۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

بی خانمان

ساعت اندکی از 8 گذشته است. تمام مغازه های محله بجز سوپر مارکت بزرگی که نبش چهارراه بنا شده همگی بسته اند. از کنارش که عبور می کنم چشمم به جعبه مقوایی بزرگی می افتد که به حالت عمودی به دیوار فروشگاه تکیه داده شده است. نمی توانم روی آنرا بخوانم ولی از بویی که می دهد و اشکال رویش حدس می زنم برای حمل مواد خوراکی از آن استفاده کرده اند.

جعبه را بر می دارم و به طرف شیرینی فروشی کوچکی که چند متر بالاتر قرار دارد می روم. جعبه را روی میله های مشبکی که به زیر زمین شیرینی فروشی منتهی می شود پهن می کنم. هوای گرم و بوی خوشایندی که از زیر زمین به بیرون می آید یک محل ایده آل را برای خواب بی خانمانی چون من فراهم می نماید.

روی مقوا می نشینم و به خانه بزرگی که روبرویم در آن طرف خیابان واقع شده است نگاه می کنم. پتوی کوچکی را از کوله ام بیرون می آورم و به پشتم می اندازم. پتو را دو سال پیش پیرزنی که در همین خانه روبرویی زندگی می کرد به من بخشید. پیرزن بیچاره 3 پسر داشت که همگی در آمریکا زندگی می کردند و دو سال پیش تصمیم گرفتند که خانه مادرشان را بفروشند تا کمک خرجی برای زندگیشان در فرنگ باشد. روزی که پیرزن را با ماشین به خانه سالمندان می بردند این پتو را به من داد. شاید می خواست نشانه ای از خود در این محله به جای گذاشته باشد.

کمی بالاتر از خانه پیرزن، در ایوان آپارتمانی که در طبقه سوم واقع است یک مرد سیگارش را روشن میکند. این دومین سیگاریست که در در چند دقیقه گذشته به کامش می گیرد. از یک هفته پیش که زنش ترکش کرده سیگار را تنها مسکن دردهایش یافته است. سیگار را با سیگار روشن می کند. شاید می خواهد به این نحو به زندگی، که احتمالا در نظرش به آخر رسیده است، پایان دهد. حتی از این فاصله دور می توانم غم و ندامتی که در چشمانش موج می زند را ببینم. زن زیبایی داشت. ولی نتوانست بر هوا و قوه مردانه خود غالب آید و با دختر رییس شرکتش همخوابه شد. و وقتی موضوع به خارج درز پیدا کرد هم از کارش اخراج شد و هم زنش برای همیشه ترکش کرد.

در طبقه دوم همان ساختمان دختری هر چند دقیقه یکبار از گوشه پرده، کوچه را نگاه می کند. برق چشمانش نشان میدهد که منتظر معشوقه تازه اش است. پسری که قبلا عاشقش بود امروز در گوشه زندان افتاده است. دو ماه پیش بود که با همین پسر از خانه فرار کرد تا با او به ترکیه برود و در آنجا با هم ازدواج کنند. ولی از بدی روزگار لب مرز دستگیرشدند نه به خاطر پاستپورتهای جعلی که به خاطر یک باند قاچاق دختر که آن پسر هم جزوی از آنها بود.

زن مهربانی از زیر چادرش، با دستی لرزان، یک هزار تومانی به من می دهد. پسرش که در کنارش ایستاده است چند ماه پیش اقدام به خودکشی کرد. از آن موقع تقریبا هر شب این مادر و پسر را همینجا در حال قدم زدن و بحث راجع به زیبایی زندگی و فلسفه وجود می بینم. زن بیچاره از ترس آنکه یک فقیر خانواده اش را چشم نزند هر شب یک هزار تومانی به من می دهد. کمی که دور می شوند رو به پسرش می کند و آرام می گوید نگاه کن بعضی آدمها حتی یک سقف برای خوابیدن بالای سرشان نیست. پسر بر می گردد و با چشمانی افسرده و متعجب به من خیره می شود. با دستم آسمان را نشانش می دهم و زیر لب می گویم "و سقف آسمان بلندترین سقف دنیاست".

روی مقوا دراز می کشم. پتوی نازکم را کامل دور خودم می پیچم و در حالی که چراغ تمام خانه های محله روشن است به خواب می روم.