۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

من میخواهم داستان زن و مردی را برای شما تعریف کنم که عاشق همدیگر بودند و به امید پیدا کردن هم, هیچکس دیگر را توی زندگیشان راه ندادند.
و اما داستان این دو نفر.
آنها خیلی گشتند که همدیگر را پیدا کنند, اما موفق نشدند و برای همیشه تنها ماندند.
من منکر نمیشوم که اگر آنها هم را پیدا میکردند, یقینا عاشق هم میشدند و با هم زندگی میکردند و داستانهای زیادی از عشق و روابط آنها نوشته میشد. اما من که نمیخواهم به شما دروغ بگویم و دل شما را به چیزهای غیرواقعی خوش کنم و به شما امیدهای پوچ و بی معنی بدهم.
اگر من آدم دروغگویی بودم که برایم کاری نداشت. به شما میگفتم آنها بعد از سالهای سال توی پیاده رو همدیگر را دیدند و توی همان نگاه اول عاشق شدند و همانجا هم را بغل کردند و از خوشحالی گریه کردند و بعد از آن با هم زندگی کردند.
اما دنیا خیلی بزرگ است دوست عزیزم و آنها هیچوقت همدیگر را ندیدند.