۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

سکوت

مضطربم. در اتاقم بی هدف به این طرف و آنطرف می روم. برگه ای که روی میزم افتاده است را بر می دارم و برای هزارمین بار مرور می کنم. می خواهم مطمئن شوم که می دانم چه می خواهم بگویم. چشمهایم را می بندم و سعی می کنم ذهنم را منظم کنم. باید حرف دلم را محکم و استوار به او بگویم. باید بداند که چه غوغایی در دلم بر قرار است.

با صدای زنگ اضطرابم دو چندان می شود. می توانم صدای تپش قلبم را به راحتی بشنوم. دستهایم می لرزد. فکر می کنم شاید بهتر باشد در را باز نکنم. کاش می توانستم فرار کنم. اما نه. مدتها منتظر چنین روزی بودم. به یاد می آورم که چه زحمتی کشیدم تا او را قانع کنم که تنها چند دقیقه به حرفهایم گوش کند. به اندازه یک جنگ و صلح برایش نامه نوشتم.

در را باز می کنم. دهانم خشک شده و زبان در دهانم نمی چرخد. به سلامش لبخند می زنم. اندکی خم می شوم و با دست به داخل هدایتش می کنم.

روی دو صندلی که از قبل روبروی هم گذاشته بودم می نشینیم. به چشمانش نگاه می کنم. کاش همه چیز همینجا برای همیشه تمام می شد، و من می توانستم برای همیشه به چشمانش خیره شوم. کاش می توانستم برای لحظه ای کوتاه لبانم را بر لبان گرمش بگذارم و خشبختی را لمس کنم.

به ساعتش نگاه می کند. می دانم که تنها ده دقیقه به من فرصت داده بود تا حرفهایم را بزنم. اما چطور می توان حرفهای چند ساله را در چند دقیقه خلاصه کرد. چطور می توانم عشقی که سالهاست پروردم و بزرگ کردم را امروز در چند دقیقه به پایش بریزم.

باید حرف بزنم. روزها برای چنین لحظه ای، لحظه شماری کرده ام. بارها و بارها حرفهایم را مرور کرده ام. اما هیچ چیز به یادم نمی آید. گویی تازه متولد شده ام. نه می توانم حرف بزنم و نه خاطره ای از گذشته به یاد دارم. تنها می توان به صورتش نگاه کنم. کاش می فهمید که چقدر دوستش دارم.

از سر جایش بلند می شود. وقت تمام شد. باورم نمی شود که همه چیز رو به پایان است و من نتوانستم قدمی بردارم. حرف دلم برای همیشه ناگفته ماند. نتوانستم به او بگویم که در نبودش چه بر من می رود. نمی توانم بخوابم. همه جا و همیشه او را می بینم. کاش به او گفته بودم که تا به حال هزاران بارآدمهای مختلف را با او اشتباه گرفته ام. همه چیز و همه کس او را برایم تداعی می کند. حتی گلهای باغچه همسایه بوی او را می دهند.

به طرف در می رود نمی توانم رفتنش را ببینم. کاش زندگی همینجا تمام می شد. سرم را پایین می اندازم و زیر لب با خودم حرف می زنم.
---
تو ندانستی
که سکوتم
فریادی است
که بی قرار تو را می خواند

و کلامی است
که عشق را برایت تفسیر می کند

تو ندیدی
که سکوتم
آتشی است
که از درون
ذره ذره مرا می خورد و می سوزاند

و دریایی است
که موجهایش
هر روز بیشتر و بیشتر
مرا در خود می کشد و غرق می کند.

تو نشنیدی
صدای قلبی را
که با هر تپشش
ترا صدا می زند

کاش می دانستی
و می دیدی
و می شنیدی
که سکوتم سرشار از نگفته هاست!
---

و در بسته می شود!