۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

رنگین کمان

به روال هر جمعه شب، در کاباره ده بالا موسیقی زنده اجرا میشود. "سبز" کلاهش را روی سر می گذارد، در آینه صورتش را برانداز می کند و به راه می افتد. مدتهاست که خود را از جمعیت پنهان کرده است ولی امشب قصد دارد سری به کاباره بزند. هم از موسیقی زنده لذتی ببرد و هم دیدارهای قدیمی را تازه کند.

کاباره شلوغ است و صدای موسیقی در هیاهوی جمعیت گم میشود. در گوشه مجلس "سیاه" و "زرد" نشسته اند. سیاه با دیدن سبز که از در وارد شده است دستی تکان می دهد. سبز کلاهش را بر می دارد و به طرف آن دو می رود. سلام و احوال پرسی می کنند و یکدیگر را در آغوش می کشند. زرد رو به فردی که کنار آنها نشسته است می کند و سبز را به او معرفی می کند. نامش سرخ است و ظاهرا چند روز بیشتر نیست که به دهکده وارد شده است.

سبز رو به روی سرخ می نشیند. لیوانهای روی میز حکایت از سرخوش بودن سرخ دارد. شاید به همین علت است که زیاد حرف میزند. داستانهایش عمدتا راجع به آتش سوزی در ده پایین است و ظاهرا به همین دلیل به ده بالا کوچ کرده. از سختیهای سفر میگوید و اینکه چطور همه چیز اینجا برایش رنگ و بوی تازه دارد. از همه عجیبتر صحنه ایست که امروز صبح در میدان اصلی شهر دیده است. نمی تواند چیزی را که دیده باور کند. همچنان در شک است.

سبز لبخند می زند. به یاد می آورد که چند سال پیش وقتی برای اولین بار به ده بالا وارد شده بود آن صحنه برایش آنقدر عجیب بود که مدتها خواب را از چشمانش ربوده بود. یک نیم دایره از آدمهای لخت که همدیگر را در میدان اصلی شهر در آغوش گرفته اند. او برای سرخ توضیح میدهد که در ده بالا سگها حکم میراند و به نوعی نبض شهر را در دست دارند. سگها عاشق رنگین کمانند و اهالی ده مجبورند هر جمعه در میدان شهر رنگین کمانی تشکیل دهند و خشنودی حاکمان را فراهم کنند.

برای سرخ، این امر غیر قابل قبول است. از عزت نفس میگوید و اصالت وجود. نمی تواند باور کند که چطور اهالی ده حاضرند دست به چنین کاری بزنند. چطور ممکن است که گروهی اندک، بقیه را این چنین به کاری بر خلاف میلشان وادارند. چطور می شود گرمی آغوش را از گرمای صمیمیت به سرمای ریا بدل کرد. سبز حرفهایش را تایید می کند. ولی توضیح می دهد که چطور از نظر او این موضوع غیر قابل حل است. سگها قدرت دارند و مادامی که قدرت در دست آنهاست دیگران ترجیح می دهد آنها را خوشنود نگه دارند. توضیح می دهد که چطور نافرمانی باعث طرد شدن و انزوا می گردد و هزینه زیادی دارد. هیچ کس دوست ندارد منزوی شود. انسان موجودیست اجتماعی.

سرخ حرفی نمی زند ولی از نگاهش پیداست که حرفهای سبز را باور ندارد. سبز توضیح می دهد که چطور همین مباحث را قبلا با سیاه و زرد نیز مطرح کرده است. هزینه یکرنگی بالاست و هیچ کس حاضر نیست با او همراهی کند. نتیجه میگیرد که برای حل این مشکل راهی وجود ندارد. سرخ نمی پذیرد و می کوشد با کلمات بازی کند. می خواهد نشان دهد که سبز در اشتباه است. بحثشان تا پاسی از شب ادامه می یابد. کاباره تقریبا خلوت شده است. صدای موسیقی دیگر به گوش نمی رسد و گارسونها در حال تمیز کردن میزها هستند. سبز کلاهش را روی سرش می گذارد، از سرخ جدا می شود و برایش آرزوی موفقیت می کند.

جمعه صبح است. سبز لباسهایش را از تن در می آورد و به سمت میدان اصلی شهر به راه می افتد. میدان شلوغ است و جمعیت در حال در آغوش گرفتن یکدیگرند. سبز گوشه ای می ایستد و جمعیت را نظاره می کند. در بالای میدان سگها نشسته اند. فریاد میزنند و از اهالی می خواهند که زودتر مراسم را شروع کنند. بالاخره بعد از مدتی رنگین کمان تشکیل می شود. نیم دایره از آدمهای لخت که همدیگر را در آغوش کشیده اند. در ابتدای صف سرخ ایستاده. سبز دستی تکان می دهد. سرخ سلامش را پاسخ می دهد و خودش را محکمتر به سیاه که بعد از او قرار دارد می چسباند. هوا سرد است و در سرمای زمستان یک آغوش گرم می طلبد. سبز کلاهش را روی زمین می اندازد، به ابتدای صف می رود و سرخ را محکم در آغوش می کشد.

۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

مردی بیدار میشود و می بیند که در درازای شب همه اشیاء اتاقش را برداشته و اشیاء مشابهی را به جای آنها گذاشته اند. مرد ماجرا را برای یکی از دوستانش تعریف میکند. دوست با دقت فراوان به حرفهای او گوش می دهد و بعد می پرسد: خوب. راستی تو کی هستی؟!

استیفن رایت

۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه

فرافکنی تا چه حد آخه

"محمد قذافی جوانانی که مواد مخدر مصرف کرده اند را مسوول ناآرامیهای اخیر در کشورش دانست". خبرگزاریها
---
احمدی نژاد در تماس تلفنی با قذافی:
برادر، ما خودمون استاد فرا فکنیم، می خوای تقصیر رو گردن این و اون بندازی، بنداز، ما که بدمون نمیاد ولی یه چیز بگو که بگنجه.


۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

گل سرخ

دیروز: گل سرخ باغچه کوچکم را چیدم و در گودالی که در کنارش کنده بودم خاکش کردم. با دستهای خودم خاک را آرام آرم رویش می ریختم. نمی خواستم ساقه هایش بشکند یا گلبرگهای نازکش آسیب ببیند. خاک را با دستانم آرام آرام بر پیکرش می پاشیدم و با اشک چشمانم رفتنش را همراهی می کرد.

امروز: در باغچه کوچکم، جای خالی گل سرخ خودنمایی می کند. دلم برای طلوع صبحگاهیش تنگ شده است. دیگر نمی توانم از گلبرگهای سرخش معنای زندگی را بچینم. دیگر بوی دلنشینش مرا از خواب بیدار نمی کند. افسوس که آهنگ رقصیدنش در باد برای همیشه خاموش شده است.

فردا: گل سرخی را به خانه می آورم و در باغچه کوچکم می کارم. برگهایش را نوازش می کنم، گلبرگهایش را می بوسم و آبیاریش می کنم. کنار باغچه می نشینم و خندیدش به زندگی را به نظاره می گیرم.

ترس

ترس از مطرود شدن، نیرویی است که مرا از رفتن، گفتن و انجام دادن باز می دارد. کاش می فهمیدم که همین باز داشتن، مرا بیشتر مطرود می کند. باید جلو رفت بی باکانه!

۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

دایره بسته زنان ایران

چند شب پیش برای دومین بار فیلم دایره جعفر پناهی رو نگاه کردم. فیلم مربوط به سال 2000 است یعنی بیش از 10 سال پیش. با کمک گرفتن از داستان زندگی 5 زن، فیلم وضعیت زنان را در جامعه ایران به تصویر می کشد. و نکته ناامید کننده این است که آنچه فیلم به تصویر میکشد را به راحتی می توان در جامعه امروز ایران دید. این یعنی در جا زدن.

فیلم با تولد یک دختر آغاز می شود. از دریچه یک بیمارستان پرستار دنبال خانواده سولماز غلامی می گردد. خانواده سلماز از تولد آن دختر چندان خشنود به نظر نمی رسند و این آغاز راه است.

پس از آن فیلم به شیوه بسیار زیبا از زندگی یک زن به زن دیگر می پرد و مشکلات، تحقیرها و نابسامانیهای اجتماعی که این زنان به عنوان نمونه ای از زنان ایران با آن دست به گریبانند را نشان میدهد.

هدف فیلم آن است که نشان دهد این نابسامانیها و نگاه غلطی که در جامعه به زن وجود دارد باعث میشود که زنان دست به کارهایی بزنند که خود از انجام آن شرم دارند و گاها با طبیعتشان ناسازگار است. مثلا یکی از این زنها بچه خود را سر راه میگذارد به این امید که زندگی بهتری برایش رقم بخورد.

حتی به نظرم فیلم نشان میدهد که سرانجام چنین برخوردی نه تنها منجر به هرزگی کشیده شدن زنها خواهد شد که باعث میشود به آن عادت کنند و نسبت به آن بی تفاوت باشند. مثلا زن مسنی که (احتمالا برای پول) سوار ماشین یک پیرمرد می شود (که از شانس بدش مامور گشت است) تلاش می کند که فرار کند و خود را بیگناه نشان دهد. حال آنکه دختر جوانتری که او هم گرفتار مامورین شده خیلی آرام و راحت می ایستد و راهی زندان میشود. گویی گناه کردن و به دام قانون افتادن برایش یک امر طبیعیست.

فیلم دایره در بردارنده نکات بسیار ریزی در رابطه با ناهنجاریها و نابسامانیهای اجتماعی نسبت به زنان است که در این مجال فرصت پرداختن به آن نیست. ولی نکته جالب فیلم آن است که فیلم با دریچه یک زندان تمام می شود که مامور زندان سولماز غلامی را صدا می زند. همان زنی که در ابتدای فیلم دختری را به دنیا آورد. گویی جعفر پناهی با بستن این دور (دایره) می خواهد نشان دهد که رفتاری که جامعه با آن زن و دخترش میکند خود به خود و بالاجبار آنها را به این راه می کشاند.

۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

آنجا که حتی از نوشتن باز می مانی

نوشتن، مسکن دلهای خسته است. آنگاه که تلاشت برای برقراری حق و حقیقت ناکام مانده است. آنجا که می دانی گوشهای کر را نمی توان با فریاد شنوا کرد. آن لحظه که می فهمی که چشمهای نابینا با منطق بینا نمی شود. آنجا که هر قدمی که بر می داری ترا بیشتر و بیشتر به عقب می کشد، قلم تنها یار و همدمیست که در کنارت باقی می ماند. قلم به دست می گیری و می نویسی.

شاید امیدواری که نوشته هایت مقدمه تفکر شود. شاید امیدواری که خستگان خواب آلود را از خواب نازی که سالها در آن فرو رفته اند بیدار کنی. می نویسی و این نوشتن روحت را ثبات می بخشد وقلب مظطربت را آرامش.

ولی آنجا هست که قلم از فرمانبریت سر باز می زند. و حتی کاغذ گوشهایش را بر روی درد دلهایت می بندد. می فهمی که حتی نوشتن هم درمانی بر دردهایت نیست و باری از شانه های خسته نخواهد کاهید. قلم را زمین می گذاری، به گوشه ای می خزی، چشمهایت را می بندی. می کوشی تا شعله امید را همچنان زنده نگاه داری و آرزومندی که تلاشت بر عبث نپاید.

فیلمی از افشاگری افسران فراری سپاه

این فیلم رو که ظاهرا در تلویزیون گاردین پخش شده چند روز پیش تو یوتوب پیدا کردم. چند تا از مسوولین سپاه و بسیج که ظاهرا به خارج پناهنده شده اند بعلاوه جواد مقیمی (عکاس سابق خبرگزاری فارس) حرفها و افشاگریهایی راجع به ناآرامیهای بعد از انتخابات تو ایران می زنند. پیشنهاد می کنم اگه فیلم رو ندیدن حتما ببینید.
پ.ن. من از صحت و سقمش خیلی خبر ندارم. تو اینترنت دنبال اسم افسران سپاه که تو این فیلم حرف می زنند گشتم ولی خیلی چیزهای ضد و نقیض پیدا کردم. اگه کسی چیزی می دونه اینجا بزاره یا برام بفرسه.




قسمت اول



قسمت دوم

۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

کاری ندارم ولی 1

کاری ندارم ولی:
حال مملکتی که تو مجلسش برای آدمیایی که یکیشون 5-6 سال قبل رییس جمهور بوده، یکیشون رییس مجلس، یکیشون نخست وزیر، تازه تو همون نظام و تحت همون چهارچوب، حکم اعدام صادر کنند فقط جای گریه کردن داره!


۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

ولنتاین!

امروز روز عشق است. روز دوست داشتن و دوست داشته شدن. روز یکی شدن، یکی بودن. روز محبت. روز عشق. عشق زمینی، انسان با انسان. روز دستهای لرزان که آرام در هم گره می خورند و لبهای سردی که گرما بخش آن دیگری می شوند. امروزروز توست. روز من! کدام من؟ من سالهاست که در دریای خروشان چشمانت غرق شده ام و هر روز پایین و پایین تر می روم. و چه سقوط لذت بخشی. سقوط من در تو.

امروز روز عشق است. روز نگاههای نگران و آتش عشقی که از آن به افلاک زبانه می کشد. روز نامهایی که ورد زبان عاشقان است. هر روز، هر ساعت و هر دقیقه. امروز ترس نیست، تنهایی نیست، انزوا و خلوت نیست. امروز تو هستی و من. یک روح در دو بدن. کدام روح. روح من سالهاست که مرا رها کرده و در آسمان نگاه تو پرواز می کند به ابدیت. و هر روز از من دورتر و دورتر می شود در جاده ای که انتهایش آغوش گرم توست. و چه سفر دل انگیزی. سفر من در تو.

امروز روز عشق است. روز یکی شدن. روز وصل. ما دو قطره ایم که در رودخانه خروشان عشق به سمت دریا جاودانگی میرویم. دریای وحدت. یکی شدن. وصال. و در آن دریا خواهیم ماند برای همیشه، تا جهان پا برجاست کنارهم خواهیم ماند و عشق را برای هم زمزمه خواهیم کرد. و چه نجوای گوش نوازی.

فردا روز عشق است. روز بودن. روز ماندن. روز چشمهای نانگران، و قلبهایی که می تپند آرام آرام. روز دستهای به هم گره خورده , نگاههای در هم بافته. روزی که انتها ندارد و خورشید در آسمانش می تابد، برای همیشه، تا ابد. روز عشق است، روز توست. امروز، فردا، هرروز، هرروز.

http://www.youtube.com/watch?v=dd8yBuXsO4c

۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

ماشالا رو که نیست

دست تو تا آرنج عسل می مالی می کنی تو حلق بعضیها، گاز که میگیرند هیچی، تازه می گن چرا اینقدر استخونات سفته، فکم درد گرفت.
یکی از دوستانم مطلب زیر و تو وبلاگش گذاشته بود. خیلی به دلم نشست وقتی خوندمش و یه چند خطی جوابیه براش نوشتم. چیز جالبی شد گفتم اینجا بزارمش.
---
"ذهنم آشوب می شود، بد تر از دلم ، وقتی تو هم به مشغله های آن اضافه می شوی. بیا و این یک بار را با من راه بیا، رو راست باش، مثل خودم ، مثل خودت. من نمی دانم این چه غریزه ایست که هرگاه با هم ایم باید استعاره و تمثیل برایم ردیف کنی و بنوازی. به موهایت قسم خسته ام دیگر ، طاقت چرخیدن لابه لای آواهایت را ندارم. بی مرام نبودی که ، بودی؟ می خواهی بگویی کورکورانه آمده ام تا اینجا به دنبالت؟ نکن این کار را با من… چینی قلب من دیگر جایی برای بند زدن ندارد، مثل افکارم ، روحم ، و تمام من. نگذار از دست بروم …."
---
من هم خسته ام، از این راهی که انتهایش شاید سراب باشد. تشنه ام، آب می خواهم، می خواهم از دستانت آب ینوشم تا ابد که من سیری ناپذیرم چون کویر. ولی می ترسم، می ترسم که اگر از ورای استعاره و تمثیل به در آیم ترا ببازم برای همیشه. می ترسم که چون لب از آواز فرو بندم سکوتی شود سهمگین ،و تو مرا در سکوتم برای همیشه تنها بگذاری. می ترسم!

۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

ایمیل مجنون به لیلی (به بهانه ولنتاین)

لیلی جان می دونم که از دستم خیلی عصبانی هستی ولی گفتم این ایمیل رو برات بفرستم که هم عذر خواهی کنم و هم اشتباهم رو توضیح بدم.

از آخرین ایمیلی که برات "سند" کرده بودم حدود یک ساعت گذشته بود و هنوز هیچی ازت دریافت نکرده بودم. نمی دونی تو این یک ساعت چه حالی داشتم.

اولش که ایمیل رو سند کردم رفتم وشروع کردم به چرخ زدن تو اینترنت. یه مقداری تو فیسبوک گشتم. فهمیدم علی با مرضیه به هم زده و نغمه و محمد دوباره به هم برگشتن. مثل اینکه بین نازنین و مهدی هم شکرآب شده. راستی می دونسی که مریم رفته فرانسه، من که خبر نداشتم.

بعد یه سری به گودر زدم. ای بابا مثل اینکه دوباره بگیر بگیر ها رو شروع کردند. یه مطلب هم خوندم از کانت درباره نقد عقل محض. فهمیدم که از این به بعد باید همش از همه انتقاد کنم. یه سری مطلب هم یکی از دوستام "شِیر" کرده بود که نفهمیدم شعربود، متن بود یا کلا من سر کار بودم.

فکر کنم 15 "مین"ی تو وب بودم که برگشتم ایمیلم رو چک کردم دیدم هنوز "ریپلای" نکردی. خیلی حالم گرفته شد. ولی گفتم شاید گوگل یادش رفته ایمیلم رو "آپ دیت" کنه و "کَش" رو برام می فرسته. چند بار "اف 5" رو زدم ولی چیزی عوض نشد. شاید "فایر فاکس" قاطی کرده. ایمیلم رو تو "اکسپرولر" و "سفری" هم باز کردم ولی جوابی نبود که نبود.

شاید "ویندوز" هنگ کرده باشه. کامپیوتر رو "ری استارت" کردم. ولی چیزی فرق نکرد. رفتم مودم رو چک کردم. وصل بود. روتر هم که کار می کرد چون بقیه سایتها رو میتونسم بیارم. نکنه گوگل ایمیل منو بسته؟ نکنه کلا ایمیل دریافت نمی کنم. رفتم با دو سه تا ایمیل دیگه ای که داشتم به خودم چند تا ایمیل زدم. همشون رو دریافت کردم!

دیگه نتونستم طاقت بیارم. برا همین مجبور شدم بیام تو اطاق خواب و ازت بخوام که جواب میلم رو بدی. فکر نمی کردم که خواب باشی! خسته شده بودم از انتظار!

-- مجنون

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

مبارک رفت!

من دلم برای دانشجویان مصر و تونس می سوزه که از این به بعد باید دو واحد ریشه های انقلاب هم پاس کنند :دی

--
پ.ن. رفتن مبارک، مبارک

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

دنگ شو

جای دوستان خالی چندشب پیش رفتم کنسرت دنگ شو. کلا با سبک و منشی که این گروه تو موسیقی ایرانی ایجاد کردن خیلی حال می کنم. اجرای زنده شون هم خیلی خوب بود، نور پردازیها، حرکات نمایشی روی صحنه و... هرچند که بالاخره ناپختگی و کم تجربه بودنشون گاهی خود نمایی می کرد.

کنسرت دنگ شو جزو معدود کنسرتهایی بود که تمام بلیطهاش حتی توی شهری مثل سیاتل به طور کامل فروخته شده بود و به نظرم اینرو مدیون خلاقیت و نوآوریهایی هستند که تو کارشون دارند. یعنی نوع کارشون به نحویه که طیف وسیعی از طرفداران موسیقی سنتی ایران تا طرفداران موسیقی غربی مخصوصا اونایی که به جاز علاقه دارند رو در بر میگیره.
به نظرم اگه کارشون و با جدیت دنبال کنند (که ظاهرا در همین مسیرند) آینده روشنی پیش رو دارند.

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

پایان یک آغاز

تلفن را قطع می کنم و با تمامی قدرتم به دیوار روبرویم می کوبم. صدای مهیبی می دهد و تکه هایش در چهار گوشه هال پخش می شود. اندکی از لیوان شرابم می نوشم. آرام روی مبل دراز می کشم. پیپم را روشن می کنم.

دلم برای گوشی تلفنم می سوزد. به بالای نعشش می روم. سالها بود که این گوشی را داشتم. همیشه و همه جا در کنارم بود. حتی بهتر از اعضای خانواده ام. پیپم را روشن می کنم و خم می شوم تا قطعه هایش را به هم بچسبانم. شروع به زنگ زدن می کنم. با تعجب جواب می دهم. ریحانه است! لبخندی بر لبانم نقش می بندد. می روم روی مبل دراز می کشم و خودم را برای یک گفتگوی چهار پنج ساعته آماده می کنم.

مسعود، که دوست صمیمیم است، روی صندلی راحتی کنار مبل نشسته و مدام غر می زند. تلفن را زمین می گذارم، پیپم را روشن می کنم و شروع می کنیم به جر و بحث. از بدیهایش می گوید. اینکه من ظاهر بین شده ام. اینکه فکر نمی کنم. از این حرفهای تکراری خسته شده ام. به تلویزیون خیره می شوم. فیلم تاینتانیک را نشان می دهد. مسعود همچنان غر می زند ولی کم کم خسته می شود و می رود.

پیپم را روشن می کنم و به ریحانه زنگ می زنم. از او می خواهم که بیاید باهم فیلم تماشا کنیم. اکنون هر دو روی مبل نشسته ایم. لیوان شرابش را پر می کنم و خودم بطری را تا آخر سر می کشم. پیپم را روشن می کنم.

کم کم حوصله ام سر می رود و شروع می کنم به عوض کردن کانال تلویزیون. تند تند کانال عوض می کنم. می دانم که اینکار عصبیش می کنم. از اذیت کردنش لذت می برم. ریحانه بلند می شود که برد. دستش به لیوان شرابم می خورد و پخش زمین می شود ولی بی آنکه چیزی بگوید به راهش ادامه می دهد. از این اخلاقش بدم می آید. مسئولیت پذیر نیست. تنها توده ای از غرور است که به بی هنریش می نازد. چیزی نمی گویم از جنگ و دعوا خسته ام. پیپم را روشن می کنم و روی مبل دراز می کشم.

در می زنند. الهه است. از خوشحالی می خواهم پرواز کنم. به داخل دعوتش می کنم. نمی آید. خواهش می کنم، التماس می کنم. نمی آید. اندکی از لیوان شرابی که دستم هست می نوشم و از پیپم کامی می گیرم. شاید از ژستم خوشش آمده است. داخل می شود و روی صندلی راحتی کنار مبل می نشیند. برایش یک لیوان شراب می آورم. می گوید دوستم دارد و می خواهد همیشه در کنارم باشد. خیلی به حرفهایش توجه نمی کنم. چند پک عمیق به پیپم می زنم و به تلویزون خیره نگاه می کنم. فیلمش را قبلا دیده ام. یک کشتی بزرگ که در حال غرق شدن است. اسم فیلم یاد نمی آید. حتما فیلم خوبی نبوده است. از جایش بلند می شود و می رود.

نمی دانم چرا دلم برایش تنگ شده است. حس عجیبی دارم. می خواهم شعر بنویسم. کاغذ را بر می دارم و شروع می کنم به نوشتن. کم کم حوصله ام سر می رود. دوست دارم بادبادکم را هوا کنم. فردا مسابقه دارم. باید نفر اول شوم. هر چه می گردم بادبادکم را پیدا نمی کنم. خانه را زیرو رو میکنم اثری از بادبادک نیست. حتما مادرم یکجایی قایمش کرده است. بار اولش که نیست.

چقدر دلم برای مادرم تنگ شده است. گفت می رود خرید ولی نمی توانم تا برگشتنش صبر کنم. باید بروم دنبالش. باید بگویم دوستش دارم. در خانه را باز می کنم. خستگی شدیدی در پاهایم احساس می کنم. می خواهم بخوابم. پک عمیقی به پیپم می زنم و روی مبل دراز می کشم.
---
مرگ فرهاد را یکی از همسایگانش به پلیس گزارش می دهد. دم درخانه اش به حالت دراز کش خوابیده است و پیپش در دهانش است. داخل خانه گویی که زلزله آمده باشد همه چیز به هم ریخته است. بطری ها و لیوانهای خالی شراب در جایجای خانه خود نمایی می کند. دو لیوان تقریبا پر روی میز کنار مبل قرار گرفته اند. ویدئو روشن است و فلیم تایتانیک را پخش می کند. روی مبل کاغذی است که با خط در هم بر همی روی آن نوشته است:

عشق
دوست داشتن
روزمرگی
عادت
حسرت
نفرت
نفرت
نفرت
و مرگ

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

تحول در مصر

تحولات مصر که بلافاصله بعد از تحولات تونس آغاز شد، امروز صدر اخبار دنیاست. حُسنی مبارک حتی خودش هم می داند که دیر یا زود رفتنیست و آنچه می کند تنها تلاشی است بی ثمر. اگر تا به حال به پشتیبانی غرب به خصوص آمریکا امیدوار بود با بیانات اخیر اوباما، این امیدش هم به ناتمیدی بدل شده است.
اما آنچه که برای ما ایرانی ها جالب توجه است نوع برخورد حکومت با مخالفانش است. تعداد کشته شده گان دستگیر شده گان و زخمیها به مراتب کمتر از تحولاتیست که کشور ما در یکسال و اندی پیش شاهد آن بود. و سوال اینجاست چرا؟ من پاسخ به این سوال رو از یکی از دوستانم که مطلبش را در گودر گذاشته بود قرض می گیرم:

[میدانم که چقدر این روزها اخبار مصر و تونس و اردن و ... مهم شده است. عطر یاس و جنبش سبز و فریاد برای نان و ... ذهن اتان را درگیر کرده است. میدانم که آرزو میکردید و تحلیل میکنید که ای کاش ما هم در خیابان‌ها می‌ماندیم تا پیروزی. اما .... اما .... شما از یک نکته بزرگ غافل هستید.

شاید همه امان یادمان رفته است؛ مفاهیمی مثل ولایت فقیه جانشین بر حق ائمه و خدا بر روی زمین، فداییان ولایت، بسیجیان مسلح و تا دندان پر از کینه و نفرت، سربازان گمنام امام زمان، سپاه پاسداران و ... اگر اینها یادمان بیاید. اگر یادمان باشد که تعداد زیادی از ناراضیان امروزی فضای مجازی عقاید سکولار دارند و حجم عظیمی از اعضای جامعه ما معتقد به دین اسلام و حکومت اسلامی و اگر این دو قطبی را یادمان بیاید؛ شاید در تحلیل‌هایمان این نکته‌ را لحاظ کنیم که اگر ایرانی‌ها در خیابان می‌ماندند به جای کنار زدن رییس جمهور متقلب به جان همدیگر می‌افتادند. یک عده از دیوار پایگاه‌‌های بسیج مسلح بالا می‌رفتند و عده‌ای دیگر حمله به برج‌‌های فرمانیه و نیاوران و ... می‌کردند. یک عده چادر از سر زنی می‌ربودند و یک عده دست به قتل دخترکی بی روسری می‌زدند و ....

کجای معادلات امروز مصر از فداییان حسنی مبارک می‌شنوید؟ کجای معادلات‌اشان دو دستگی اعتقادی مردم‌اشان را می‌بینید؟

مصریان دیکتاتوری سکولار را تجربه می‌کردند و ما دیکتاتوری مذهب را تجربه می‌کنیم.

آدم‌هایی که به حکم وظیفه پشت تانک می‌نشینند و وارد خیابان‌های قاهره می‌شوند، و خونی ریخته نمی‌شود ؛ چرا که دل‌اشان با مردم است فرق دارند با آدم‌هایی که دست به اسلحه می‌برند برای دفاع از عقیده‌ای که تا مغز استخوان به آن اعتقاد دارند. آدمی که فدایی نماینده آن موعود برحق بر روی زمین است و شمشیر از پی حق می‌زند؛ ترسناک‌تر از هزاران تانک مسلح مصری است.

بله من در خیابان‌ نماندم چون نمی‌خواستم شاهد قطعه قطه شدن هموطنانم به دست همدیگر باشم. ترجیح دادم برگردم در خانه‌ام و راه‌های دیگری را انتخاب کنم. نماندن در خیابان را آگاهانه انتخاب کردم.

آن چیزی که مصریان امروز تجربه می‌کنم شاید مشابهش را پدر و مادر من سی سال پیش تجربه کردند. سی سال پیش هم رهبر انفجار نور ایران؛ همه را به ماندن در خیابان دعوت می‌کرد. صحنه‌های مصر امروز برای پدر و مادر من آشنا است اما صحنه‌های خرداد 88 تهران برای هیچ کس آشنا نبود. هم کلاسی و رفیقم بود که باتوم به دست گرفته بود و تا مغز استخوان پر از نفرت؛ می‌زد تا دین خدا را حفظ کند. من در خیابان‌های تهران 88، خودم را در مقابل خدایی دیدم که پر از نفرت و کینه است، خدایی که لااقل در کعبه نمی‌یابمش. خدایی ترسناک را دیدم که باتومش و گلوله‌اش و زندانش داغدارم کرد. خدای ظلمت را دیدم.]


----

پ.ن. این مطلب مربوط به چهار پنج روز پیش است. این روزها به قدری سرم شلوغ است که از دست دادن چهار پنج روز واقعا قابل صرفه نطر کردن است.