب
بر عشق رفته بر باد خواهم ببارم امشب

ساقی بیا که جامت محرم شود شبم را
با یک بغل پیاله خواهم بخوابم امشب

با یک نگاه دلدار دل از کفم برون شد
از چشمها و دلها خواهم بخوانم امشب

هم دین و هم دلم را دادم به چین زلفش
از کرده ام پشیمان، مست و خرابم امشب

از چاه سرد چشمش بر آسمان گریزم
از این مکان تاریک پا در فرارم امشب

با خنجر خیانت خورشید آرزو مرد
خورشید دیگری را خواهم بسازم امشب

حامد از چه گویی کز وصف خارج آید
از گنگی زبانم خواهم بنالم امشب

یا رب به اشک چشمم، از من بلا بگردان
با یک دل شکسته غرق نیازم امشب

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

The Aviator


Aviator جز معدود فیلمهاییست که اگر کارگردان آنرا نشناسی از اول تا آخر فیلم فحش نثار کارگردان می کنی و با خود عهد می کنی که هیچ فیلم دیگری از این کارگردان نبینی.

فیلم در رابطه با زندگینامه [1][2] Howard Hughes، خلبان، فیلمساز، تولید کننده و مهندس آمریکایی است. معمولا فیلمهایی که بر اساس زندگی انسانهای بزرگ است بسیار تاثیرگذار و دراماتیک اند. ولی به نظرم فیلم Aviator فاقد چنین مشخصاتی است. فیلم بسیار کند پیش می رود و نمی تواند آن ارتباطی که باید با بیننده برقرار کند. بعلاوه DiCaprio -که نقش اول را ایفا می کند - بازی بسیار ضعیفی را به نمایش می گذارد.

به هر حال من واقعا از فیلمی که کارگردان آن Scorsese باشد توقع به مراتب بالاتری داشتم. برای مثال همکاری DiCaprio و Scorsese در فیلم Shutter Island یک فیلم استثنایی را خلق می کند که ببیننده را برای 2 ساعت بر جای خود میخکوب می کند.


[1] http://en.wikipedia.org/wiki/Howard_Hughes
[2] قابل ذکر است که ... تمامی سهام شرکت هواپیمایی خود را به یک موسسه پزشکی می بخشد که امروز به نام او به ثبت رسیده است. این موسسه سالانه چند دانشجوی آمریکایی دوره لیسانس که قصد ادامه تحصیل دارند را بورس می کند.

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه


و مویی که از ماست کشیده شد
و زخمی که باز شد
و مته ای که به خشخاش رفت

و جادوگر تریاک را کشید
و خنده ای سر داد
بس بلند

و کلاغان به دور قصرش
به پرواز درآمدند
قار قار کنان
چونان که صدای گریه خورشید را
دیگر کسی نشنید
و آسمان آبی
زیر بالهای سیاه
پنهان گشت.

و من
بر دیوار های سنگی شهر
چنگ می زنم
نا امیدوار
دیوانه وار
و گریان
به امید آزادی و فرار

افسوس! و صد افسوس!
که دستهایم
ناتوان است
و صدای فریادهایم
در قار قار کلاغان
گم شد.

خیال

بند از پای خيالت برداشته‌ام؛ خیالی که در خيالم این همه پنجه بر در و ديوار این خانه‌ی پرنقش و نگار می‌سايید. خیال‌های گریزپا را نمی‌شود نه به دام و دانه و نه حتی به بهانه رام كرد. تنها راه همين است که قفس را بازکنی تا اين خيالِ گريزان و خويش‌بنياد، بال و پرش را هر جا که می‌‌خواهد بگشايد. گفتم «خيالت» و نه «خودت» که ديرزمانی است از اینجا رفته ای و وجودت فرو ریخته است در يک خیال. يک تصوير مبهم و دور، يک خيالِ شبه گونه. خیالی که اگر بيش از اين در محبس اين خيالِ ديگر بماند، عاقبتش جنون است. پس شرط حکمت و فرزانگیست که راهِ‌ اين خيالِ بی‌تابی که سرِ همدلی و همنشينی ندارد باز باشد تا هر جا که خواست برود.

کار از رنجش گذشته است. رنجش هم که ميان ما معنی ندارد. آری، درد هست. يک چیز آزارنده‌ای هست ولی هر چه هست، رنجشیست از جنسی متفاوت. با اين‌که از اين حکايت‌ها در ميان نيست، همان دلبستگی و آويختگیِ آن خيال يا به آن خيال، حتی اگر به تارِ مويی، خاطری خوش می‌کرد و دلِ رميده‌ای را مونس بود و شکسته‌ای را در غربت و اندوه مرهمی بود. دیگر نيست. چندان فرصتی هم نيست.

يعنی اين همه رخ نهان کردن و گریختن، اين همه پرهيز و محافظه کاری از چیست؟ هر چه هست نباید و نمی‌تواند از دشمنی باشد. می دانم که بر آن آينه غبار نمی‌نشيند. آن دل لطیف‌تر از اين‌هاست. اینرا خوب می دانم. اما نمی دانم که این شعله‌ای که در خانه افتاده است و می‌سوزاند، چه در سر دارد؟ سوختن را؟ دشمنی با خرمنِ ما را؟ نه: «گرمِ چهرافروزی خويش است برقِ خانه‌سوز»! کار خودش را می‌‌کند. کار خودت را می‌کنی! سوختی و سوزاندی و می‌سوزانی ولی ديگر چيز زیادی باقی نيست. اصلاً‌ هیچ چيزی نيست. بايد پی جای دیگری برای سوختن يا سوزاندن بگردی. اين خانه، خرمنِ خاکستر است دیگر.

تمام قصه همین است که بند از پای خيالت باز کرده‌ام. ديگر، خود و خيالِ خود را نمی‌آزارم به حبسِ خيالت. خودت و خیالت هر بار که گذاری بر اين بيشه‌ی خالی داشتيد، آرايشی هستيد بر اين برهوت. هر وقت آمدی – و آمديد – نوازشی است بر این زخم‌های کهن و ديرين. اگر هم نيامدی و نيامديد گلایه ای نيست. گلایه ها بود. ديگر نيست. گلایه‌ها رميده‌اند از اين همه بی‌ميلی‌ها و ملولی‌های آن خيال. خیالت رهاست. خاطرِ خيال رنجه مکن، دستِ جور هم! بگذار همين‌جا در همين جور بمانم. بگذار دستِ خيالت را در دستِ جور بگذارم و بروم. جور و خيال تو هم‌پروازانِ خوبی هستند. سينه‌ی فراخ‌تری در سپهری ديگر می‌توانند يافتن. این خيال را ديگر گنجای اين همه بال بر در کوفتن نبود.


(متن با اندکی دخل و تصرف از وب سایت ملکوت برداشته شده است)

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

شاملو شاعر بزرگ آزادی

دو روز پیش، 12 دسامبر = 21 آذر، سالروز تولد احمد شاملو بود. مردی که دین بزرگی بر گردن ادبیات ما دارد. کسی که سبک جدیدی در شعر پایه نهاد و از شعر برای اهداف آزادیخوانه اش بهره جست: شاعر آزادی ایران. به همین مناسبت فیلم مستند "شاملو شاعر بزرگ آزادی" رو از روی یوتوب دیدم. کوتاه و بسیار تاثیر گذار. پیشنهاد می کنم اگر فیلم رو ندیده اید حتما ببینید. روحش شاد.

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

خلاصه و مفید

گاهی وقتها از زیبایی و نغز بودن دریای ادبیات فارسی واقعا به وجد می آیم. آنجا که می توانی به جای ساعتها بحث و گفتگو تنها با یک شعر یا یک ضرب المثل منظورت را در چند ثانیه منتقل کنی حتی گاها با کیفیت بهتر و اثر گذاری بیشتر. واقعا باید دست بزرگان ادبیات را بوسید که با میراثی که به جای گذاشته اند ترا قادر ساخته اند که خیلی از مفاهیم را راحت و سریع بیان کنی.

برای مثال امروز در جواب یکنفر که (احتمالا از روی یک تجربه بد) از عشق و دوست داشتن گلایه داشت و مطلبی در مذمت اینها نوشته بود تنها یک جمله نوشتم:

هرکسی را نتوان گفت که صاحب نظر است
عشق بازی دگر و نفس پرستی دگر است
سعدی

خلاصه و مفید. و چه زیباست که یک بیت شعر جایگزین صدها و شاید هزاران جمله می شود.

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

ای ایران ای مرز پر گهر


امروز داشتم به سرود "ای ایران" با صدای دریا دادور گوش می کردم که یاد یک خاطره جالب افتادم.

حدودا یک سال پیش بود که ایرانیان مقیم سیاتل تصمیم گرفتند برای شهدای جنبش سبز و برای حمایت از حرکت مردمی در ایران مراسمی برپا کنند. مراسم در به قول معروف "میدان سرخ"[1] دانشگاه واشنگتون برگزار شد. حدود 80-90 نفر آدم دور هم جمع شدند. بعد از کلی شعار مرگ باد و زنده باد قرار شد سرود "ای ایران" به عنوان حسن ختام برنامه خوانده شود.

به جز بچه های دانشجوی ایرانی که از ایران اومده بودند (که البته بر خلاف بقیه جا ها تعدادشون در دانشگاه واشنگتون خیلی زیاد هم نیست) به جرات می تونم بگم که تنها 1-2 نفر سرود ای ایران رو کامل بلد بودند و بقیه با "ام ام" کردن همراهی می کردند.

متن سرود به نظرم خیلی ساده است و اگر کسی 2-3 بار به اون گوش کرده باشه حتما در خاطرش ثبت می شه و یا لااقل می تونه با بقیه همراهی کنه. این یعنی خیلی از اون آدمها حتی 2-3 بار معروفترین سرود کشورشون رو گوش نکرده اند. و حال اینکه دم از مبارزه سیاسی، تغییر حکومت و بلند آوازه کردن نام ایران می زنند. حتی آتیش "مبارزه" بعضیهاشون اونقدر تنده که موافق حمله آمریکا به ایران هستند!!! اینجور آدمها برای من مصداق بارز بیرون گود نشینانند که البته فریاد لنگش کنشون گوش فلک رو کر کرده.

[1] Red Square

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

وفا نکردی و کردم

بعضی اشعار یا نوشته ها ماندگار می مانند چرا که حقیقتی را در نهان دارند که باب دل خواننده هایشان است. حقیقتی که شاعر یا نویسنده در لابلای کلمات چنان پنهان کرده است که تنها در برابر چشمان محرمان خودنمایی می کند. و از آن نمونه است شعر زیر از استاد مهرداد اوستا.

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

من شیفته این شعر بوده و هستم و امروز وقتی داخل وب دنبال آن گشتم تا نقاط تاریک ذهنم را پر کنم، به داستان زیر را در رابطه با علت وجودی این شعر برخوردم:

"مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.

دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...
مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود. سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه ..
در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود. و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید."

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

پارتی همیشه و همه جا


چند سال پیش بود که یکی از استادای دانشگاه تهران داشت راجع به نحوه انجام مناقصه ها در ایران برا من و چند تا دیگه از دوستانم صحبت می کرد. برای نمونه به پروژه ای اشاره کرد که با یکی دیگه از استادا از مرکز تحقیقات مخابرات گرفته بودن و در اون زمان ما مشغول انجام دادنش بودیم. او می گفت که آگهی مناقصه پروژه رو خودشون روی سایت مرکز مخابرات گذاشتن، خودشون پروپوزال دادن، خودشون بررسی کردن و برنده شدن!!!!
این یعنی همه چیز از قبل مشخص بوده و فقط صرف اسناد و کارهای اداری مجبور بودن یه سری کارها رو انجام بدن.

امروز داشتم با یکی از استادای دانشگاه واشنگتون راجع به پیدا کردن کار صحبت می کردم. خیلی جالب بود که می گفت: خیلی از موقعیتهایی که شرکتها روی وبسایتشون اعلام می کنن از قبل پر شده ولی فقط برای طی کردن مراحل اداریش مجبورن که اون رو اعلام کنن. برای مثال گفت که خودش که اینجا کار گرفته حتی در مورد حقوق و مزایا هم حرفهاشون و زده بودن بعد دانشکده اعلام نیاز می کنه و شرایط متقضی ها رو دقیقا از روی رزومه اون می نویسه. هیچی دیگه همه رد می شن به جز خودش!!!
این یعنی پارتی همه جا حرف اول و می زنه چه تو ایران و چه تو کشور پیشرفته مثل آمریکا.

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

من و اتوبوس

تا چند وقت پیش فکر می کردم بزرگترین حماقتی که در رابطه با اتوبوس می شه انجام داد اینه که:
تو ایستگاه منتطر اتوبوس نشستی. اتوبوس میاد و راننده درو باز می کنه. و تو در حالی که داری با آهنگ آی پادت حال می کنی به راننده لبخند می زنی و از جات تکون نمی خوری. راننده هم لبخندتو با لبخند جواب میده در و می بنده و می ره؛ و تو تازه بعد از 10 ثانیه که اتوبوس راه افتاد، شروع می کنی دنبال اتوبوس دویدن.

دیشب فهمیدم که از اون کار احمقانه تر اینه که:
تو ایستگاه منتظر اتوبوس وایستاده باشی و وقتی دو تا اتوبوس با هم وارد ایستگاه میشن، تو اتوبوس اشتباهی سوار بشی و در حین مسیر هی با خودت فکر کنی که "کی مسیر اتوبوسها رو عوض کردن؟"

و فکر می کنم هنوز جای پیشرفت داره. چطور؟ اینکه تو ایستگاه اتوبوس با یک نفر قرار بزاری. و وقتی می ری سر قرار اتوبوس که میاد سوار شی و بری و بعد فکر کنی راستی کجا می خواستم برم؟

از سلسله خاطرات گیجعلی

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

طلوع دوباره

نزدیک طلوع خورشید است؛ و من در بالاترین قله شهر به انتظار ایستاده ام. شش سال است که هر روز همین جا، همین ساعت می ایستم تا طلوع را تماشا کنم. تماشا کنم که چطور آسمان سیاه شهرمان با بالا آمدن خورشید آبی می شود و همه از دیدنش به وجد می آیند.

ایستاده ام و نا امیدانه به افق می نگرم. به دور دستها. شاید در آن دورها بتوان خورشید را پیدا کرد. افسوس! می دانم که خورشید بالا نخواهد آمد. شش سال است که آسمان شهر غرق در سیاهی شده و من خورشید را ندیده ام. کم کم فراموش می کنم گرمایش را که به آرامی صورتم را نوازش می کرد و به پاهایم تاب رفتن می داد. کم کم فراموش می کنم که در حضورش زندگی جاری بود و همه چیز زیبا و دوست داشتنی.

آن روزها که خورشید بود، در شهر ما زندگی بود، امید بود، شور بود، اشتیاق بود و تو بودی. و من در روشنایی روز به چشمانت خیره می شدم، ساعتها! و با تو حرف می زدم: از آسمان آبی که به رنگ چشمان تو بود، از باد که موهایت را پریشان می کرد و از حرارت دستت که روح زندگی را در من جاری می ساخت.

و ای دریغ! که جادوگر شهر خورشید را فریبکارانه دزدید. نور را دزدید. امید را دزدید. آسمان سیاه شد و باد از حرکت ایستاد؛ و من در آن تاریکی ترا گم کردم. بعدها شنیدم از شهر ما به دنبال آسمان آبی سفر کرده ای. ولی من ماندم. به امید طلوعی دوباره. به امید روزی که دوباره خورشید از شرق بتابد و به شهر مرده ما جان تازه ببخشد. من ماندم به امید مرگ جادوگر و آزادی نور.

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

برای دوستان خوبم

من هیچ موقع به یاد ندارم از چیزی راضی بوده باشم. به قول بچه ها همیشه از وضعیت موجودم ناراضی بودم و دوست داشتم جایی باشم که نیستم. ولی همیشه به یک چیز تو زندگیم خیلی افتخار می کردم. همیشه یک چیزی بود که خوشحالم می کرد و بهم امید می داد و اون دوستانی بود که داشتم.
در تمام این سالها که در جاهای مختلف و در شرایط متفاوت زندگی کردم، اصفهان، تهران، ترکیه، آمریکا، دبیرستان، دانشگاه، سر کار همیشه و همه جا چند تا رفیق داشتم که از بودن با اونها لذت می بردم. پشتمون به همدیگه گرم بود و مثل برادر بودیم. و جالب اینجا بود که این قضیه (پیدا کردن دوستان خوب) همیشه چنان سریع و راحت اتفاق می افتاد که حتی گاهی بهش توجه هم نمی کردم. یادم هست که وقتی salt lake city بودم یه بار با یکی از دوستام این موضوع رو مطرح کردم. جالب بود که از ایران بری یه کشور دیگه در حالی که هیچ کس و تو اون شهر نمیشناسی و اونجا دوستانی پیدا کنی که در عرض دو سه هفته اینقدر به هم نزدیک بشین و با هم دوست بشین که انگار سالهاست که همدیگر و می شناسین.
این داستان وقتی اومدم Seattle هم به همین منوال بود. ولی متاسفانه امروز تقریبا همشون رو از دست دادم. چند تاشون از سیاتل رفتند و چند تاشون هم یا مزدوج شدن و یا اونقدر گرفتاری پیدا کردن که شاید ماه ماه همو نبینیم. و اتفاقا امروز بیشتر و بیشتر قدر دوستانی رو که داشتم می فهمم. خیلی مهمه که آدم تو زندگی کسانی رو داشته باشه که حرفشو می فهمند و حرفشون و می فهمه. آدمهایی که تو حاضری براشون هر کاری بکنی و اونهام حاضرند برات هر کاری بکنند.
واقعا دوستی مفهوم خیلی بزرگیه. چیزی که خیلیها تو زندگی درک نمی کنند و نخواهند کرد. و من واقعا به دوستانم افتخار می کنم که بی اغراق بهترین آدمهای روی زمینند!

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

من میخواهم داستان زن و مردی را برای شما تعریف کنم که عاشق همدیگر بودند و به امید پیدا کردن هم, هیچکس دیگر را توی زندگیشان راه ندادند.
و اما داستان این دو نفر.
آنها خیلی گشتند که همدیگر را پیدا کنند, اما موفق نشدند و برای همیشه تنها ماندند.
من منکر نمیشوم که اگر آنها هم را پیدا میکردند, یقینا عاشق هم میشدند و با هم زندگی میکردند و داستانهای زیادی از عشق و روابط آنها نوشته میشد. اما من که نمیخواهم به شما دروغ بگویم و دل شما را به چیزهای غیرواقعی خوش کنم و به شما امیدهای پوچ و بی معنی بدهم.
اگر من آدم دروغگویی بودم که برایم کاری نداشت. به شما میگفتم آنها بعد از سالهای سال توی پیاده رو همدیگر را دیدند و توی همان نگاه اول عاشق شدند و همانجا هم را بغل کردند و از خوشحالی گریه کردند و بعد از آن با هم زندگی کردند.
اما دنیا خیلی بزرگ است دوست عزیزم و آنها هیچوقت همدیگر را ندیدند.

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

پایان جهان



این جهان را در نهایت عاشقان خواهند گرفت
نبض دنیا را سراسر عارفان خواهند گرفت

پرکن ای ساقی پیاله هوش از دستم ببر
عمر را مستان به غایت جاودان خواهند گرفت

هوشیاری گرچه در چشم خلایق نعمت است
رنج بی گنج دو عالم عاقلان خواهند گرفت

ترک هوشیاری نما و خوشدلی سکنی گزین
این چنین بادا که حسرت بی دلان خواهند گرفت

لحظه ای جز آسمان بر خاک این عالم نگر
روضه رضوان چو باشد خاکیان خواهند گرفت

زاهد از بغض و حسادت عیب حامد می کند
ورنه تخت و تاج شاهی حامدان خواهند گرفت

(و یا

زاهد از بغض و حسادت عیب عارف می کند
ورنه تخت و تاج شاهی حامدان خواهند گرفت)

(این بیت آخر، دیگه آخر خود تحویلی گیری بود :دی)

Rosemary's Baby

فیلم بچه روزمری، جزو معدود فیلمهاییست که در 3-4 دقیقه آخر فیلم روی صندلی میخکوب می شوی. پایان فیلم به قدری (لااقل برای من) شکه کننده بود که بعد از تماشای فیلم، با اینکه ساعت از 2 بامداد گذشته بود، 2 ساعت روی اینترنت چرخ زدم و تفسیرهای مختلف فیلم را خواندم.

فیلم به طور کلی بسیار خوش ساخت است و بازی بازیگران بسایر دلنشین. و البته از کارگردان بزرگی مثل پولانسکی [1] جز این هم نمی توان انتظار داشت.

(پیشنهاد می کنم اگر فیلم رو ندیدید این قسمت به بعد رو نخونین واقعا حیف که خرابش کنین)

فیلم بر اساس این فلسفه است که همانطور که خدا حضورش را در زمین با فرستادن عیسی مسیح به عنوان فرزند مریم تثبیت می کند، شیطان نیز با یکی از زنهای زمینی همخوابه می شود و فرزند خود را برای جنگ با خدا به طرفدارانش می سپارد.

جالب اینجاست که شیطان مادر بچه خود را فردی انتخاب می کند (روزمری) که پشت زمینه مسیحی دارد. و البته شوهر روزمری، که از مخالفان مذهب است، حاضر می شود تا در قبال بدست آوردن پول و شهرت، همسرش را در اختیار شیطان قرار دهد.

شبی که روزمری بچه دار می شود در عالم خیال موجود زشتی را می بیند که با او همخوابه شده است ولی او به خیالش ( و البته به خیال بیننده) این توهمی است حاصل مواد مخدری که همسایه ها به خورد او داده اند. در آخر فیلم معلوم می شود که این خیال نبوده بلکه اتفاقی بوده واقعی و آن موجود زشت غول پیکر همان شیطان است که با او آمیزش جنسی داشته است. و همسایگان نیز شیطان پرستانی هستند که زمینه را برای به دنیا آمدن فرزند شیطان فراهم کرده اند.

در سراسر فیلم سمبلها و جملاتی دال بر مرگ خدا و جنگ شیطان با خدا دیده می شود. و در پایان فیلم هم شیطان پرستان با شعار مرده باد خدا به دنیا آمدن فرزند ارباب خود را جشن می گیرند.

باور کردنی نیست (و برای افرادی مثل من که پس زمینه مذهبی دارند اندکی ناخوشایند است) که آهنگ زیبای لالایی که در اول فیلم پخش می شود همان آهنگ لالاییست که در آخر فیلم روزمری برای بچه شیطان خود می خواند!

[1] Roman Polanski