۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه

در راستای طرح (احتمالی) سوال از رییس جمهور.

علی لاریجانی: دانش آموز محمود احمدی نژاد بیا جلو کلاس درس جواب بده.
محمود در حالی که زیپ شلوارش را بالا می کشد جلوی کلاس می رود.
+خوب، ساعتها رو بشمار ببینم.
-ساعت هـــفت، ساعت هشـــت، ساعت نه...
+جو زمین رو توضیح بده
-جو زمین مثل یه کوه می مونه، اولش سربالاییه بعد که رسیدی اون بالا سر پایینی میشه.
+انرژی هسته ای چیست
-انرژی هسته ای یه چیز خوبیه که حق ماست و میشه تو زیر زمین خونمون درستش کنیم
+یه ضرب المثل بگو
-آب رو بریز اونجا که میسوزه
معلم به محمود نگاه میکنه بعد محمود میگه
-اجازه، آقامون سلام رسوندند.
+برای دانش آموز نمونه محمود احمدی نژاد دست یزنید. برو بشین بیست گرفتی!

۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

از خبرگزاری فارس (ره) انتظار نداشتم!

خبر دار شدم که خبر قریب به یک سال پیش خبرگزاری فارس مبنی بر یافتن چمدانی حاوي اسناد محرمانه جنگ جهاني دوم و برخي نامه‌نگاري‌هاي وزارت خارجه مربوط به قبل از انقلاب در خودروي رولزرويس شاه سابق خبری جعلی بوده.
اصلا برام قابل باور نبود. من جدی جدی فکر می کردم بعد از سی سال یه روز که مش حسن داشته ماشین رو گرد گیری می کردی یهو به فکرش می رسه که صندوق عقبم گرد گیری کنه. بعد که در صندوق و باز میکنه میگه اوا این دیگه چیه و کیف مذکور رو پیدا میکنه.
ولی حالا که معلوم شد خبر جعلی بوده و مش حسن دوباره صندوق عقب رو گرد گیری نکرده!!!! حالا چیکار کنم. شب که خوابم نمی بره. اصلا مگه میشه فارس خبر جعلی منتشر کنه!!!

۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

Far From Heaven

در همین شهر هارتفورد افراد زیادی هستند که شبیه منند ولی مشکل اینجاست که بسیاری از این افراد به ندرت تلاش میکنند تا دنیای کوچک خود را ترک کنند.



---
شرحی کوتاه، مختصر و مفید!

Far From Heaven از آن دسته از فیلمهایی نیست که بعد از دیدن فیلم بلند شوی، شال و کلاه کنی، در خیابانهای تاریک و خلوت شهر قدم بزنی و دیالوگها و صحنه های فیلم را یکی یکی مرور کنی. با این حال پیام فیلم و درامایی که به نمایش می گذارد تاثیر گذار است. فیلم در یک دیدگاه کلی مشکلات یک زن خانه دار در جامعه دهه 50 آمریکا را به نمایش می گذارد. مشکلاتی که در پس آن لبخند همیشه بر لبش روحش را مات کرده است.
مشکلات از اینجا آغاز می شود که "کتی" [1] درمی یابد که شوهرش تمایلات شدید همجنسگرایی دارد و البته جامعه آن دوران خیلی همجنسبازان را به رسمیت نمی شناسد. برای همین شوهرش به جلسات روانکاوی می رود و می کوشد تا با مشروبات الکلی حس خود را به همسر و دو فرزندش بر گرداند.
از طرف دیگر "کتی" عاشق خلق و خوی یک مرد سیاه پوست می شود. رنگین پوستان هنوز در آن جامعه با مشکلات فراوانی دست و پنجه نرم می کنند. شغلهای دون دارند و توسط سفیدان طرد می شوند. برای همین "کتی" نمی تواند با مرد سیاه پوش رابطه دوستی برقرار کند و توسط اجتماعش مورد سرزنش قرار میگیرد.
به نظر من صحنه ای که "کتی" به یک رستوران/بار سیاه پوستان می رود و برای اولین بار اقلیت بودن را تجربه می کند بهترین صحنه فیلم است و "جولین مور" [2] به خوبی آن حالت اظطراب، نگرانی و در عین حال شجاعانه فردی را بازی می کند که کاملا متفاوت از دنیای اطرافش می باشد.
انتهای فیلم به نظر من بیش از اندازه حالت درام به خود گرفته است. اینکه "کتی" به شدت عاشق "ریمند " [3]، همان دوست سیاه پوستش، می شود و اینکه توسط آن سیاه پوست به عقب رانده می شود داغ کردن بیش از اندازه موضوع است.

[1] Cathy
[2] Julianne Moore
[3] Raymond

۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

گالیا

دیر است ، گالیا!

در گوش من فسانهٔ دلدادگی مخوان!

دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!

دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان

عشق من و تو ؟ ...آه

این هم حکایتی ست

اما در این زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

شاد و شکفته در شب جشن تولدت

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک

امشب هزار دختر همسال تو ولی

خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک

زیباست رقص و ناز سرانگشت‌های تو

بر پرده‌های ساز

اما هزار دختر بافنده این زمان

با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان

جان می کنند در قفس تنگ کارگاه

از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن

پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا

وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست

از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ

در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج

در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک

اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

دست هزار کودک شیرین بی گناه

چشم هزار دختر بیمار ناتوان ...

دیر است گالیا!

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست

هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان

هنگامهٔ رهایی لبها و دست هاست

عصیان زندگی است

در روی من مخند!

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!

بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!

بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!

یاران من به بند،

در دخمه‌ های تیره و نمناک باغشاه

در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک

در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه

زود است گاليا

در گوش من فسانهٔ دلدادگي مخوان

اکنون ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!

زود است گالیا! نرسیدست کاروان...

روزی که بازوان بلورین صبحدم

برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،

روزی که آفتاب

از هر دریچه تافت،

روزی که گونه و لب یاران همنبرد

رنگ نشاط و خندهٔ گمگشته بازیافت،

من نیز باز خواهم گردید آن زمان

سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه ها

سوی بهارهای دل انگیز گل فشان

سوی تو،

عشق من

هوشنگ ابتهاج

۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

به صورتت نگاه می کنم
و به گذشته ای دور پرتاب می شوم
آن روزها که همه چیز زیبا بود
و دلنشین
چون چشمان سیاهت
لبخند می زنم
و تو با لبخندم می خندی
جمعی به شور می آیند
و من با خود می اندیشم
که زندگی شاید همین باشد
به همین سادگی
به همین زیبایی

۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه

"خباز: کسی نمی‌تواند جلوی شرکت اصلاح‌طلبان در انتخابات را بگیرد" خبرگزاریها

البته به عنوان رای دهنده نه کاندیدا؛ وگرنه شورای نگهبان اونجا چیکارست!!!

۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

قوی سیاه


توماس به نینا: تنها کسی که در برابر راهت ایستاده، خودت هستی

به نظرم جمله بالا عصاره فیلم "قوی سیاه" به کارگردانی "ارونفسکی" [1] ست. به قول حافظ: تو خود حجاب خودی حافظ از میان بر خیز. ارونفسکی واقعا یکی از نوابغ سینمای حاظر است. پیامهای فیلمهایش یگانه اند و ساختارشان بیننده را چنان در فضای فیلم قرار می دهد که گویی خود بازیگر نقش اولست.

[1] Aronofsky

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

من یک ایرانیم و در برابر کشورم تحت هر شرایطی و در هر مقامی مسئولم.

اینرا نوشتم از آن نظر که امشب بحثی داشتم با یکی از دوستانم راجع به ایران و برگشتن. دوست من می گفت که حتی اگه تو ایران شرایط عوض بشه حاظر نیست تا 5 الی 6 سال بعدش به برگشتن به ایران فکر کنه. او معتقده که بلایی هم که الان سر مردم داره میاد چوب ناآگاهی خودشونه.

من با اینکه با نظر اون کاملا مخالفم ولی شاید بتونم بفهمم که چرا چنین حرفی میزنه. به طور کلی ما ایرانیها همواره خودمون را جدا از جامعه تصور کرده ایم. همیشه در طول تاریخ سعی داشتیم تنها گلیم خودمون رو از آب بیرون بکشیم. مهم نیست که بعد از من (گاهی بعلاوه خانواده کوچک دورم) چه اتفاقی می افته، مهم اینه که من از پل عبور کنم.

به نظرم ما ایرانیها با اینکه غربییها رو به فرد گرایی متهم میکنیم از آنها بسیار فردگراتریم. مفهوم فرد برای جامعه مفهوم خیلی جا افتاده ایست در غرب. در یک مثال ساده اونها سعی می کنند شهر و محیط زیستشون رو تمیز نگه دارند و این رو به عنوان یک وظیفه در برابر جامعه می بینند. ولی ما در طرف دیگه طیف قرار داریم. در برابر جامعه هیچ وظیفه ای نداریم. تنها وظیفمون بالا کشیدن خودمونه.

به نظر من به همین علت هم هست که ایرانیها به صورت فردی (گاهی) آدمهای به نسبت موفقتری هستند ولی خوب جامعه در یک سطح بسیار پایینی قرار گرفته. در مقابل جامعه غرب جامعه پیشرفته تریه.

باید تاکید کنم که افراد در غرب می کوشند که خود را بالا بکشند در این شکی نیست. بحث من اینه که در این بالا رفتن فاکتور جامعه رو هم در نظر میگیرن. خیلی از دوستان آمریکایی من در تجمعات محیط زیستی شرکت می کنند. یا کارهای داوطلبانه (بدون هیچ چشم داشتی) انجام میدند. مثلا خیلیهاشون بدون دست مزد در مناطق دور افتاده تدریس می کنند. این مفاهیم برای دوستان ایرانیه من کاملا بی معنیه و یا به قول یکیشون از روی شکم سیریه زیاده.

به نظر من علت پیشرفت جامعه ای مثل آمریکا به خاطر موفقیت چند نفر از نخبگانش نیست. به خاطر افرادیست که سعی کردند همراه با خود، جامعه رو هم به سمت بالا و رو به بهبود حرکت بدهند. باشد که ما هم از اونها یاد بگیریم.

۱۳۹۰ خرداد ۲۲, یکشنبه

جناب آقای رییس جمهور:
موضع ما هم همان است. فریاد. فریاد الهام بخش آزادی!

با اقتدار
خس و خاشاک

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

تاریکی


شبها برایم دلگیر است. وقتی دهکده در تاریکی فرو می رود گلهای غم باز می شوند و سراسر فضا را در بر می گیرند. گاهی شبها از صندوقچه چوبی کوچکی که از مادر بزرگ به ارث برده ام، خورشید را برای ساعتی بیرون می آورم. بر درخت سروی که در حیاط کاشته ام آویزانش می کنم و ساعتها رو به روی درخت به تماشایش می نشینم. آرامش عجیبی دارم.

مادرم همیشه می گفت خورشید امید فردای بهتر است. راست می گفت. نور که باشد همه چیز را آنطور که باید می بینی و حتی میشنوی و لمس می کنی. گویی بر کل جهان احاطه داری و تک تک ذرات به تو جذب می شوند.

افسوس که نمی توانم هر شب خورشید را از صندوقچه چوبی کوچک بیرون بیاورم. نظم جهان را به هم میریزد و از این کار منع شده ام. اگر دلم برای خورشید تنگ شود باید صبر کنم تا همه بخوابند. آنگاه بیرونش می آورم و دیوانه وار تماشایش می کنم. در آغوشش می گیرم. گرمای وجودش بوی غم را از فضا می رباید. همه چیز رنگ شادی می گیرد و لطیف می شود. اگر آدمها بیدار بودند آنها هم لطیف و مهربان می شدند. دیگر جنگ و نزاع نبود. دروغگویی و خیانت نبود. دوستی بود، زیبایی بود. عشق بود.

دیشب فراموش کردم خورشید را در صندوقچه پنهان کنم. مست شده بودم و به خواب عمیقی فرو رفتم. بیدار که شدم دیدم نظم جهان به هم ریخته و همه از دستم عصبانیند. تصمیم دارند از دهکده تبعیدم کنند و خورشید را زمانی که خواب بودم خاک کرده اند.

هوا سرد شده است و من راهم را گم کرده ام. تاریک است و چشمانم جایی را نمی بیند. در تاریکی بی هدف به این طرف و آن طرف می روم. بوی بدی در هوا پیچیده است. صندوقچه چوبی را زیر بغل گرفته ام و زمین را نگاه می کنم. شاید نوری از دل آن بیرون بیاید. شاید!

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

برای سحابی ها

بغض کرده ام. صفحات وب را بالا و پایین می کنم. شاید یکنفر تکذیب کند. خبرگزاریهای مختلف خبر را منتشر کرده اند ولی من منتتظر معجزه ام. مگر نه اینست که همواره باید امیدوار بود. مگر نه اینست که خدا مردگان را زنده می کند و آنهم انسانهایی که آزارشان به احدی نرسیده است.
بغض کرده ام. گلویم اندکی درد می کند ولی گریه ام نمی آید. سنگ شده ام، نشسته ام و خبرها و مقاله ها را می خوانم. نمی خواهم باور کنم. اگر گریه کنم یعنی باور کرده ام. یعنی حقیقت دارد. معلوم است که حقیقت ندارد. کذب محض است. کجای دنیا فرزند را در تشییع جنازه پدر به خاک می کشند؟ انسانیت که نمرده است. هنوز شرافت زنده است.
بغضم می شکند. سرم را رو به آسمان می کنم و یک نفس فریاد می کشم. عقده مرگ مردانگی اشرف مخلوقات را بر سر خالقش می ریزم. زمین را کدامین خوبان به ارث خواهند برد؟ همان انسانهایی که امروز حتی جنازه شان را هم نمی توان تشییع کرد؟ یا آنهایی که شبانه به خاک سپرده می شوند؟ کدامین حق قرار است باطل را از تخت قدرتش به پایین بکشد؟
شهر سیاه پوش شده است و همگان بر آنچه بر پدر و دختر رفته است اشک می ریزند. ولی من نمی پذیرم و آنها را به دروغگویی متهم می کنم. برای من باور کردنی نیست. نمی خواهم باور کنم که در تاریخ کشورم انسانیت و شرافت اینچنین پایمال شود و جان آدمیان چنین بی ارزش شده باشد. همه چیز را انکار می کنم.