۱۳۹۲ فروردین ۱۰, شنبه



یک قانون اشتباه اساسا قانون نیست. و من حق دارم، بلکه وظیفه دارم، که با چنین قانونی مخالفت کنم چه با خشونت و چه به صورت مسالمت آمیز. شما باید شکرگزار باشید که من دومی را برگزیده ام.


The great debaters

۱۳۹۲ فروردین ۲, جمعه

برای من فقط فراموشی بود


هموطن گرامی باید با کمال فروتنی اعلام کنم که  من همیشه سرشار از غرور بوده ام. من،  من، من، این است ترجیح بند زندگی گرامی من که در آن آنچه می گفتم شنیده می شد. این که من همیشه آزاد و مقتدر زندگی کرده ام کاملا حقیقت دارد. منتها فقط به این دلیل فوق العاده که برای خود نظیری نمی شناختم، احساس می کردم که از هر قیدی نسبت به دیگران آزادم. این را به شما گفته ام که من همیشه خود را باهوشتر از همه مردم تصور کرده ام، ولی خود را حساس تر و زبردست تر هم می دانستم. تیرانداز نمونه، راننده بی نظیر، بهترین عاشق. حتی در رشته هایی که به سهولت نمی توانستم ناشیگریم را به خود بقبولانم، مثلا تنیس که در آن فقط حریف متوسطی بودم، به دشواری می توانستم این فکر را از ذهن بیرون کنم که اگر فرصت کافی برای تمرین می داشتم بر بهترین بازیکنان پیشی می گرفتم. من در خود جز برتری و افضلیت چیزی سراغ ندارم.

بدین گونه من در سطح زندگی پیش می رفتم با عوض کردن کلمات و نه هر گز در واقعیت. چه کتابها که تا نیمه خواندم، چه دوستان که تا نیمه دوست داشتم،چه زنها که تا نیمه در آغوش گرفتم. من از روی بی حوصلگی یا به قصد سرگرمی حرکتی می کردم. آدمیان از پی آن می آمدند می خواستند دست بیاویزند اما چیزی در میان نبود و بدبختی همین بود. بدبختی برای آنها زیرا برای من فقط فراموشی بود. من هرگز جز به یاد خودم نبودم. من در زندگی به یک عشق بزرگ دچار شده ام. عشقی که همیشه خود هدف آن بوده ام. 

سقوط-آلبر کامو

۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه

قصور


چه بسیار جنایتها فقط به خاطر این رخ داده که عامل آن قادر به تحمل قصور خود نبوده است! من در گذشته کارخانه داری را می شناختم که زنی بی عیب و نقص داشت، زنی که مورد تحسین همه بود، و با این همه شوهرش به او خیانت می کرد. این مرد از این که خود را مقصر می دانست، از این که می دید محال است بتواند به خود گواهینامه تقوا دهد یا آنرا از کسی دریافت دارد به معنی واقعی کلمه از خشم دیوانه می شد. هر چه زنش فضیلت بیشتری نشان می داد او دیوانه تر می شد. عاقبت خطایش برایش تحمل ناپذیر شد. آنوقت تصور می کنید چه کرد؟ دیگر او را فریب نداد؟ خیر. او را کشت.

سقوط-آلبرت کامو

۱۳۹۱ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

موریانه درونم کلمات را دوست دارد

در درونم موریانه ای هست که روز و شب تاروپود روحم را آرام آرام می خورد و می پوساند. فریاد می کشم. خود را به در و دیوار می کوبم. اشک می ریزم. اما نه، هیچ چیز جلودارش نیست. دیگر به زخمهایش عادت کرده ام. تنها چیزی که آرامش می کند و برای لحظه ای از حرکت بازش می دارد کلمات است. موریانه درونم کلمات را دوست دارد. آنگاه که دست به کاغذ می برم آرام می نشیند و به حرکات دستم روی کاغذ زل می زند. یا آن زمان که کتاب به دست می گیرم، مظلومانه گوشه ای می ایستد و سراپا گوش می شود. با هر کلمه می رقصد و زیر لب تکرارش می کنم. بالا و پایین می رود. مسخ می شود. 

۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

همیشه  ذهنم پر است از فکرهای عجیب و غریب، 
ولی وقتی قلم موی نقاشیم را بر می دارم
همه چیز به ناگاه آرام می شود.

- دفترچه ("The Notebook")

۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه

مگر نمی شود آدمی اسیر نقشی شود که خود در انداخته و آن قدر به دختر نقاشی اش دل بدهد که او را دلدار خود کند؟ و مگر خدا عاشق مخلوقاتش نیست و عاقبت او را در ستایش خود وانمی دارد؟ اما مگر کسی باور می کند؟


پیکر فرهاد-عباس معروفی