۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

خاطره

به چشمانش که نگاه کردم خندید. من هم خندیدم. روز اول تابستان بود. درست یادم هست. دستش را گرفتم و شروع کردیم به راه رفتن. بوی شب بوها در هوا پیچیده بود و ما با آهنگ خش خش برگهای زیر پاهایمان آواز می خواندیم. درست یادم هست. لبانم را کنار گوشش گذاشتم؛ بیا بر روی این شنها تا انتها بدویم. خندید. من هم خندیدم. باد از سمت شمال می وزید. روی شنها نشستیم و غروب آفتاب را تماشا کردیم که آرام آرام در آن سوی دریاها می رفت تا از دیده ها پنهان شود. سرش روی شانه هایم بود. درست یادم هست.

۱۳۹۲ تیر ۹, یکشنبه

۱۳۹۲ تیر ۲, یکشنبه

زندگی

زندگی آرام است بسان قایق کوچکی که در موجهای طوفان زده بالا و پایین می شود. زندگی زیباست بسان آخرین برگ زردی  که بر زمین می افتد. گرم است چونان بازدمی در یک روز سرد زمستانی. صامت به مانند چکیدن قطرات آب از سقف یک سلول. و روشن است به روشنایی ستارگان در ظهر یک روز تابستانی.

همه چیز در نگاه تو معنا می یابد!

https://soundcloud.com/rismoon5/omid-nemati-herman


۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

گل

ای گل ببر حدیث من سوی یار من
کز هجر او گشت سیه روزگار من

چشم ترم به راه باشد و لرزان لبم به دعا
تا کی شود به منزل من آن گل نگار من

--بی خبر

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

آتش

تو نمی دانی آتش عشقی که از این آتشفشان برمی خیزد به کجا زبانه می کشد. حتی باران اشکهای شبانه را هم خیال رام کردن این زبانه ها نیست. مرا نهی کردند که این آتش را درمانی نباشد و از تو تنها خاکستری به جای خواهد گذاشت. گفتم درد سوغات هوشیاریست. مرا دیگر جز سوختن حسی نیست. باشد تا خاکسترم نیز مهمان باد شود و به گوشه و کنار سفر کند. پیامم را بی واسطه به او برساند که برای آمدنش راه را روشنایی بخشیده ام و به انتظار نشسته ام.  

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

گاهی همه چیز شبه یک رویاست. نه رویای من، رویای یک نفر دیگر.  من فقط می توانم نقشی را بازی کنم که او به من داده است! آیا وقتی بیدار شود چه احساسی نسبت به من خواهد داشت؟

Shame(Ingmar Burgman)

۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه


- من اینجا خیلی کسی رو نمی شناسم.
+ من آدمهای زیادی رو می شناسم. هر دومون به یه اندازه تنهاییم.


(Citizen Kane)

۱۳۹۲ فروردین ۲۴, شنبه

دوستان! وقت گل آن بِه که به عشرت کوشیم
سخن اهل دل است این و به جان بِنیوشیم



نیست در کس کرم و وقت طرب می‌گذرد
چاره آن است که سجاده به مِی بفروشیم

خوش هواییست فرح‌بخش، خدایا بفرست
نازنینی که به رویش مِی گلگون نوشیم

ارغنون‌سازِ فلک رهزن اهل هنر است
چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم؟

گل به جوش آمد و از می نزدیمش آبی
لاجَرَم ز آتش حِرمان و هوس می‌جوشیم

می‌کشیم از قدحِ لاله شرابی موهوم
چشم بد دور که بی مطرب و مِی مدهوشیم


حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما
بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم

۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه

بیا با من بمان

دستهایم را به سویش می برم. با احتیاط نوک انگشتانم را می گیرد. بدنش سرد است. مضطرب است. چهره اش غمگین است و به راحتی می توانم رد پای ترس را بر آن ببینم. خم می شوم، لبانم را کنار گوشش می گذارم و به آرامی زمزمه می کنم. من هم می ترسم. زندگی ترسناک است. تاریکی دلهره آور است. آینده همواره مبهم بوده و هست. اما می دانی! این ترس عصاره زندگیست. محرک جریان بشریست. تاریکی وجود خورشید را معنا می دهد. اضطراب، ترس، ابهام، دلهره، اینها نتهای زندگیند. بیا با آنها آهنگ زندگیمان را بسازیم. بیا دیوانه وار تا ابدیت برقصیم. مستانه بخندیم و عربده بزنیم. بیا دستهایم را بگیر تا به انتهای این مسیر بی پایان عاشقانه قدم بزنیم. دوست داشتن دشمن ترس است. بخند تا دوستت بدارم. عشق روشناییست. بگذار عاشقت شوم. پیمانم را بپذیر تا چنان در آغوشت بگیرم که حتی سخت ترین طوفانها را هم خیال شکست آن پیمان نیفتد.

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست.

۱۳۹۲ فروردین ۱۰, شنبه



یک قانون اشتباه اساسا قانون نیست. و من حق دارم، بلکه وظیفه دارم، که با چنین قانونی مخالفت کنم چه با خشونت و چه به صورت مسالمت آمیز. شما باید شکرگزار باشید که من دومی را برگزیده ام.


The great debaters

۱۳۹۲ فروردین ۲, جمعه

برای من فقط فراموشی بود


هموطن گرامی باید با کمال فروتنی اعلام کنم که  من همیشه سرشار از غرور بوده ام. من،  من، من، این است ترجیح بند زندگی گرامی من که در آن آنچه می گفتم شنیده می شد. این که من همیشه آزاد و مقتدر زندگی کرده ام کاملا حقیقت دارد. منتها فقط به این دلیل فوق العاده که برای خود نظیری نمی شناختم، احساس می کردم که از هر قیدی نسبت به دیگران آزادم. این را به شما گفته ام که من همیشه خود را باهوشتر از همه مردم تصور کرده ام، ولی خود را حساس تر و زبردست تر هم می دانستم. تیرانداز نمونه، راننده بی نظیر، بهترین عاشق. حتی در رشته هایی که به سهولت نمی توانستم ناشیگریم را به خود بقبولانم، مثلا تنیس که در آن فقط حریف متوسطی بودم، به دشواری می توانستم این فکر را از ذهن بیرون کنم که اگر فرصت کافی برای تمرین می داشتم بر بهترین بازیکنان پیشی می گرفتم. من در خود جز برتری و افضلیت چیزی سراغ ندارم.

بدین گونه من در سطح زندگی پیش می رفتم با عوض کردن کلمات و نه هر گز در واقعیت. چه کتابها که تا نیمه خواندم، چه دوستان که تا نیمه دوست داشتم،چه زنها که تا نیمه در آغوش گرفتم. من از روی بی حوصلگی یا به قصد سرگرمی حرکتی می کردم. آدمیان از پی آن می آمدند می خواستند دست بیاویزند اما چیزی در میان نبود و بدبختی همین بود. بدبختی برای آنها زیرا برای من فقط فراموشی بود. من هرگز جز به یاد خودم نبودم. من در زندگی به یک عشق بزرگ دچار شده ام. عشقی که همیشه خود هدف آن بوده ام. 

سقوط-آلبر کامو

۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه

قصور


چه بسیار جنایتها فقط به خاطر این رخ داده که عامل آن قادر به تحمل قصور خود نبوده است! من در گذشته کارخانه داری را می شناختم که زنی بی عیب و نقص داشت، زنی که مورد تحسین همه بود، و با این همه شوهرش به او خیانت می کرد. این مرد از این که خود را مقصر می دانست، از این که می دید محال است بتواند به خود گواهینامه تقوا دهد یا آنرا از کسی دریافت دارد به معنی واقعی کلمه از خشم دیوانه می شد. هر چه زنش فضیلت بیشتری نشان می داد او دیوانه تر می شد. عاقبت خطایش برایش تحمل ناپذیر شد. آنوقت تصور می کنید چه کرد؟ دیگر او را فریب نداد؟ خیر. او را کشت.

سقوط-آلبرت کامو

۱۳۹۱ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

موریانه درونم کلمات را دوست دارد

در درونم موریانه ای هست که روز و شب تاروپود روحم را آرام آرام می خورد و می پوساند. فریاد می کشم. خود را به در و دیوار می کوبم. اشک می ریزم. اما نه، هیچ چیز جلودارش نیست. دیگر به زخمهایش عادت کرده ام. تنها چیزی که آرامش می کند و برای لحظه ای از حرکت بازش می دارد کلمات است. موریانه درونم کلمات را دوست دارد. آنگاه که دست به کاغذ می برم آرام می نشیند و به حرکات دستم روی کاغذ زل می زند. یا آن زمان که کتاب به دست می گیرم، مظلومانه گوشه ای می ایستد و سراپا گوش می شود. با هر کلمه می رقصد و زیر لب تکرارش می کنم. بالا و پایین می رود. مسخ می شود. 

۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

همیشه  ذهنم پر است از فکرهای عجیب و غریب، 
ولی وقتی قلم موی نقاشیم را بر می دارم
همه چیز به ناگاه آرام می شود.

- دفترچه ("The Notebook")

۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه

مگر نمی شود آدمی اسیر نقشی شود که خود در انداخته و آن قدر به دختر نقاشی اش دل بدهد که او را دلدار خود کند؟ و مگر خدا عاشق مخلوقاتش نیست و عاقبت او را در ستایش خود وانمی دارد؟ اما مگر کسی باور می کند؟


پیکر فرهاد-عباس معروفی

۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

روز مهندس

ریشه یابی مشکلات مسلما امریست ضروری و مفید چرا که تا حد خوبی از پیش آمدی دوباره جلوگیری می کند. با این وجود آنچه گاه به فراموشی سپرده می شود آن است که رفع مشکل کنونی اگر ارجح به ریشه یابی نباشد    انزل نیست. حال آنکه در کشور ما مورد اول به خوبی انجام می گیرد. مقالات، مصاحبه ها و نوشتار های زیادی پیدا می شود (و از جمله خود این نوشتار) که سعی در ریشه یابی مشکلات می کنند و حتی گاه راه حلهایی نیز ارائه می شود. حال آنکه کسی به دنبال حل مشکل و پیگیری میلیونها راه حل ارائه شده نمی رود. برای نمونه نگاه کنید سالیان درازیست که هر نسل، نسل قبل خود را به بی کفایتی، ساده لوحی و کج فهمی متهم می کند و مشکلات امروز را ناشی از تصمیمهای غلط آنها می داند. حال آنکه همین نسل نمی کوشد تا اندکی از ناراستیهای به وجود آمده (حال به هر دلیلی) را مرتفع نباید. چنین دیدگاهی به دنیا و موانع رو به رو حاصلی جر انباشت هر روزه ناکارمدیها ثمره دیگری به بار نمی آورد. 

به امید آنکه روزی مهندسان واقعی زمام امور را به دست گیرند و برای کاستیهای کنونیمان راه کارهایی عملی به اجرا در آورند.

۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه


شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده است
برگ می ریزد، ستیزش با خزان بی فایده است

باز می پرسی چه شد که عاشق حیرت شدم
در دل طوفان که باشی بادبان بی فایده است
بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت
دست و پا وقتی نباشد نردبان بی فایده است
تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم
سعی من در سر به زیری بی گمان بی فایده است
تیر از جایی که فکرش را نمی کردم رسید
دوری از آن دلبر ابرو کمان بی فایده است
در من عاشق توان ذره ای پرهیز نیست
پرت کن ما را به دوزخ، امتحان بی فایده است
از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته اند
حرف موسی را نمی فهمد شبان، بی فایده است
من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا
همچنان می گردم اما همچنان بی فایده است

کاظم بهمنی

۱۳۹۱ بهمن ۲۸, شنبه

گفت مدتهاست که کلامی ننوشتی، دقیقا دو سال و چهارده ماه و چهل و چهار روز.
گفتم چند صباحیست وارد جریان زندگی شده ام.

۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

عشق چیست؟


در باب عشق و اثرات آن بر زندگی بشر، چه از دید موافقان و چه از دید مخالفان، مطالب زیادی نگاشته شده و می شود و خواهد شد. نمونه اش مقاله ی ذیل است که اخیرا روی وبسایت بی بی سی به آن بر خوردم.


 
موضوع عشق یکی از موضوعات جنجال برانگیز است. از آن موضوعاتی که در هر مجلسی می توانی حرفش را پیش بکشی و برای ساعتها مجلس را با آن گرم نگه داری. ولی به نظر من در بسیاری از این بحثها یکی دو نکته کلیدی همیشه از قلم می افتد که دوست دارم در اینجا به آنها اشاره کنم.
موضوع اول آنکه وقتی از مضرات عشق سخن می رود (مثل همین مقاله بالا) به مراتب به نمونه هایی اشاره می شود که در آن یک عشق به نفرت بدل شده و یا در مدت زمان کوتاهی آتش آن فرو نشسته است. این در حالیست که گام اول در هر بررسی علمی، هرس کردن نمونه های آزمایش است. باید مطمئن بود که مواردی که به آنها اشاره می شود اساسا در حوزه عشق و رابطه عاشقانه می گنجد. به نظر من خیلی از انسانها از روی تنهایی یا ترس از بی کسی رو به عاشق پیشگی می کنند. این جور آدمها نه در پی آن احساس عمیقی می روند که به یک فرد خاص پیدا می کنند بلکه از شبهای سرد و سیاه تنهایی می گریزند و به اولین کسی که بتواند آنها را از این تنهایی برهاند چنگ می زنند و به غلط برچسب عاشقانه به رابطه شان می چسبانند. بسیاری از رابطه های عاشقانه ای که من می شناسم ریشه در همین مساله دارد و مسلم است که پایانی جز شکست نخواهد داشت.

دیگر آنکه وجود رابطه های با دوام و پایداری که بدون عشق آغاز شده اند برهان خلفی بر اثبات عدم وجود عشق نیست. مسلما برای داشتن یک رابطه پایدار و لذت بخش عشق تنها گزینه نیست، یکی از گزینه هاست (و شاید زیباترین آنها). همان گونه که برای جهان دیده شدن  سفرکردن یکی از راهاست. این که عده ای برای لذت بردن از طبیعت به پارکهای شهری می روند زیبایی و ارج رفتن به جنگل و گم شدن لابه لای درختان جنگلی را انکار نمی کند. 

عکس: Eternal Sunshine of the Spotless Mind

۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

برف

روی صندلی چوبی کوچکم نشسته ام. چای می نوشم و از پنجره رقص دانه های برف را تماشا می کنم. این طرف و آن طرف می روند. بالا و پایین می شوند. دستهای هم را می گیرند، و در آهنگ باد می چرخند تا به دانه های  دیگر روی زمین بپیوندند. یادت هست؟‌ نشستن دانه ها روی زمین را دوست نداشتی. آنها را با دست جمع می کردی و به هوا می انداختی. افسوس که این بار سریع تر و غمگین تر بر زمین می نشستند. گریه می کردی. ترا در آغوش می گرفتم و نوازش می کردم. نگاه کن. همه جا یک دست سفید شده است. این دانه ها زشتیهای زمین را می پوشانند. دیگر زمین سوخته مدرسمان سیاه نیست.  در خیابانهای شهر دیگر چاله ای نیست. نگاه کن شیشه شکسته ماشین پدر ترمیم شده است.
تو عاشق بارش برف بودی. با دانه ها می رقصیدی و این طرف و آن طرف می دویدی. من می کوشیدم پایم را جای پاهای تو بگذارم. روی برفها دراز کشیدی و به آسمان خیره شدی. آرزو کردی که همیشه برف ببارد. من خوابیدن روی برف را دوست نداشتم. سردم بود. دوست داشتم به خانه برگردم. زیر کرسی بشینم، چای داغ بنوشم و از پنجره، رقص دانه های برف را تماشا کنم!

۱۳۹۱ بهمن ۴, چهارشنبه

هلیا!
حدیث غریب دوست داشتن را اینک از زبان کسی بشنو
که به صداقت صدای باران بر سفالها سخن می گوید.
و با این وجود، حالی روانه تحقیر کلام خواهم شد-که مرا نمی گوید.
و بس که به سرود نام تو بیاندیشم و در انتظار قدمهای تو بر برگ خشک پائیز بنشینم.
هلیا!
هلیا! هلیا! من می خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم
کودکانه و ساده و روستایی.
من از دوست داشتن فقط لحظه ها را می خواستم.
آن لحظه ای که ترا به نام می نامم.
آن لحظه ای که خاکستری گذرای زمین در میان موج جوشان مه، رطوبتی سحرگاهی داشت.
آن لحظه ای که در باطل اباطیل دیگران نیز خرسندی کودکانه می چرخید.
لحظه دست باد بر گیسوان تو،
لحظه نظارت سرسختانه ناظری ناشناس بر گذر سکون.
من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان می خواهم.
من برای گریستن نبود که خواندم.
من آواز را برای پر کردن لحظه های سکوت می خواستم.
من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم
مه آلود و غمناک با پنجره های مسدود و تاریک.
دوست داشتن را چون ساده ترین جامه کامل عید کودکان می شناختم.
هلیا!
تو زیستن در لحظه را بیاموز.
و از جمیع فرداها پیکر کینه تور بطالت را میافرین.

http://www.youtube.com/watch?v=RtArra94cls

برگرفته از
"باردیگر شهری که دوست می داشتم" نادر ابراهیمی

۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه


زندگی آن گل سرخیست که در باغچه چشمان تو می روید. رشد می کند و از همه درختان سرو بالاتر می رود تا به خورشید سلام دهد و بوی هستی را در فضا بپراکند.