۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

تلاش برای ماندن

چند وقتی بود که داشتم به یک مدل کلی برای رفتارها و خصوصیات آدمها فکر می کردم. اینکه چرا آدمهای مختلف خصوصیات مختلفی دارند و حتی گاهی به گونه ای کاملا متضاد یک واقعه را به یاد می آورند. دلیل این تفاوت تا حدودی واضح است به دلیل داشتن تجربیات مختلف. اما مساله اینجاست که تجربه های مختلف چگونه می توانند ساختار فکری و رفتاری آدمها را عوض کنند؟! به بیان دیگر چگونه تجربیات مختلف باعث می شود آدمهای مختلف نگاههای و رفتارهای متفاوتی داشته باشند. چرا بعضی خجالتیند بعضی بسیار پررو، بعضی صاف و ساده اند و بعضی ریاکار، بعضی...

همین طور که به موضوع فکر می کردم به یک مدل دست و پا شکسته ای رسیدم که بعد یادم افتاد که این مطلب رو فروید خیلی دقیقتر و ظریف تر بیان کرده است. حتی فیلم "مارنی"[1] ساخته آلفرد هیچکاک بر پایه همین نطریه فریود قرار گرفته است.

به هر حال تصمیم گرفتم به خاطه تلاشی که کردم و به پاداش حافظه کمی که دارم (:دی) این موضوع را به زبان خودم اینجا به اشتراک بگذارم.

آدمها متفاوتند چون در مسیرهای متفاوتی قدم بر داشته و می دارند. ولی این گونه نیست که مسیرهای مختلف خصوصیات اخلاقی متفاوت را در انسان ایجاد کند. بلکه سیستم بدنی انسان و به خصوص سیستم عصبی، از طرز تفکر بگیر تا سیستم حافظه و حتی احساسات، به گونه ای تغییر می کند که انسان بتواند از شرایطی که در آن قرار دارد جان سالم به در ببرد.

به بیان دیگر در زندگی هر انسانی یک اصل پا برجاست و آن تلاش برای ادامه حیات است. اگر به انسان به عنوان یک سیستم داینامیک نگاه کنیم، تک تک اجزاء این سیستم (بسته به شرایط) به نحوی قرار می گیرند که سیستم بتواند به بقای خود ادامه دهد. یا به بیان شاید دقیقتری میزان ضرر به سیستم را به حداقل برسانند.

برای مثال اگر آدمی از خاطره ای بد رنج می برد سیستم حافظه تضعیف می شود تا فشار کمتری به کل سیستم (که خود فرد باشد) وارد شود. و اینگونه است که بعضی آدمها حوادث بد را به راحتی فراموش می کنند. برای مثال در فیلم آلفرد هیچکاک، مارنی خاطرات بچگی خود را کاملا از یاد برده است چرا که شاهد به قتل رسیدن یک مرد جوان به دست مادر خود بوده است.

حال آدمی را تصور کنید که در معرض سلسله ای از اتفاقات ناخوشایند قرار گرفته است. اگر او قادر باشد که همه چیز را آنطور که اتفاق افتاده به یاد بیاورد پس از مدتی انگیزه برای ادامه زندگی را از دست می دهد که با اصل بقای سیستم در تناقض است. حتی اگر سیستم سعی کند حافظه را تضعیف کند باز هم کمک چندانی نمی کند چون فرد همواره در معرض ناخوشی است. بنابراین او چیزی می خواهد که به وسیله آن همچنان در این دریای متلاطم به جلو برود. پاسخ روشن است. تغییر دادن آنچه اتفاق افتاده است. چنین افرادی (ناخودآگاه)خاطرات گذشته را تغییر می دهند و خاطره منحرف شده را به یاد می آورند. این گونه است که گاهی می بینی دو نفر از یک اتفاق دو خاطره کاملا متفاوت دارند (این با آنکه فرد خود به گونه خود آگاه یک داستان را به نحو دیگری تعریف کند متفاوت است :) )

به عنوان مثالی دیگر بچه هایی که در خانواده های از هم پاشیده بزرگ می شوند که برای مثال پدر و مادر همواره در حال جنگ و نزاع هستند معمولا بچه های خیلی پر رو و پرخاش گری می شوند چرا که تنها راه جلب توجه به خاسته هایشان (و در نهایت برای بودن) را در آن می بینند. پرخاشگر و بی نزاکت می شوند تا بتوانند زنده بمانند.

یا بچه هایی که در خانواده های پر جمعیت بزرگ می شوند، (معمولا) در بزرگسالی آدمهای اجتماعی و فعالی هستند. بر عکس فردی که در یک خانواده کم جمعیت بزرگ می شود نیازی نمی بیند تا برای به دست آوردن خاسته هایش با دیگران مراوده کنند و در نتیجه کم حرف و گوشه گیر می شوند.

[1] Marnie