۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

رستوران


دستم را بلند می کنم. مرا میبیند و به سمتم می آید. روی صندلی روبرویم می نشیند، نگاهی به اطراف می کند و می گوید عجب رستوران قشنگیست. جمله اش کاملا کلیشه ایست با این حال کمی آرامتر می شوم. این رستوران را خیلی دوست دارم. هرچند که همیشه مثل امروز از مشتری تقریبا خالیست ولی برای من خیلی محبوب است. آرامش خاصی دارد و غذاهایش به مذاقم کاملا سازگار است.

خدمتکار غذایمان را می آورد. برایش یکی از بهترین غذاها را سفارش داده ام. لااقل فکر می کنم که چنین باشد. شروع می کنیم  به غذا خوردن. کمی نگرانم. نمی دانم از غذا خوشش می آيد یا نه. با این حال سعی میکنم نگرانیم را بروز ندهم و از غذایم لذت ببرم.

چند قاشق می خورد. نگاهم می کند و می گوید که غذایش را خیلی دوست دارد. خیالم راحت می شوم. لبخند می زنم و به غذا خوردنم ادامه می دهم. 

آهسته غذا می خورد و تقریبا همیشه ساکت است. به ندرت حرفی بینمان رد و بدل می شود. گه گاه به هم نگاه می کنیم و لبخند می زنیم ولی سکوت غالب مکالماتمان است. 

از خوردن دست می کشد. از حالت صورتش پیداست که بر خلاف ادعایش خیلی از غذا خوشش نیامده است. از من می خواهد که رستورانمان را عوض کنیم. نمی توانم. تنها جایی که به من آرامش می دهد همین جاست با همین دیوارهای کاهگلی و سقفهای گنبدی شکل. غذای جاهای دیگر به مذاقم نمی سازد. 

به هم نگاه می کنیم و لبخند می زنیم. از جایش بلند می شود و بی آنکه چیزی بگوید لبخند زنان دور شود. سر جایم نشسته ام. مدتی رفتنش را تماشا می کنم و بعد به غذا خوردنم ادامه می دهم.