۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

محکوم به سکوت بود و درد می کشید!

حدود 10 سال پیش بود که رفتم و از دست فروش روبروی خیابان آمادگاه (در اصفهان)، که کتابهای "غیر مجاز" می فروخت، کتاب مسخ [1] کافکا را خریدم. با کافکا در این حد آشنایی داشتم که الگوی صادق هدایت بوده و من هم که عاشق سبک نوشتن و نگاه هدایت بودم، می خواستم بدانم کسی که هدایت از او الگو می گرفته چه کسی است. کتاب مسخ را خریدم و به خانه رفتم. کتاب قطوری نبود و در حد سه چهار ساعت کل کتاب را خواندم. یادم هست که با خودم فکر کردم عجب کتاب "آشغالی" و اگر از چند نفر مختلف در مورد کافکا نشنیده بودم حتما کتابش را راهی سطل آشغال می کردم.

حدود دو هفته پیش که داشتم در اینترنت چرخ می زدم، به طور کاملا ناگهانی یاد مسخ کافکا افتادم و با خودم گفتم: چطوره که یکبار دیگه کتاب رو بخونم تا ببینم در این حدودا یک دهه آیا تغییری در من حاصل شده یا نه. کتاب رو به زحمت روی شبکه پیدا کردم و شروع کردم به خواندن.

واقعا حق داشتم که در آن موقع چیزی از مسخ نفهمیده باشم. برای یک نوجوان 17-18 ساله که بدور از اجتماع و در کانون گرم خانواده بزرگ شده، مسخ هیچ مفهومی ندارد. هیچ مفهومی. یک داستان تخیلی است پر از مکالمه، مکالماتی که گاهی مواقع خسته کننده هم می شوند.

ولی وقتی مدتی بازیگر نقش اول صحنه زندگی شدی و با مفهوم فرد در جامعه و به خصوص در جامعه مدرن به طور ملموس آشنا شدی، وقتی دیدی که چطور آدمها به راحتی همه چیز را فراموش می کنند و با یک اتفاق کوچک ترا به قضاوت می نشینند، وقتی به عین دیدی که اجتماع به تو تنها به عنوان یک مورچه کارگر نگاه می کند که ارزشت تا وقتی است که بتوانی کارکنی، وقتی از کرده دوستان و زخم زبان آشنایان به تنگ آمدی، وقتی واژه هایی مثل رفاقت، مرام و مردانگی برایت رنگ باختن، وقتی ... آنوقت مسخ کتابی است که حرفهای دلت را می زند و لبت را به شکایت باز می کند. می توان گفت مسخ کافکا کلیت دادنامه نانوشته ایست که هر انسان از آنچه در طول حیاتش بر سرش می آید در دست تهیه دارد.

خلاصه اینکه از خواندن کتاب کافکا اینبار خیلی بیشتر از دفعه قبل لذت بردم. :)

[1] The Metamorphosis