۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

عادت انتظار


به ساعتم نگاه می کنم. دقیقا چهار ماه و سیزده روز و هفت ساعت است که در اینجا به نواختن گیتارم مشغولم و برای رهگذران آواز می خوانم. می دانم که صدایم دلخراش است و گیتارم کوک نیست. می دانم که هیچ استعدادی در آواز خواندن ندارم و بویی از موسیقی نبرده ام. اما به کارم ادامه می دهم. به آن عادت کرده ام. مدتهاست که به آن مشغولم. دقیقا چهار ماه و سیزده روز و هفت ساعت.

دیگر به حال و هوای خیابان خو گرفته ام. سر و صدای ماشینها آزارم نمی دهد. دیگر نگاه آدمها بر دوشم سنگینی نمی کند. دیگر از فریاد زدن در خیابان هراسی ندارم. رهگذران هم به وجودم عادت کرده اند. دیگر آهنگهای غمگینم لبخند را از لبانشان پاک نمی کند و صدای دلخراشم آنان را به ستوه نمی آورد.

درست همینجا بود. چهار ماه و سیزده روز و هفت ساعت پیش. همینجا، که آخرین بوسه را از لبانت گرفتم. و چه سرد است بوسه خداحافظی. مهم نبود که من چقدر عاشق و مشتاقم. بوسه تو سرد و بی روح بود. آنقدر سرد که آتش هر عشقی را خاموش می کند. و بعد، گویی که از کنار غریبه ای عبور می کنی از کنارم گذشتی و رفتی، به آن سوی خیابان. و من آهنگ دور شدنت را زمزمه می کردم. همان آهنگی که اکنون چهار ماه و سیزده روز و هفت ساعت است، عابران این خیابان هر روز آنرا می شنوند و به آن خو گرفته اند.

آری من ماندم. در همان مکان و همان لحظه با آخرین آهنگی که از تو به یاد دارم. و آنرا فریاد خواهم زد تا روزی که به این سوی بازگردی و در آغوش گرمت فریادم را خاموش کنی. و به تو خواهم گفت که چهار ماه و سیزده روز و هفت ساعت است که اینجا به انتظار ایستاده ام و آهنگ خداحافظیت را زمزمه می کنم...