۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

خاطره

به چشمانش که نگاه کردم خندید. من هم خندیدم. روز اول تابستان بود. درست یادم هست. دستش را گرفتم و شروع کردیم به راه رفتن. بوی شب بوها در هوا پیچیده بود و ما با آهنگ خش خش برگهای زیر پاهایمان آواز می خواندیم. درست یادم هست. لبانم را کنار گوشش گذاشتم؛ بیا بر روی این شنها تا انتها بدویم. خندید. من هم خندیدم. باد از سمت شمال می وزید. روی شنها نشستیم و غروب آفتاب را تماشا کردیم که آرام آرام در آن سوی دریاها می رفت تا از دیده ها پنهان شود. سرش روی شانه هایم بود. درست یادم هست.