۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

جدایی نادر از سیمین

نادر هم از سیمین جدا شد و یکی از اثرات برجسته سینمای ایران را برایمان به یادگار گذاشت. به نظر نگارنده فیلم حاوی مفاهیم و ساختاری بود که یک بیننده از کارگردان خوبی چون اصغر فرهادی انتظار دارد. فیلم یک تصویر خاکستری از فضای جامعه ایران را نشان می دهد. آدمهای مختلف با دیدگاهها و روشهای متفاوت که در تقابل با هم یک درام سینمایی را ایجاد می کنند. 
برای من نوع نگاه کارگردان به یک زندگی روزمره و آدمهای درگیر در آن، نوع فیلمبرداری و دیالوگهای ساده و در عین حال پر محتوا همه و همه جالب و جذاب بود. ولی من در اینجا قصد ندارم به نقد فیلم بپردازم چرا که در این رابطه مطالب زیادی نگاشته شده است. هدف من در اینجا سخن کوتاهیست با آن دسته از دوستانی که در مورد این فیلم مطلب نوشته اند و "به به و چه چه" کرده اند و به خیال خودشان کوشیده اند تا یک فیلم خوب را به همه معرفی کنند. 
اصولا به نظر نویسنده، تعریف بیش از اندازه از یک موضوع بار منفی بزرگی بر روی موضوع قرار می دهد. در بین دوستانی که با هم به تماشای "چدایی نادر از سیمین" نشستیم کم نبودند کسانی که معتقد بودند "انتظارشان از فیلم بیشتر بود". یا یکی از دوستانم فیلم را یک فیلم کاملا معمولی در حد بقیه فیلمهای ایرانی توصیف کرد. 
اشتباه نکنید نکته این نیست که آدمهای مختلف نگاههای متفاوتی به یک اثر هنری دارند. نکته این است که اگر هر کدام از این افراد در یک فضای منزوی بدون شنیدن آن بوق و کرناهای به پا شده به تماشای این فیلم نشسته بودند نظر کاملا متفاوتی داشتند. این را خیلی راحت می توانستی با چند دقیقه صحبت کردن با آنها دریابی.
نکته دقیقا اینجاست که وقتی به جای نقد یک موضوع به مدح آن پرداخته می شود در درازمدت اثر منفی بر جای دارد؛ چرا که کم کم همه انتظار یک پدیده ایده آل را می کشند. وقتی عده ای تنها دهان به ستایش فیلم جدایی نادر از سیمین باز می کنند و آن را بدون در نظر گرفتن هیچ یک از معیارهای سینمایی در حد برترین فیلمهای تاریخ سینما بالا می برند، ناخواسته و ندانسته این انتظار را برای بینندگان به وجود می آورند که با یک اثر هنری بی عیب مواجه خواهند شد. و این چنین است که کوچکترین نقصی در فیلم امیدها را نا امید می کند و آتش دلهای مشتاق را به سردی می کشاند. 
این موضوع فقط منحصر به این فیلم نیست. به طور کلی به عقیده من ایده آل گرایی و کمال پروری یکی از خصوصیات بارز فرهنگ ماست. این حکایت که ابتدا یک شخص یا یک چیز را در حد کمال بالا می بریم و بعد با دیدن کوچکترین نقصی دلسرد و نا امید آنرا بر زمینش می کوبیم حکایتیست که بارها و بارها در تاریخ و زندگی ما تکرار شده است و ریشه بسیاری از مشکلات امروز ما شده است. و من امیدوارم روزی نگاه واقعگرایانه و عقل نقاد پایه های زندگی و فرهنگ مان گردند.

۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

رستوران


دستم را بلند می کنم. مرا میبیند و به سمتم می آید. روی صندلی روبرویم می نشیند، نگاهی به اطراف می کند و می گوید عجب رستوران قشنگیست. جمله اش کاملا کلیشه ایست با این حال کمی آرامتر می شوم. این رستوران را خیلی دوست دارم. هرچند که همیشه مثل امروز از مشتری تقریبا خالیست ولی برای من خیلی محبوب است. آرامش خاصی دارد و غذاهایش به مذاقم کاملا سازگار است.

خدمتکار غذایمان را می آورد. برایش یکی از بهترین غذاها را سفارش داده ام. لااقل فکر می کنم که چنین باشد. شروع می کنیم  به غذا خوردن. کمی نگرانم. نمی دانم از غذا خوشش می آيد یا نه. با این حال سعی میکنم نگرانیم را بروز ندهم و از غذایم لذت ببرم.

چند قاشق می خورد. نگاهم می کند و می گوید که غذایش را خیلی دوست دارد. خیالم راحت می شوم. لبخند می زنم و به غذا خوردنم ادامه می دهم. 

آهسته غذا می خورد و تقریبا همیشه ساکت است. به ندرت حرفی بینمان رد و بدل می شود. گه گاه به هم نگاه می کنیم و لبخند می زنیم ولی سکوت غالب مکالماتمان است. 

از خوردن دست می کشد. از حالت صورتش پیداست که بر خلاف ادعایش خیلی از غذا خوشش نیامده است. از من می خواهد که رستورانمان را عوض کنیم. نمی توانم. تنها جایی که به من آرامش می دهد همین جاست با همین دیوارهای کاهگلی و سقفهای گنبدی شکل. غذای جاهای دیگر به مذاقم نمی سازد. 

به هم نگاه می کنیم و لبخند می زنیم. از جایش بلند می شود و بی آنکه چیزی بگوید لبخند زنان دور شود. سر جایم نشسته ام. مدتی رفتنش را تماشا می کنم و بعد به غذا خوردنم ادامه می دهم.

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

The one percent (اون یه درصد بالایی)

طمع برای ثروت بیشتر انتها ندارد. اصولا به نظر من آدمی موجودی خودخواه و خود محور است که چشم طمعش را تنها نیستی پر خواهد کرد. موجودی که تنها وابستگیش به اخلاقیات و قید و بندهای اجتماعی صرفا جنبه اجبار دارد و نه هیچ گونه باوره درونی.
به نظر من اگر با هر مدلی جز این به دیدن فیلم مستند the one percent بشینی با سوالات فلسفی غیر قابل پاسخ مواجه خواهی شد.

فیلم توسط یکی از نوادگان جانسون(صاحب کارخانه جانسون & جانسون) به نام جِیمی جانسون  ساخته شده است. از دیدگاه ساخت، پیوستگی داستان و نوع فیلم برداری فیلم از کیفیت خیلی بالایی برخوردار نیست. ولی مصاحبه هایی که انجام شده است و تا حدی نوع پیام فیلم بی نظیر است.

من در دو بخش قصد دارم فیلم را مورد تجزیه و تحلیل قرار بدهم. بخش اول نگاه (تا حدی جهانبینی) آدمهای با سرمایه کلان است و بخش دوم که بعدا در رابطه اش خواهم نوشت در رابطه با فلسفه سرمایه داری و کپیتالیسم خواهد بود.

افرادی که در فیلم ظاهر می شوند دو دسته اند. یک دسته کسانی هستند که خود از دیوار جامعه سرمایه داری بالا رفته اند و مال و منالی به هم زده اند. طمع برای بیشتر داشتن را می توان در این افراد مشاهده کرد. بخشی از فیلم از یک کنفرانسی به نام ثروت تهیه شده است. کنفرانسی که شرکت کنندگان آن از طبقات بالایی جامعه تشکیل شده اند. در جایی از کنفراس یک مشاور دارایی در حال سخنرانی و به نوعی تبلیغ کار خود است.  او می گوید "هدف من در رابطه با خانواده هایی که با آنها کار می کنم این است که ثروتشان به قدری باشد که تا حداقل پنج نسل بعد بتوانند به آسودگی زندگی کنند!". در جایی دیگری از فیلم مصاحبه ای با Paul Orfalea موسس FedEx پخش می شود. وی در جواب جیمی که می پرسد آیا دوست دارید که صدها میلیون دلار علاوه بر آنچه که داری داشته باشی یاسخ می دهد حتما "من خیلی بیشتر از اینها می خواهم"، "دوست دارم روزی به ماه بروم و وقتی به زمین نگاه می کنم بگویم آه این بخشی از دارایی من است".

دسته دوم کسانی هستند که پدرانشان از دیوار سرمایه داری بالا رفته اند و امروز به واسطه رابطه خانوادگی از بالا به پایین نگاه می کنند. برخرد این آدمها با سرمایه ای که به دست آورده اند جالب است. عده ای دل را به دریا زده اند و می کوشند از آنچه از بخت خوبشان به دستشان رسیده لذت ببرند. جز تفریح کاری نمی کنند. در حقیقت کاری ندارند که بکنند. ثروت برایشان مهیاست و تنها کاری که (شاید) بککند این است که با مشاور داراییشان دیدار کنند که ببینند چقدر به ثروتشان افزوده شده است. ولی چیزی که توجه مرا جلب کرد افرادی بودند که از ثروت به ارث رسیده گذشته بودند و ترجیح داده بودند زندگی خودشان را آغاز کنند. برای مثال فیلم با نوه دختر Warren Buffett مصاحبه می کند که از خانواده پولدار خود بیرون آمده است و در یک آپارتمان کوچک زندگی می کند و برای آنکه امورات خود را بگذراند در یک خانواده پولدار دیگر خدمتکاری می کند.

از نگاه من کسانی که خود مالک ثروتی شده اند (و البته نه به هر نحوی) قابل احترامند و طمعشان برایم قابل درک است. ولی وارثان ثروت به نظرم آدمهای خود باخته ای هستند و به همین خاطر است که رفتارهای عجیب و غریب از خود نشان می دهند. برای مثال پدر جِیمی (جیم جانسون) در اوان جوانی یکی از فعالان مبارزه با فاصله طبقاتی بوده ولی امروز با فیلم ساختن پسرش و سوالاتش در همین رابطه مخالفت می کند.

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

قدرت

قدرت چیز عجیبیست. مخدر است و شاید از هر داروی مخدر دیگری اعتیادآورتر. قدرت به طرز عجیبی آدمی را مسخ می کند، چشمانت را کور، گوشهایت را کر و کاملا جهانبینیت را نسبت به دنیا دگرگون می کند. 
لیبی را که نگاه می کنم گاهی دلم برای قذافی می سوزد. یاد آمدم معتادی می افتم که حاضر است برای یک گرم مواد دست به هر کاری بزند. شاید روزی حتی خود او فکر نمی کرد که با نشستن بر تخت قدرت به آدمی بدل شود که امروز هست. دیکتاتوری که برای یک روز بیشتر دست به هر کاری می زند و چشمانش را روی حقایق می بندد. 
این قضیه تنها محدود به قذافی نیست. در کشور خود ما هم به راحتی  می توان آدمهایی را پیدا کرد که بوی قدرت مستشان کرده و همه  گذشته شان را به فراموشی سپرده اند. ولی آیا چه دارویی برای جلوگیری از اعتیاد به این ماده مخدر می توان تجویز کرد؟ آیا دموکراسی پادزهر مناسبیست؟ 

--

عشق یعنی بعد از سالها وقتی عکسش را می بینی، سرت را به پشتی صندلیت فشار دهی، چشمانت را ببندی، نفس عمیقی بکشی و فکر کنی که "ای کاش می شد".