۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

طلوع دوباره

نزدیک طلوع خورشید است؛ و من در بالاترین قله شهر به انتظار ایستاده ام. شش سال است که هر روز همین جا، همین ساعت می ایستم تا طلوع را تماشا کنم. تماشا کنم که چطور آسمان سیاه شهرمان با بالا آمدن خورشید آبی می شود و همه از دیدنش به وجد می آیند.

ایستاده ام و نا امیدانه به افق می نگرم. به دور دستها. شاید در آن دورها بتوان خورشید را پیدا کرد. افسوس! می دانم که خورشید بالا نخواهد آمد. شش سال است که آسمان شهر غرق در سیاهی شده و من خورشید را ندیده ام. کم کم فراموش می کنم گرمایش را که به آرامی صورتم را نوازش می کرد و به پاهایم تاب رفتن می داد. کم کم فراموش می کنم که در حضورش زندگی جاری بود و همه چیز زیبا و دوست داشتنی.

آن روزها که خورشید بود، در شهر ما زندگی بود، امید بود، شور بود، اشتیاق بود و تو بودی. و من در روشنایی روز به چشمانت خیره می شدم، ساعتها! و با تو حرف می زدم: از آسمان آبی که به رنگ چشمان تو بود، از باد که موهایت را پریشان می کرد و از حرارت دستت که روح زندگی را در من جاری می ساخت.

و ای دریغ! که جادوگر شهر خورشید را فریبکارانه دزدید. نور را دزدید. امید را دزدید. آسمان سیاه شد و باد از حرکت ایستاد؛ و من در آن تاریکی ترا گم کردم. بعدها شنیدم از شهر ما به دنبال آسمان آبی سفر کرده ای. ولی من ماندم. به امید طلوعی دوباره. به امید روزی که دوباره خورشید از شرق بتابد و به شهر مرده ما جان تازه ببخشد. من ماندم به امید مرگ جادوگر و آزادی نور.