۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

دریاچه

امروز از روی صندلی چرخدارم بلند شدم. کمی پاهایم را کشیدم، چندین بار بالا پایین پردیم و شروع کردم به دویدن. همیشه می خواستم دونده شوم. از وقتی که روی این صندلی چرخدار می نشستم؛ و آدمها را می دیدم که با کفشهای کتانی سفیدشان و گامهایی بلند به این سو و آن سو می دوند دوست داشتم دونده شوم.

بارش گرمای خورشید بدنم را نوازش می دهد. درختان شکوفه بارانند و نسیم خنکی می وزد. من می دوم و به جلو می روم. سعی می کنم گامهایم را بلندتر بردارم. می خواهم هرچه سریعتر حرکت کنم. به کجا نمی دانم. می دان که دویدن را دوست دارم.

سراپا خیس در عرق شده ام. نور خورشید سورزان است. به این فکر می کنم که اندکی بایستم و استراحت کنم. ولی وقتی صندلی چرخدارم را می بینم جان تازه ای می گیرم. نفس عمیقی می کشم و سعی می کنم گامهایم را هرچه بلندتر بردارم. همیشه دوست داشتم دونده سریعی باشم.

صدای خش خش برگها زیر پاهایم آهنگ خاصی دارد. مدت زیادیست که در حال دویدنم. اینرا از لختی درختان می توان فهمید. در پاهایم احساس خستگی زیادی می کنم. خسته ام و وقتی از کنار صندلی چرخدارم می گذرم این خستگی دو چندان می شود. شک دارم که هرگز از کنار این دریاچه دور شوم. یاد آنروزها می افتم که می خواستم دونده شوم. می خواستم به بالای بلندترین قله ها برسم و از آنجا دریاچه را تماشا کنم. می خواستم دونده شوم و به جلو بتازم.

دیگر خستگی توانم را بریده است. بر صندلی چرخدارم می نشینم و آدمها را تماشا می کنم که در حال دویدنند. می دوند و به جلو می روند. ولی افسوس که هرگز از کنار این دریاچه بیرون نخواهند رفت.