۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

Blue Velvet

در سایت مجله گاردین می توانید یک لیست 40-نفری از کارگردانهای حال حاضر را پیدا کنید که به عقیده کارشناسان این مجله برترین کارگردانهای عصر حاضر به حساب می آیند. قبل از هر چیز باید بگویم که باعث افتخار است که نام 3 کارگردان ایرانی در این لیست به چشم می خورد. اینکه با وجود موانع فراوان داخلی و محدودیتها و تبلیغات بد خارجی کارگردانهای ایرانی همچنان در دنیا خودنمایی می کنند نشان از ذوق سرشار و هنردوستی مردم این سرزمین دارد.

به هرحال این به عقیده منتقدان مجله گاردین، دیوید لینچ برترین کارگردان امروز است. شاید در نگاه اول این انتخاب اندکی عجیب به نظر برسد. دلیلش این است که اکثر فیلمهای لینچ فیلمهای هنری محسوب می شوند که مخاطب خواست دارند. معمولا در پشت فیلمنامه ها فلسفه ای خاص (مانند فلسفه خواب فروید) نشسته که ممکن است مخاطب عام را، که معمولا از چنین دانشی برخوردار نیست، را دچار سردرگمی کند.

به هر حال نوع من هم فیلمهای لینچ را دوست دارم. هر صحنه پر است از سمبلهای مختلف. هر دیالوگ بار فلسفی دارد. باید خوب گوش کنی و خوب ببینی تا از آنچه می گذرد با خبر شوی. فیلمهایش تو را به فکر وا می دارد. گاهی چند روز به صحنه ها فکر می کنی. و چقدر لذت بخش است وقتی نقاط را به هم وصل می کنی :)

چند شب پیش blue velvet را دیدم. به جرات می توان گفت که جزو معدود فیلمهای لینچ است که دارای خط مشی مستقیم است؛ بدین معنی که اگر نخواهی تمام صحنه ها را تجزیه و تحلیل کنی و هر جای خالی را پر کنی فیلم یک داستان مشخص دارد. نام فیلم از آهنگی معروفیست با همین نام است که خوانندگانی چون بابی وینتون [1] آنرا خوانده اند.

پیر مردی دچار حمله قلبی می شود و پسرش که در کالج تحصیل می کند برای دیدن پدرش به شهر کوچک خود باز می گردد. در راه برگشت از بیمارستان یک گوش بریده شده انسان پیدا می کند و این آغازی است برای یک داستان پلیسی. اما در کنار این داستان ساده و مشخص، فیلم بار معنایی را منتقل می کنند (یا حداقل سعی دارد که منتقل کند) که عده ای آنرا با فیلم Psycho هیچکاک مقایسه می کنند. من قصد ندارم فیلم را اینجا تشریح کنم و فقط به یکی دو نمونه کوچک آن اشاره می کنم.

اساسا هدف فیلم این است که نشان دهد که در زیر پوسته آرام و زیبای شهر یک لایه خشن و کثیف نهفته است، و نقش جفری در فیلم در حقیقت یافتن این لایه است. صحنه های اول فیلم رقص گلها در باد را به نمایش می گذارد با پشت زمینه ای از آسمانی آبی. این همان شهر زیبا و با صفای قصه ماست. ولی وقتی پیر مرد بر روی زمین می افتد دوربین شروع به زوم کردن می کند و نشان می دهد که در زیر زمین یک جانوردر حال بلعیدن جانور دیگری است، خشن و هولناک. جالب اینجاست که وقتی باند تبهکار نابود می شود (یا بهتر بگویم بیننده می بیند که تمامی اعضا کشته شده اند) فیلم با نشان دادن همان صحنه های زیبا و دلفریب ابتدای فیلم به پایان می رسد ولی اینبار تو می دانی که شهر آنقدر که به نظر می رسد گرم و دلنواز نیست.

نکته زیبای دیگر فیلم این است که قهرمان قصه یک قهرمان رویایی اخلاقی نیست. او در حالی که سندی (دختر کاراگاه شهر) را دوست دارد، با زن خواننده می خوابد و اینکار را از سندی پنهان می کند، زندگی پنهانی درست مانند شهری که در آن زندگی می کند. به نظرم لینچ خیلی اعتقادی به قهرمان پروری ندارد!



[1] Bobby Vinton