۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

اولین ماشین تحریر

امروز برای من روز بزرگیست. روز تحقق بزرگترین آرزوی زندگیم. آرزویی که سالها به انتظارش نشسته بودم و به امیدش لحظه شماری می کردم. ساعتها برای چنین روزی خیالبافی کرده ام و امروز خیال من جامعه حقیقت به تن کرده است.

امروز اولین ماشین تحریرم را خریدم. از امروز دیگر مجبور نیستم برای تایپ نوشته هایم منتظر تایپیستهای تنبل شهر بمانم یا منت دیگران را بکشم تا برای چند ساعت ماشینشان را به من قرض دهند. دیگر هیچ انتشاراتی از دست خطم گلایه نمی کند و لازم نیست غرغرشان را تحمل کنم.

سعی می کنم قدمهایم را بلند بردارم تا هرچه سریعتر به خانه برسم. مطالب زیادی دارم که باید تایپ کنم. از چهار سال پیش که یکی از تایپیستها داستانم را دزدید و به اسم خود به چاپ رساند با خود عهد کردم که دیگر نوشته هایم را تنها خودم با ماشین خودم تایپ کنم.

چقدر برای آن رمان زحمت کشیده بودم. با تک تک شخصیتهایش زندگی می کردم و با شادی و غم آنها شادمان و غمگین می شدم. و امروز نام کسی زیر اسم رمانم خود نمایی می کند که حتی موضوع داستان را نمی داند. و بدتر از آن این بود که نتوانستم چیزی را ثابت کنم. از بدی روزگار در همان موقع کتابخانه ام آتش گرفت و تمامی مدارکی که دال بر نویسندگی من بود تبدیل به خاکستر شد.

باید هر چه سریعتر به خانه برسم. خودم را برای روزها کار شبانه روزی آماده کرده ام. باید تمامی مطالبی که در این چهار سال نوشته ام را تایپ کنم و بعد دنبال ناشری بگردم که حاضر شود آنها را چاپ کند. اما نمی توان تند حرکت کرد. ماشین تحریرم خیلی سنگین است. و البته سنگینیش را دوست دارم. مثل مادری که بعد از سالها بچه گمشده اش را پیدا کرده است آنرا در بغل گرفته ام. حتی گاهی محکم به سینه ام فشارش می دهم تا دردش را سراسر احساس کنم. می خواهم مطمئن شوم که خواب نیستم. بارها و بارها این صحنه را در خواب دیده ام و چه تاریک است روزی که با پایان یک رویای شیرین آغاز شود.

بالاخره به در خانه می رسم. می خواهم در را باز کنم که ناگاه متوجه می شوم کسی نامم را صدا می زند. به عقب باز می گردم. گویی که جن دیده باشم در جا خشکم می زند و سعی می کنم به خود بقبولانم که چیزی را که می بینم واقعیت ندارد. خدای بزرگ او اینجا چه می کند؟

چند قدم به جلو بر می دارد و با لحن مهربانانه ای شروع می کند به احوال پرسی و بعد می گوید که چفدر دلش برایم تنگ شده است. با این حرفش به گذشته پرتاب می شوم. می دانم که دروغ می گوید. من عاشق او بودم و او را از خدای خود بهتر می پرستیدم. برای دوست داشتنم نمی توان حد و مرز مشخص کرد. گویی تلاش می کردم در عاشق بودن با مجنون رقابت کنم. ولی او در عوض با تایپیست من رابطه برقرار کرد، کتابخانه ام را به آتش کشید و داستانم را به نام خودش و معشوقه تازه اش به چاپ رساند.

سعی می کنم از گذشته فاصله بگیرم و به حرفهایش توجه کنم. می خواهم بدانم اینجا چه می کند و چه خیال شومی در سر دارد. از پشیمانی می گوید و اینکه لحظه لحظه باهم بودنمان را امروز ستایش می کند. حتی می گوید که خاطراتمان را به صورت داستانی درآورده و دوست دارد من آنرا بخوانم. با این حرفش نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و بار دیگر به گذشته سفر می کنم.

نویسندگی تفریح آدمهای تنبل و بی عار است. با شعر و داستان نویسی نمی توان زندگی کرد. این گفته هایش را خوب به خاطر دارم. بارها و بارها مرا به خاطر آنکه شغل درست حسابی ندارم به تمسخر گرفت و تحقیر کرد. گاهی حتی جلوی دوستان و آشنایانم. و امروز از من می خواهد که داستانی را که نوشته است بخوانم. او و نویسندگی. شیطان امروز به نماز ایستاده است!

سنگینی ماشین تحریر رشته افکارم را پاره می کند و ناگهان فکری به خاطرم می رسد. آری او نه پشیمان است، نه دلتنگ شده است و نه نظرش راجع به نوشتن تغییر کرده است. همه اینها بهانه است. بهانه ای تا چیزی را که عمری برایش زحمت کشیده ام را از من بگیرد. می خواهد با چنگال تیزش ماشین تحریرم را مانند رمانم از دستم برباید. اما اینبار به او اجازه نخواهم داد.

بی آنکه حرفی بزنم بر می گردم و در خانه را باز می کنم. از تغیر لحنش می فهمم که از کارم تعجب کرده است. باز اسمم را صدا می زند و با صدایی لرزان می گوید که هنوز دوستم دارد و می داند که در گذشته اشتباه کرده است و به آن اعتراف می کند. از من فرصت دوباره می خواهد تا گذشته را جبران کند.

به عقب بر می گردم. گونه هایش خیس است اما مطمئن نیستم که گریه کرده باشد. ولی حالتش با همیشه فرق دارد. قطعا دارد نقش بازی می کند. دیگر گول ظاهر معصوم و بچه گانه اش را نمی خورم. بار دیگر به اجازه نخواهم داد تا زندگیم را به آتش بکشد. ماشین تحریرم را محکمتر بغل می کنم و به آرامی می گویم: گذشته ام را به تو بخشیدم. به درون خانه می روم در را پشت سرم می بندم.