۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

برای سحابی ها

بغض کرده ام. صفحات وب را بالا و پایین می کنم. شاید یکنفر تکذیب کند. خبرگزاریهای مختلف خبر را منتشر کرده اند ولی من منتتظر معجزه ام. مگر نه اینست که همواره باید امیدوار بود. مگر نه اینست که خدا مردگان را زنده می کند و آنهم انسانهایی که آزارشان به احدی نرسیده است.
بغض کرده ام. گلویم اندکی درد می کند ولی گریه ام نمی آید. سنگ شده ام، نشسته ام و خبرها و مقاله ها را می خوانم. نمی خواهم باور کنم. اگر گریه کنم یعنی باور کرده ام. یعنی حقیقت دارد. معلوم است که حقیقت ندارد. کذب محض است. کجای دنیا فرزند را در تشییع جنازه پدر به خاک می کشند؟ انسانیت که نمرده است. هنوز شرافت زنده است.
بغضم می شکند. سرم را رو به آسمان می کنم و یک نفس فریاد می کشم. عقده مرگ مردانگی اشرف مخلوقات را بر سر خالقش می ریزم. زمین را کدامین خوبان به ارث خواهند برد؟ همان انسانهایی که امروز حتی جنازه شان را هم نمی توان تشییع کرد؟ یا آنهایی که شبانه به خاک سپرده می شوند؟ کدامین حق قرار است باطل را از تخت قدرتش به پایین بکشد؟
شهر سیاه پوش شده است و همگان بر آنچه بر پدر و دختر رفته است اشک می ریزند. ولی من نمی پذیرم و آنها را به دروغگویی متهم می کنم. برای من باور کردنی نیست. نمی خواهم باور کنم که در تاریخ کشورم انسانیت و شرافت اینچنین پایمال شود و جان آدمیان چنین بی ارزش شده باشد. همه چیز را انکار می کنم.