۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

آتش

تو نمی دانی آتش عشقی که از این آتشفشان برمی خیزد به کجا زبانه می کشد. حتی باران اشکهای شبانه را هم خیال رام کردن این زبانه ها نیست. مرا نهی کردند که این آتش را درمانی نباشد و از تو تنها خاکستری به جای خواهد گذاشت. گفتم درد سوغات هوشیاریست. مرا دیگر جز سوختن حسی نیست. باشد تا خاکسترم نیز مهمان باد شود و به گوشه و کنار سفر کند. پیامم را بی واسطه به او برساند که برای آمدنش راه را روشنایی بخشیده ام و به انتظار نشسته ام.