۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

پایان یک آغاز

تلفن را قطع می کنم و با تمامی قدرتم به دیوار روبرویم می کوبم. صدای مهیبی می دهد و تکه هایش در چهار گوشه هال پخش می شود. اندکی از لیوان شرابم می نوشم. آرام روی مبل دراز می کشم. پیپم را روشن می کنم.

دلم برای گوشی تلفنم می سوزد. به بالای نعشش می روم. سالها بود که این گوشی را داشتم. همیشه و همه جا در کنارم بود. حتی بهتر از اعضای خانواده ام. پیپم را روشن می کنم و خم می شوم تا قطعه هایش را به هم بچسبانم. شروع به زنگ زدن می کنم. با تعجب جواب می دهم. ریحانه است! لبخندی بر لبانم نقش می بندد. می روم روی مبل دراز می کشم و خودم را برای یک گفتگوی چهار پنج ساعته آماده می کنم.

مسعود، که دوست صمیمیم است، روی صندلی راحتی کنار مبل نشسته و مدام غر می زند. تلفن را زمین می گذارم، پیپم را روشن می کنم و شروع می کنیم به جر و بحث. از بدیهایش می گوید. اینکه من ظاهر بین شده ام. اینکه فکر نمی کنم. از این حرفهای تکراری خسته شده ام. به تلویزیون خیره می شوم. فیلم تاینتانیک را نشان می دهد. مسعود همچنان غر می زند ولی کم کم خسته می شود و می رود.

پیپم را روشن می کنم و به ریحانه زنگ می زنم. از او می خواهم که بیاید باهم فیلم تماشا کنیم. اکنون هر دو روی مبل نشسته ایم. لیوان شرابش را پر می کنم و خودم بطری را تا آخر سر می کشم. پیپم را روشن می کنم.

کم کم حوصله ام سر می رود و شروع می کنم به عوض کردن کانال تلویزیون. تند تند کانال عوض می کنم. می دانم که اینکار عصبیش می کنم. از اذیت کردنش لذت می برم. ریحانه بلند می شود که برد. دستش به لیوان شرابم می خورد و پخش زمین می شود ولی بی آنکه چیزی بگوید به راهش ادامه می دهد. از این اخلاقش بدم می آید. مسئولیت پذیر نیست. تنها توده ای از غرور است که به بی هنریش می نازد. چیزی نمی گویم از جنگ و دعوا خسته ام. پیپم را روشن می کنم و روی مبل دراز می کشم.

در می زنند. الهه است. از خوشحالی می خواهم پرواز کنم. به داخل دعوتش می کنم. نمی آید. خواهش می کنم، التماس می کنم. نمی آید. اندکی از لیوان شرابی که دستم هست می نوشم و از پیپم کامی می گیرم. شاید از ژستم خوشش آمده است. داخل می شود و روی صندلی راحتی کنار مبل می نشیند. برایش یک لیوان شراب می آورم. می گوید دوستم دارد و می خواهد همیشه در کنارم باشد. خیلی به حرفهایش توجه نمی کنم. چند پک عمیق به پیپم می زنم و به تلویزون خیره نگاه می کنم. فیلمش را قبلا دیده ام. یک کشتی بزرگ که در حال غرق شدن است. اسم فیلم یاد نمی آید. حتما فیلم خوبی نبوده است. از جایش بلند می شود و می رود.

نمی دانم چرا دلم برایش تنگ شده است. حس عجیبی دارم. می خواهم شعر بنویسم. کاغذ را بر می دارم و شروع می کنم به نوشتن. کم کم حوصله ام سر می رود. دوست دارم بادبادکم را هوا کنم. فردا مسابقه دارم. باید نفر اول شوم. هر چه می گردم بادبادکم را پیدا نمی کنم. خانه را زیرو رو میکنم اثری از بادبادک نیست. حتما مادرم یکجایی قایمش کرده است. بار اولش که نیست.

چقدر دلم برای مادرم تنگ شده است. گفت می رود خرید ولی نمی توانم تا برگشتنش صبر کنم. باید بروم دنبالش. باید بگویم دوستش دارم. در خانه را باز می کنم. خستگی شدیدی در پاهایم احساس می کنم. می خواهم بخوابم. پک عمیقی به پیپم می زنم و روی مبل دراز می کشم.
---
مرگ فرهاد را یکی از همسایگانش به پلیس گزارش می دهد. دم درخانه اش به حالت دراز کش خوابیده است و پیپش در دهانش است. داخل خانه گویی که زلزله آمده باشد همه چیز به هم ریخته است. بطری ها و لیوانهای خالی شراب در جایجای خانه خود نمایی می کند. دو لیوان تقریبا پر روی میز کنار مبل قرار گرفته اند. ویدئو روشن است و فلیم تایتانیک را پخش می کند. روی مبل کاغذی است که با خط در هم بر همی روی آن نوشته است:

عشق
دوست داشتن
روزمرگی
عادت
حسرت
نفرت
نفرت
نفرت
و مرگ