۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

تاریکی


شبها برایم دلگیر است. وقتی دهکده در تاریکی فرو می رود گلهای غم باز می شوند و سراسر فضا را در بر می گیرند. گاهی شبها از صندوقچه چوبی کوچکی که از مادر بزرگ به ارث برده ام، خورشید را برای ساعتی بیرون می آورم. بر درخت سروی که در حیاط کاشته ام آویزانش می کنم و ساعتها رو به روی درخت به تماشایش می نشینم. آرامش عجیبی دارم.

مادرم همیشه می گفت خورشید امید فردای بهتر است. راست می گفت. نور که باشد همه چیز را آنطور که باید می بینی و حتی میشنوی و لمس می کنی. گویی بر کل جهان احاطه داری و تک تک ذرات به تو جذب می شوند.

افسوس که نمی توانم هر شب خورشید را از صندوقچه چوبی کوچک بیرون بیاورم. نظم جهان را به هم میریزد و از این کار منع شده ام. اگر دلم برای خورشید تنگ شود باید صبر کنم تا همه بخوابند. آنگاه بیرونش می آورم و دیوانه وار تماشایش می کنم. در آغوشش می گیرم. گرمای وجودش بوی غم را از فضا می رباید. همه چیز رنگ شادی می گیرد و لطیف می شود. اگر آدمها بیدار بودند آنها هم لطیف و مهربان می شدند. دیگر جنگ و نزاع نبود. دروغگویی و خیانت نبود. دوستی بود، زیبایی بود. عشق بود.

دیشب فراموش کردم خورشید را در صندوقچه پنهان کنم. مست شده بودم و به خواب عمیقی فرو رفتم. بیدار که شدم دیدم نظم جهان به هم ریخته و همه از دستم عصبانیند. تصمیم دارند از دهکده تبعیدم کنند و خورشید را زمانی که خواب بودم خاک کرده اند.

هوا سرد شده است و من راهم را گم کرده ام. تاریک است و چشمانم جایی را نمی بیند. در تاریکی بی هدف به این طرف و آن طرف می روم. بوی بدی در هوا پیچیده است. صندوقچه چوبی را زیر بغل گرفته ام و زمین را نگاه می کنم. شاید نوری از دل آن بیرون بیاید. شاید!