۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

برف

روی صندلی چوبی کوچکم نشسته ام. چای می نوشم و از پنجره رقص دانه های برف را تماشا می کنم. این طرف و آن طرف می روند. بالا و پایین می شوند. دستهای هم را می گیرند، و در آهنگ باد می چرخند تا به دانه های  دیگر روی زمین بپیوندند. یادت هست؟‌ نشستن دانه ها روی زمین را دوست نداشتی. آنها را با دست جمع می کردی و به هوا می انداختی. افسوس که این بار سریع تر و غمگین تر بر زمین می نشستند. گریه می کردی. ترا در آغوش می گرفتم و نوازش می کردم. نگاه کن. همه جا یک دست سفید شده است. این دانه ها زشتیهای زمین را می پوشانند. دیگر زمین سوخته مدرسمان سیاه نیست.  در خیابانهای شهر دیگر چاله ای نیست. نگاه کن شیشه شکسته ماشین پدر ترمیم شده است.
تو عاشق بارش برف بودی. با دانه ها می رقصیدی و این طرف و آن طرف می دویدی. من می کوشیدم پایم را جای پاهای تو بگذارم. روی برفها دراز کشیدی و به آسمان خیره شدی. آرزو کردی که همیشه برف ببارد. من خوابیدن روی برف را دوست نداشتم. سردم بود. دوست داشتم به خانه برگردم. زیر کرسی بشینم، چای داغ بنوشم و از پنجره، رقص دانه های برف را تماشا کنم!