۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه

بیا با من بمان

دستهایم را به سویش می برم. با احتیاط نوک انگشتانم را می گیرد. بدنش سرد است. مضطرب است. چهره اش غمگین است و به راحتی می توانم رد پای ترس را بر آن ببینم. خم می شوم، لبانم را کنار گوشش می گذارم و به آرامی زمزمه می کنم. من هم می ترسم. زندگی ترسناک است. تاریکی دلهره آور است. آینده همواره مبهم بوده و هست. اما می دانی! این ترس عصاره زندگیست. محرک جریان بشریست. تاریکی وجود خورشید را معنا می دهد. اضطراب، ترس، ابهام، دلهره، اینها نتهای زندگیند. بیا با آنها آهنگ زندگیمان را بسازیم. بیا دیوانه وار تا ابدیت برقصیم. مستانه بخندیم و عربده بزنیم. بیا دستهایم را بگیر تا به انتهای این مسیر بی پایان عاشقانه قدم بزنیم. دوست داشتن دشمن ترس است. بخند تا دوستت بدارم. عشق روشناییست. بگذار عاشقت شوم. پیمانم را بپذیر تا چنان در آغوشت بگیرم که حتی سخت ترین طوفانها را هم خیال شکست آن پیمان نیفتد.

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست.