۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه

خط پایان


صدای قلبم را میشنوم. محکم میزند گویی که از جایش بیرون خواهد پرید. تند راه میرم. می خواهم هرچه سریعتر به خانه برسم. نمی خواهم در این مکان در یک پارک، در شب و تنها بمیرم. هوا اندکی سرد است و باد خنکی از سمت دریا در حال وزیدن است.
چراغهای پارک در شب زیبا به نظر می آیند و فضای عاشقانه ای ایجاد کرده اند. به این فکر می کنم که در این لحظات آخر کاش کسی که دوستش داشتم کنارم بود. به گذشته ها فکر می کنم به قلبهایی که شکستم. و قلبم که بارها و بارها شکست بدون آنکه صاحبش متوجه شده باشد. نمی دانم چرا ولی نمی توانم فکرم را متمرکز کنم. از جایی به جایی دیگر می رود. از شخصی به شخصی دیگر. مهم آن است که در این لحظات آخر در این پارک تنهایم. قدم می زنم و سعی می کنم به خانه برسم. می خواهم روی تختم بخوابم و بمیرم.
قلبم تند تند می زنم. صدایش را به وضوح می شنوم. دوست داشتم کنار مادرم بودم. سرم را روی شانه هایش می گذاشتم و اعتراف می کردم. به اشتباهاتم. به آنچه باید می بود و می شد ولی نشد و نبود. برای برادرانم و خواهرانم. برای پدرم که با وجود بد بودن رابطه مان همیشه برایم تکیه گاه گرمی بود. دلم برای همه تنگ شده است. برای همه.
در قفسه سینه ام درد شدیدی حس می کنم. پاهایم سست شده است. روی چمنهای کنار جاده می افتم. همه جا تاریک است و سرما در عمق وجودم نفوذ کرده است. مادر پتوی گرمی برایم می آورد. دستانش را می گیرم و می بوسم. کنارم می نشیند. بدنش گرم است ولی من هنوز سرما را حس می کنم. سرم را روی شانه هایش می گذارم و آرام آرام زمزمه می کنم. خسته ام. خسته. اینجا غریبم. غریب و اینجا آخر راه است....