۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه


قبلا می گفتیم:
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
و گر ناخدا جامه بر تن درد

امروز باید گفت:
خدا کشتی آنجا که می خواست بُرد
ناخدا هم ضجه زد تا جان سپُرد

:دی

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

محکوم به سکوت بود و درد می کشید!

حدود 10 سال پیش بود که رفتم و از دست فروش روبروی خیابان آمادگاه (در اصفهان)، که کتابهای "غیر مجاز" می فروخت، کتاب مسخ [1] کافکا را خریدم. با کافکا در این حد آشنایی داشتم که الگوی صادق هدایت بوده و من هم که عاشق سبک نوشتن و نگاه هدایت بودم، می خواستم بدانم کسی که هدایت از او الگو می گرفته چه کسی است. کتاب مسخ را خریدم و به خانه رفتم. کتاب قطوری نبود و در حد سه چهار ساعت کل کتاب را خواندم. یادم هست که با خودم فکر کردم عجب کتاب "آشغالی" و اگر از چند نفر مختلف در مورد کافکا نشنیده بودم حتما کتابش را راهی سطل آشغال می کردم.

حدود دو هفته پیش که داشتم در اینترنت چرخ می زدم، به طور کاملا ناگهانی یاد مسخ کافکا افتادم و با خودم گفتم: چطوره که یکبار دیگه کتاب رو بخونم تا ببینم در این حدودا یک دهه آیا تغییری در من حاصل شده یا نه. کتاب رو به زحمت روی شبکه پیدا کردم و شروع کردم به خواندن.

واقعا حق داشتم که در آن موقع چیزی از مسخ نفهمیده باشم. برای یک نوجوان 17-18 ساله که بدور از اجتماع و در کانون گرم خانواده بزرگ شده، مسخ هیچ مفهومی ندارد. هیچ مفهومی. یک داستان تخیلی است پر از مکالمه، مکالماتی که گاهی مواقع خسته کننده هم می شوند.

ولی وقتی مدتی بازیگر نقش اول صحنه زندگی شدی و با مفهوم فرد در جامعه و به خصوص در جامعه مدرن به طور ملموس آشنا شدی، وقتی دیدی که چطور آدمها به راحتی همه چیز را فراموش می کنند و با یک اتفاق کوچک ترا به قضاوت می نشینند، وقتی به عین دیدی که اجتماع به تو تنها به عنوان یک مورچه کارگر نگاه می کند که ارزشت تا وقتی است که بتوانی کارکنی، وقتی از کرده دوستان و زخم زبان آشنایان به تنگ آمدی، وقتی واژه هایی مثل رفاقت، مرام و مردانگی برایت رنگ باختن، وقتی ... آنوقت مسخ کتابی است که حرفهای دلت را می زند و لبت را به شکایت باز می کند. می توان گفت مسخ کافکا کلیت دادنامه نانوشته ایست که هر انسان از آنچه در طول حیاتش بر سرش می آید در دست تهیه دارد.

خلاصه اینکه از خواندن کتاب کافکا اینبار خیلی بیشتر از دفعه قبل لذت بردم. :)

[1] The Metamorphosis

برین خونه خودتون

من نمی دونم شما باکتریا و ویروسا، خودتون خونه زندگی ندارین میرین تو بدن یکی جا خوش می کنین. آخه تا کی می خواین آویزون باشین زشت دیگه بزرگ شدین!!!

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

دل نوشته

می ترسیدم!
از آن روز که لاشخوران
در آسمان آبی شهرمان پرواز کنند
و کبوتران
که مظهر زیبایی شهرند
از بوی نفرت آورشان
بار سفر ببندند
و امروز
تو به آسمان نگاه می کنی
و با خود می گویی
لاشخور هم پرنده زیباییست!

پی نوشت:
گاهی وقتها بعضی احساسات رو نه حوصله داری به صورت شعر در بیاری و نه براش داستان بنویسی، و شاید هم اصلا نمی شه براش شعر گفت یا داستان نوشت. فقط می شه یک سری جمله رو پشت سر هم ردیف کرد تا احساسات تو بیان کنن خارج از هر نوع قالبی!

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

سکوت

مضطربم. در اتاقم بی هدف به این طرف و آنطرف می روم. برگه ای که روی میزم افتاده است را بر می دارم و برای هزارمین بار مرور می کنم. می خواهم مطمئن شوم که می دانم چه می خواهم بگویم. چشمهایم را می بندم و سعی می کنم ذهنم را منظم کنم. باید حرف دلم را محکم و استوار به او بگویم. باید بداند که چه غوغایی در دلم بر قرار است.

با صدای زنگ اضطرابم دو چندان می شود. می توانم صدای تپش قلبم را به راحتی بشنوم. دستهایم می لرزد. فکر می کنم شاید بهتر باشد در را باز نکنم. کاش می توانستم فرار کنم. اما نه. مدتها منتظر چنین روزی بودم. به یاد می آورم که چه زحمتی کشیدم تا او را قانع کنم که تنها چند دقیقه به حرفهایم گوش کند. به اندازه یک جنگ و صلح برایش نامه نوشتم.

در را باز می کنم. دهانم خشک شده و زبان در دهانم نمی چرخد. به سلامش لبخند می زنم. اندکی خم می شوم و با دست به داخل هدایتش می کنم.

روی دو صندلی که از قبل روبروی هم گذاشته بودم می نشینیم. به چشمانش نگاه می کنم. کاش همه چیز همینجا برای همیشه تمام می شد، و من می توانستم برای همیشه به چشمانش خیره شوم. کاش می توانستم برای لحظه ای کوتاه لبانم را بر لبان گرمش بگذارم و خشبختی را لمس کنم.

به ساعتش نگاه می کند. می دانم که تنها ده دقیقه به من فرصت داده بود تا حرفهایم را بزنم. اما چطور می توان حرفهای چند ساله را در چند دقیقه خلاصه کرد. چطور می توانم عشقی که سالهاست پروردم و بزرگ کردم را امروز در چند دقیقه به پایش بریزم.

باید حرف بزنم. روزها برای چنین لحظه ای، لحظه شماری کرده ام. بارها و بارها حرفهایم را مرور کرده ام. اما هیچ چیز به یادم نمی آید. گویی تازه متولد شده ام. نه می توانم حرف بزنم و نه خاطره ای از گذشته به یاد دارم. تنها می توان به صورتش نگاه کنم. کاش می فهمید که چقدر دوستش دارم.

از سر جایش بلند می شود. وقت تمام شد. باورم نمی شود که همه چیز رو به پایان است و من نتوانستم قدمی بردارم. حرف دلم برای همیشه ناگفته ماند. نتوانستم به او بگویم که در نبودش چه بر من می رود. نمی توانم بخوابم. همه جا و همیشه او را می بینم. کاش به او گفته بودم که تا به حال هزاران بارآدمهای مختلف را با او اشتباه گرفته ام. همه چیز و همه کس او را برایم تداعی می کند. حتی گلهای باغچه همسایه بوی او را می دهند.

به طرف در می رود نمی توانم رفتنش را ببینم. کاش زندگی همینجا تمام می شد. سرم را پایین می اندازم و زیر لب با خودم حرف می زنم.
---
تو ندانستی
که سکوتم
فریادی است
که بی قرار تو را می خواند

و کلامی است
که عشق را برایت تفسیر می کند

تو ندیدی
که سکوتم
آتشی است
که از درون
ذره ذره مرا می خورد و می سوزاند

و دریایی است
که موجهایش
هر روز بیشتر و بیشتر
مرا در خود می کشد و غرق می کند.

تو نشنیدی
صدای قلبی را
که با هر تپشش
ترا صدا می زند

کاش می دانستی
و می دیدی
و می شنیدی
که سکوتم سرشار از نگفته هاست!
---

و در بسته می شود!

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

باخود و بی خود

امروز تمام مدت داشتم این شعر و زمزمه می کردم. زیبایی عجیبی داره:

آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بی خودی، یار چه کار آیدت

آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه ای
وان نفسی که بی خودی پیل، شکار آیدت

آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه ای
وان نفسی که بی خودی، مه به کنار آیدت

آن نفسی که باخودی یار کناره می کند
وان نفسی که بی خودی، باده یار آیدت

آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده ای
وان نفسی که بیخودی، دی چو بهار آیدت

جمله بی قراریت از طلب قرار تست
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت

جمله بی مرادیت از طلب مراد تست
ور نه همه مرادها همچو نثار آید

(مولانا)

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

گفت و گو را گفتگو می نویسم چون بر حقم

امروز مطلبی را در سایت خوابگرد خواندم در مورد صحیح نبودن طرز نگارش گفتگو و اینکه گفتگو می نویسیم تا زمانی که بفهمیم گفت و گو آیین دارد. به همه توصیه می کنم حتما این نوشته کوتاه و نغز آقای شکراللهی را بخوانند. اما خواندن این مطلب داغ دلم را تازه کرد و بر آن شدم تا من هم مطلبی در رابطه با گفتگو کردن ایرانیها بنویسم و آنرا با تجربه ام در گفت و گو کردن با غربیها به خصوص آمریکایی ها که چند سالی است با آنها به طور مستقیم سروکله می زنم، مقایسه کنم.

مطلبم را با یک خاطره آغاز می کنم:
چند ماه پیش مطلبی را در فیسبوک به اشتراک گذاشتم مبنی بر باطل بودن نظرات مدعیان تقلب در انتخابات. غوغایی به پا شد و ناسزاهایی نبود که نسیب من و نویسنده مطلب نشود. ولی در بین 40-50 نفری که نظر دادند تنها یکی دونفر (به جز خود من) بودند که مقاله را کامل خوانده بودند. بقیه فرض را بر این گذاشته بودند که مطلب "چرتی" است تنها به این دلیل که با نظر آنها مخالف است. ولی به نظرم حتی اگر مقاله چرت محض باشد وقتی فرد تلاش کرده تا از راه گفت و گو وارد شود باید با او گفت و گو کرد نه گفتگو. می شد به جای جار و جنجال ایرادهایی که به مقاله بود برای نویسنده فرستاد (کاری که آن دوتا دوست من و خود من انجام دادیم!). در نظر داشته باشید که دوستانی که من در فیسبوک دارم جزو انسانهای تحصیل کرده و فرهنگی جامعه ایرانی محسوب می شوند وای به حال بقیه!

و اما اکنون چندسالی است که در آمریکا زندگی می کنم. در کشوری که نه از فرهنگشان می دانم نه به آداب و رسومشان خیلی پایبندم و نه زبانشان را درست و حسابی صحبت می کنم. اما در طول این چندسال (به جز یکی دومورد که با چند نژادپرست برخورد داشتم) هیچگاه حس نکردم در محدودیتم. وقتی با یک غربی حرف می زنی تلاش می کند تا بفهمد تو چه می گویی. حتی اگر در حرف زدنت بارها "ام ام" کنی، افعال و ضمیرها را اشتباه به کار ببری و مطلبی که می شد در یک دقیقه گفته شود را در 20 دقیقه توضیح دهی! باز آنها صبر می کنند تا تو حرفت را بزنی روی حرفهایت فکر می کنند و سعی می کنند بفهمند منظورت چیست. چون با این فرهنگ بزرگ شده اند که هیچ کس مطلق نیست و در یک جامعه آزاد همه باید بتوانند حرف بزنند و راضی باشند.


آری هدف گفت وگو اینجا این است که نقطه ای پیدا کنند که همه راضی باشند. می دانند که یک جامعه وقتی روبه جلو حرکت می کند که هرکس با هر عقیده و مسلکی در آن حق حرف زدن داشته باشد. حرفش را می شنوند و سعی می کنند نکته های صحیح را در آن پیدا کنند. و همانطور که گفتم (حداقل تجربه من نشان می دهد) واقعا به این امر پایبندند و به آن عمل می کنند.

ولی در گفتگوی ایرانی ها، حتی اگر سر چیزهای کوچک مثل تصمیم برای رستورانی که قرار است در آن شام بخورند، هدف به کرسی نشاندن حرف است. این است که تو حقی و هرکس مخالف تو حرفی بزند دشمن است. برخورد با مخالف جزوی از فرهنگ ماست. مهم نیست چپ باشیم یا راست، جنبش سبزی باشیم لیبرال باشیم یا طرفدار حکومت حاکم. مخالف مخالف است و باید صدایش را با جاروجنجال خاموش کرد. و مسلما هرکس قدرت بیشتری دارد مخالفان را خشن تر خفه می کند. و به این دقت کنید که ما با همزبانان خود چنین رفتاری داریم. کسانی که می توانند فارسی را سلیس صحبت کنند. وای به حال روزی که فرد در صحبت کردنش لنگ بزند. او که قطعا محکوم به سکوت است!

پی نوشت: امیدوارم با این انتقاد روبرو نشوم که مدح غرب می کنم یا غربزده شده ام. چراکه چنین نیست. غرب مشکلات زیادی دارد که در جای خود گفته و می گویم ولی در رابطه با آیین گفت وگو حقیقتا از ما گامهای زیادی جلوترند.

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

تلاش برای ماندن

چند وقتی بود که داشتم به یک مدل کلی برای رفتارها و خصوصیات آدمها فکر می کردم. اینکه چرا آدمهای مختلف خصوصیات مختلفی دارند و حتی گاهی به گونه ای کاملا متضاد یک واقعه را به یاد می آورند. دلیل این تفاوت تا حدودی واضح است به دلیل داشتن تجربیات مختلف. اما مساله اینجاست که تجربه های مختلف چگونه می توانند ساختار فکری و رفتاری آدمها را عوض کنند؟! به بیان دیگر چگونه تجربیات مختلف باعث می شود آدمهای مختلف نگاههای و رفتارهای متفاوتی داشته باشند. چرا بعضی خجالتیند بعضی بسیار پررو، بعضی صاف و ساده اند و بعضی ریاکار، بعضی...

همین طور که به موضوع فکر می کردم به یک مدل دست و پا شکسته ای رسیدم که بعد یادم افتاد که این مطلب رو فروید خیلی دقیقتر و ظریف تر بیان کرده است. حتی فیلم "مارنی"[1] ساخته آلفرد هیچکاک بر پایه همین نطریه فریود قرار گرفته است.

به هر حال تصمیم گرفتم به خاطه تلاشی که کردم و به پاداش حافظه کمی که دارم (:دی) این موضوع را به زبان خودم اینجا به اشتراک بگذارم.

آدمها متفاوتند چون در مسیرهای متفاوتی قدم بر داشته و می دارند. ولی این گونه نیست که مسیرهای مختلف خصوصیات اخلاقی متفاوت را در انسان ایجاد کند. بلکه سیستم بدنی انسان و به خصوص سیستم عصبی، از طرز تفکر بگیر تا سیستم حافظه و حتی احساسات، به گونه ای تغییر می کند که انسان بتواند از شرایطی که در آن قرار دارد جان سالم به در ببرد.

به بیان دیگر در زندگی هر انسانی یک اصل پا برجاست و آن تلاش برای ادامه حیات است. اگر به انسان به عنوان یک سیستم داینامیک نگاه کنیم، تک تک اجزاء این سیستم (بسته به شرایط) به نحوی قرار می گیرند که سیستم بتواند به بقای خود ادامه دهد. یا به بیان شاید دقیقتری میزان ضرر به سیستم را به حداقل برسانند.

برای مثال اگر آدمی از خاطره ای بد رنج می برد سیستم حافظه تضعیف می شود تا فشار کمتری به کل سیستم (که خود فرد باشد) وارد شود. و اینگونه است که بعضی آدمها حوادث بد را به راحتی فراموش می کنند. برای مثال در فیلم آلفرد هیچکاک، مارنی خاطرات بچگی خود را کاملا از یاد برده است چرا که شاهد به قتل رسیدن یک مرد جوان به دست مادر خود بوده است.

حال آدمی را تصور کنید که در معرض سلسله ای از اتفاقات ناخوشایند قرار گرفته است. اگر او قادر باشد که همه چیز را آنطور که اتفاق افتاده به یاد بیاورد پس از مدتی انگیزه برای ادامه زندگی را از دست می دهد که با اصل بقای سیستم در تناقض است. حتی اگر سیستم سعی کند حافظه را تضعیف کند باز هم کمک چندانی نمی کند چون فرد همواره در معرض ناخوشی است. بنابراین او چیزی می خواهد که به وسیله آن همچنان در این دریای متلاطم به جلو برود. پاسخ روشن است. تغییر دادن آنچه اتفاق افتاده است. چنین افرادی (ناخودآگاه)خاطرات گذشته را تغییر می دهند و خاطره منحرف شده را به یاد می آورند. این گونه است که گاهی می بینی دو نفر از یک اتفاق دو خاطره کاملا متفاوت دارند (این با آنکه فرد خود به گونه خود آگاه یک داستان را به نحو دیگری تعریف کند متفاوت است :) )

به عنوان مثالی دیگر بچه هایی که در خانواده های از هم پاشیده بزرگ می شوند که برای مثال پدر و مادر همواره در حال جنگ و نزاع هستند معمولا بچه های خیلی پر رو و پرخاش گری می شوند چرا که تنها راه جلب توجه به خاسته هایشان (و در نهایت برای بودن) را در آن می بینند. پرخاشگر و بی نزاکت می شوند تا بتوانند زنده بمانند.

یا بچه هایی که در خانواده های پر جمعیت بزرگ می شوند، (معمولا) در بزرگسالی آدمهای اجتماعی و فعالی هستند. بر عکس فردی که در یک خانواده کم جمعیت بزرگ می شود نیازی نمی بیند تا برای به دست آوردن خاسته هایش با دیگران مراوده کنند و در نتیجه کم حرف و گوشه گیر می شوند.

[1] Marnie

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

جنجال بر سر لوگوی گوگل

روز "آتش بس"[1] یا روز "یاد بود"[2] به مناسبت پایان جنگ جهانی اول در بسیاری از کشورهای دنیا جشن گرفته می شود. این روز در آمریکا با نام "سربازان کهنه کار" یا سربازان "بازنشسته"[3] تعطیل رسمی است. هرکس در این روز به نوعی سعی می کنند یاد و خاطره سربازانی که در جنگ از خود گذشتگی نشان داده اند را زنده نگه دارند [4].

همگام با افرادی که این روز را جشن می گیرند، گوگل هم به نوبه خود لوگوی خود را در این روز تغییر داد. به طور کلی گوگل هر چند وقت یکبار به مناسبتهای مختلف به شیوه ای با ذوق و ابتکاری لوگوی خودش را متناسب با آن روز تغییر می دهد.

اما لوگوی اینبار گوگل با حساسیت زیادی همراه شد. در این لوگو گوگل میله پرچم آمریکا را به عنوان حرف "l" خود استفاده کرده است و پشت زمینه پرچم آسمان قرار گرفته و خورشید در حال تابیدن به پرچم آمریکاست. انتهای این پرچم بر روی سر حرف "e" قرار گرفته و باعث شده تا این طور به نظر برسد که هلال ماه در حال بیرون آمدن از زیر پرچم است. هلال ماه در آمریکا به عنوان مظهر مسلمانان شناخته می شود. از همینجا بحث و جدلها آغاز می شود.

عده ای بر این باورند که گوگل لوگوی خود را عمدا به این صورت در آورده است تا به همه هشدار دهد اسلام آرام آرام سراسر آمریکا را فرا خواهد گرفت. بعضی حتی آسمان پشت پرچم را به غروب تشبیه کرده اند: خداحافظ آمریکا، سلام اسلام!

ولی برای من این موضوع بیشتر شبیه مته به خشخاش گذاشتن است. اگر بخواهند این قدر حساس باشند بهتر است که نوشتن حرف "e" را کلا ممنوع کنند چرا که انتهای آن ممکن است به شکل هلال ماه باشد. حرف "c" هم که کلا هلال ماه است.

به نظرم مشکل جای دیگری است. نکته این است که همیشه راه برای جنجال و هیاهوی باز است. حتی در زندگی روزمره، اگر بخواهی به هر موضوعی با دید شک بنگری به آسانی این امر میسر است. ولی این شک در بسیاری از موارد به ناکجاآباد ختم می شود و جر ترس بیهوده و ناراحتی چیزی باقی نخواهد گذاشت. درست مثل کسانی که به جای لذت بردن از طرح جدید گوگل سعی کرده اند با شباهت سازیهای بیهوده دنیا را به کام خود و بعضی همراهانشان تلخ کنند.

[1] Armistice Day
[2] Remembrance Day
[3] Veterans Day
[4] توضیح آنکه آنچه برای ترجمه Veterans Day پیدا کردم همان روز "سربازان کهنه کار" یا "بازنشسته" بود که ترجمه لغت به لغت است. اما به نظرم روز جانباز برای ما همان معنی و حسی را دارد که برای آمریکایی ها.

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

اولین ماشین تحریر

امروز برای من روز بزرگیست. روز تحقق بزرگترین آرزوی زندگیم. آرزویی که سالها به انتظارش نشسته بودم و به امیدش لحظه شماری می کردم. ساعتها برای چنین روزی خیالبافی کرده ام و امروز خیال من جامعه حقیقت به تن کرده است.

امروز اولین ماشین تحریرم را خریدم. از امروز دیگر مجبور نیستم برای تایپ نوشته هایم منتظر تایپیستهای تنبل شهر بمانم یا منت دیگران را بکشم تا برای چند ساعت ماشینشان را به من قرض دهند. دیگر هیچ انتشاراتی از دست خطم گلایه نمی کند و لازم نیست غرغرشان را تحمل کنم.

سعی می کنم قدمهایم را بلند بردارم تا هرچه سریعتر به خانه برسم. مطالب زیادی دارم که باید تایپ کنم. از چهار سال پیش که یکی از تایپیستها داستانم را دزدید و به اسم خود به چاپ رساند با خود عهد کردم که دیگر نوشته هایم را تنها خودم با ماشین خودم تایپ کنم.

چقدر برای آن رمان زحمت کشیده بودم. با تک تک شخصیتهایش زندگی می کردم و با شادی و غم آنها شادمان و غمگین می شدم. و امروز نام کسی زیر اسم رمانم خود نمایی می کند که حتی موضوع داستان را نمی داند. و بدتر از آن این بود که نتوانستم چیزی را ثابت کنم. از بدی روزگار در همان موقع کتابخانه ام آتش گرفت و تمامی مدارکی که دال بر نویسندگی من بود تبدیل به خاکستر شد.

باید هر چه سریعتر به خانه برسم. خودم را برای روزها کار شبانه روزی آماده کرده ام. باید تمامی مطالبی که در این چهار سال نوشته ام را تایپ کنم و بعد دنبال ناشری بگردم که حاضر شود آنها را چاپ کند. اما نمی توان تند حرکت کرد. ماشین تحریرم خیلی سنگین است. و البته سنگینیش را دوست دارم. مثل مادری که بعد از سالها بچه گمشده اش را پیدا کرده است آنرا در بغل گرفته ام. حتی گاهی محکم به سینه ام فشارش می دهم تا دردش را سراسر احساس کنم. می خواهم مطمئن شوم که خواب نیستم. بارها و بارها این صحنه را در خواب دیده ام و چه تاریک است روزی که با پایان یک رویای شیرین آغاز شود.

بالاخره به در خانه می رسم. می خواهم در را باز کنم که ناگاه متوجه می شوم کسی نامم را صدا می زند. به عقب باز می گردم. گویی که جن دیده باشم در جا خشکم می زند و سعی می کنم به خود بقبولانم که چیزی را که می بینم واقعیت ندارد. خدای بزرگ او اینجا چه می کند؟

چند قدم به جلو بر می دارد و با لحن مهربانانه ای شروع می کند به احوال پرسی و بعد می گوید که چفدر دلش برایم تنگ شده است. با این حرفش به گذشته پرتاب می شوم. می دانم که دروغ می گوید. من عاشق او بودم و او را از خدای خود بهتر می پرستیدم. برای دوست داشتنم نمی توان حد و مرز مشخص کرد. گویی تلاش می کردم در عاشق بودن با مجنون رقابت کنم. ولی او در عوض با تایپیست من رابطه برقرار کرد، کتابخانه ام را به آتش کشید و داستانم را به نام خودش و معشوقه تازه اش به چاپ رساند.

سعی می کنم از گذشته فاصله بگیرم و به حرفهایش توجه کنم. می خواهم بدانم اینجا چه می کند و چه خیال شومی در سر دارد. از پشیمانی می گوید و اینکه لحظه لحظه باهم بودنمان را امروز ستایش می کند. حتی می گوید که خاطراتمان را به صورت داستانی درآورده و دوست دارد من آنرا بخوانم. با این حرفش نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و بار دیگر به گذشته سفر می کنم.

نویسندگی تفریح آدمهای تنبل و بی عار است. با شعر و داستان نویسی نمی توان زندگی کرد. این گفته هایش را خوب به خاطر دارم. بارها و بارها مرا به خاطر آنکه شغل درست حسابی ندارم به تمسخر گرفت و تحقیر کرد. گاهی حتی جلوی دوستان و آشنایانم. و امروز از من می خواهد که داستانی را که نوشته است بخوانم. او و نویسندگی. شیطان امروز به نماز ایستاده است!

سنگینی ماشین تحریر رشته افکارم را پاره می کند و ناگهان فکری به خاطرم می رسد. آری او نه پشیمان است، نه دلتنگ شده است و نه نظرش راجع به نوشتن تغییر کرده است. همه اینها بهانه است. بهانه ای تا چیزی را که عمری برایش زحمت کشیده ام را از من بگیرد. می خواهد با چنگال تیزش ماشین تحریرم را مانند رمانم از دستم برباید. اما اینبار به او اجازه نخواهم داد.

بی آنکه حرفی بزنم بر می گردم و در خانه را باز می کنم. از تغیر لحنش می فهمم که از کارم تعجب کرده است. باز اسمم را صدا می زند و با صدایی لرزان می گوید که هنوز دوستم دارد و می داند که در گذشته اشتباه کرده است و به آن اعتراف می کند. از من فرصت دوباره می خواهد تا گذشته را جبران کند.

به عقب بر می گردم. گونه هایش خیس است اما مطمئن نیستم که گریه کرده باشد. ولی حالتش با همیشه فرق دارد. قطعا دارد نقش بازی می کند. دیگر گول ظاهر معصوم و بچه گانه اش را نمی خورم. بار دیگر به اجازه نخواهم داد تا زندگیم را به آتش بکشد. ماشین تحریرم را محکمتر بغل می کنم و به آرامی می گویم: گذشته ام را به تو بخشیدم. به درون خانه می روم در را پشت سرم می بندم.


۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

انحلال دانشگاه علوم پزشكي ايران

دکتر مرضیه وحید دستجردی: دانشجویان علوم پزشکی ایران به دانشگاه علوم پزشکی تهران منتقل و از این دانشگاه فارغ‌التحصیل می‌شوند که این اتفاق از همین‌ امروز رخ می‌دهد. (ایسنا)

فکر کن یه روز صبح از خواب بیدار می شی، یه کش و قوسی به خودت می دی، یکم اینور اونور و نگاه می کنی، بعدش می گی: خب امروز چی کار کنم؟؟؟؟ بزار یه دانشگاه و منحل کنم ببینم چی می شه!

به این می گن قدرت بی انتها!!!