۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

ابتدا و انتها

هوا گرم است. خورشید گه گاه از لابه لای درختان سر به فلک کشیده راهی به درون باز می کند. دستانش گرم است و نورش پوستم را می سوزاند. سعی دارم زیر سایه درختان قدم بر دارم. گاه می ایستم، نفسی تازه می کنم و به راهم ادامه می دهم.

ابتدای راه را به یاد نمی آورم. سالهاست که در حرکت بوده ام. حتی نمی دانم به کجا باید بروم. فقط می کوشم رو به جلو حرکت کنم. جوانتر که بودم با رهگذران دیگر به بحث و گفتگو می نشستم. اینجا کجاست؟ از کجا می آییم. مقصد کجاست. هرکس سخنی می گفت و تعبیری می کرد. و امروز می فهمم که هیچ کدامشان تحقیقا حقیقت را نمی دانستند.

بعدها سعی می کردم کمتر به این چیزها فکر کنم. با دیگران درباره مسائل ساده تری گفتگو می کردم، جهت وزش باد، زیبایی گلها. از حرف زدن با دیگران لذت می بردم که مسیر را کوتاه تر می کرد و احساس خستگی را تقلیل می داد.

آن روزها دوست داشتم اولین کسی باشم که به پایان راه می رسد. قدمهایم را بلندتر و سریعتر برمی داشتم. نمی دانستم انتها کجاست. هیچ کس نمی دانست. ولی همه می خواستیم هرچه سریعتر به انتهای مسیر برسیم. انتهایی که هنوز هیچ کس از آن خبری ندارد.

و اما امروز دوست دارم تنها سفر کنم. در پاهایم احساس خستگی می کنم. دیگرانی که از من جوانترند سبقت می گیرند و رو به جلو می روند. گامهایم را آهسته بر می دارم. بدنم آن انعطاف همیشگی را ندارد. به درختان دور و برم نگاه می کنم. محکم و استوار ایستاده اند. به نظر می آید سالهاست که قد برافراشته اند و رهگذرانی چون من را از نور شدید خورشید حفظ می کنند.

خسته ام و آرام آرام امید را برای رسیدن به انتها از دست می دهم. نای حرکت ندارم. بدن خشکم را به گوشه جاده می کشم. پاهایم را در خاک فرو می کنم و دستانم را به سوی آسمان می کشم. پاهایم در اعماق زمین فرو می رود. بدنم کاملا خشک شده است. نوک انگشتانم آرام آرام سبز می شود. درختی تنومند شده ام. قد می کشم و به آسمان می رسم. با وزش باد تکانی می خورم و برگهایم را باز می کنم. سایه ام روی مسیر گسترده است. ایستاده ام و رهگذران را تماشا می کنم که زیر سایه ام نفسی تازه می کنند و به راهشان ادامه می دهند.