۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

مهمان

روز خوبی بود. آفتاب می تابید و باد برگهای درختان را نوازش می کرد. صدای جاروب رفتگر محل آهنگ خاصی داشت. آهنگ حرکت، آهنگ پاکی. بچه گنجشکها روی درخت سرو حیاط از تخم بیرون آمده بودند و سروصدایشان شور و هیجان خاصی به همراه داشت. با همین شور و هیجان از رختخواب بلند شدم.

به طرف در خانه رفتم و آنرا گشودم. باز باز. سپس دست و رویم را در آب حوض شستم. نفس عمیقی کشیدم و در ایوان نشستم. رنگ آسمان چون همیشه آبی بود ولی ابرها اینبار متفاوت بودند. در جای جای آسمان گسترده بودند هر یک به شکلی خاص.

رهگذری از در وارد خانه شد. نمی شناختمش. به رسم مهمان نوازی به داخلش خواندم. خسته بود. اینرا می شد از گرد و غباری که تمام صورتش را پوشانده بود به راحتی فهمید. به سختی میتوانستم چشمهایش را ببینم. آمد و روی ایوان نشست. برایش چای آوردم با نبات اصفهان. چای را نوشید ولی نبات چندان به مذاقش خوش نیامد.

مشغول صحبت شدیم. شروع کرد به حرف زدن. سعی می کردم به چشمانش بیشتر دقت کنم. قرمز بود. نمی دانم چرا از او نخواستم صورتش را در آب حوض بشوید. چشمانش لحظه لحظه قرمز و قرمزتر می شد. از دستانش خون می چکید و دندانهای تیزش مرا به وحشت انداخت.

نتوانستم از جایم بلند شوم. پرید روی پشتم و گردنم را به دندان گرفت. از تمام بدنم خون می چکید. قطره قطره. رهگذر شیشه ای را از خونم پر کرد و از در خارج شد. بیحال روی ایوان افتاده بودم. تمام بدنم درد می کرد.

صبح قشنگیست. روی سرو داخل حیاط چندین گنجشک لانه ساخته اند. هنوز جوجه هایشان از تخم بیرون نیامده اند. آسمان آبیست و تکه ابرهای سفید در جای جای آن پخش شده اند. از جایم بلند می شوم و زخم گردنم را در آب حوض می شویم. هنوز گاه از گردنم خون می چکد. روی ایوان می نشینم و به قفل در خانه نگاه می کنم. سالهاست که این قفل را باز نکرده ام و مهمانی به این خانه نیامده است.