۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

از چشمانش می ترسم

کاغذ سفیدی که در دست دارم را مچاله می کنم و در سطل آشغالی که درست روبروی رستوران قرار گرفته می اندازم. هوا اندکی سرد است ولی ترجیح می دهم تا خانه پیاده قدم بزنم. جمعه شب است و به جز تعداد معدودی، اکثر مغازه ها بسته اند. نفس عمیقی می کشم و راه می افتم.

در میانه راه کنار شیرینی فروشی کوچکی که نبش چهار راه قرار دارد می ایستم. روی تابلوی کوچک سفیدی که به در آویزان است، با خط نستعلیق نوشته است: "بسته". کمتر از 12 ساعت پیش بود که تقریبا همینجا و در همین نقطه ایستاده بودم و دختر شیرینی فروش را نگاه می کردم.

وارد مغازه می شوم. یک ماه است که هر روز یکبار، دوبار و شاید هم بیشتر از این شیرینی فروشی شیرینی می خرم. می ایستم و کار کردنش را نظاره می کنم. چقدر با عشق شیرینیها را تزیین می کند و در جعبه می گذارد. به من نگاه می کنم و من هم، در حالی که سرخی صورتم رااحساس می کنم، به چشمان گربه ایش خیره می شوم. دستانم می لرزد و عرقی سرد بر پیشانیم می نشیند. لبخند می زنم تا استرسم را پنهان کنم. به لبخندم لبخند می زند. می پرسد که آیا همان شیرینیهای همیشگی را می خواهم. نفس عمیقی می کشم...

از در شیرینی فروشی که بیرون می آیم می ایستم. یادم نمی آید چه گذشته است. نمی توانم به خاطر بیاورم که چطور برای صرف شام دعوتش کردم. مغازه ساعت 6 تعطیل می شود و من قرار است همینجا و تقریبا در همین نقطه او را ملاقات کنم. نقطه پایانی به صبر یک ماهه. از همان روز اول که از پشت ویترین چشمم به چشمان گربه ای سیاه رنگش افتاد چنین روزی را آرزو می کردم. دوست دارم ساعتها بنشینم و داستانهایی که در چشمانش نهفته است را بخوانم. هزار و یک شب. چقدر دوست داشتن حس غریبی است. کاش می توانستم پرواز کنم و حسم را فریاد بزنم.

5 دقیقه به 6 است و من روبروی مغازه شیرینی فروشی کوچکی که نبش چهار راه قرار دارد ایستاده ام و از ویترین دختر شیرینی فروش را نظاره می کنم. با شور و عشقی عجیبی شیرینیها را در یخچال می چیند. چقدر چشمان گربه اش از پشت ویترین زیباست. نفس عمیقی می کشم و با هم به راه می افتیم.

کاش رستورانی که رزرو کرده بودم فرسنگها آنطرفتر بود. می توانستم تا دریای خزر با او قدم بزنم. راه رفتنش را دوست دارم. تن صدایش انرژیم را چند برابر می کنم. می خواهم همیشه قدم بزنم در کنار او. چقدر مسیر رستوران کوتاه بود. چند ساعت پیش باور نمی کردم که روزی کنار او آرام و آهسته قدم بزنم و چشمانش را تسخیر کنم. نمی دانم چقدر انتظار کشیده ام ولی این چشمها دیگر همیشه کنارم خواهند ماند، برای همیشه.

تقریبا دست به غذاهایمان نزده ایم. من سراپا غرق صحبتهای او بودم و او سراسر گرم تعریف. از خاطرات گذشته. از کارهایی که کرده و برنامه هایی که در سر دارد. سخت می توان باور کرد که دارم به این مزخرفات گوش می دهم. شرارت و بدجنسی مخلص کلامش است. از نگاهش می ترسم. هر بار که با چشمان گربه ایش به من نگاه می کند عرق سردی بر پیشانیم می نشیند. لبخند می زنم تا استرسم را پنهان کنم. لبخندی قبل از شهادت.

از گارسون تقاضای صورت حساب می کنم. با تعجب نگاهم می کند. من و او شاید کوتاهترین مشتریان رستوران بودیم. روی کپی صورت حسابم چیزی می نویسد و در حالی که به چشمانم زل زده است در دستم می گذارد و آرام آنرا فشار می دهد. از چشمان گربه ایش می ترسم. دستم را می کشم و به راه می افتم.

از رستوران بیرون می آیم. کاغذ سفیدی که در دست دارم را مچاله می کنم و در سطل آشغال روبروی رستوران می اندازم و شروع به راه رفتن در خیابان می کنم. کاش هرگز او را با خود به رستوران نمی بردم. کاش به دیدن هر روزه اش قناعت می کردم و با عشقی که در دلم بود روزگار می گذاراندم. با همین فکرها از کنار شیرینی فروشی کوچکی که نبش چهارراه قرار دارد عبور می کنم. یادم نمی آید این شیرینی فروشی را قبلا اینجا دیده باشم. چقدر دلم شیرینی می خواهد. آخرین باری که یک دل سیر شیرینی خوردم یادم نیست. اما از این شیرینی فروشی خوشم نیامد. از شلوغی و به هم ریختیگیش پیداست که صاحب نا منظمی دارد. شرط می بندم که رنگ چشمانش سیاه است. حس ششمم همیشه خوب کار می کند. روی کاغذ کوچک کثیفی که به در آویزان است با خطی خرچنگ قورباغه نوشته است: "بسته". احتمالا در آستانه ورشکستگیست. نفس عمیقی می کشم و به راهم ادامه می دهم.

چه حس زیباییست تنهایی، قدم زدن زیر آسمان پر ستاره شهر. جمعه شب است و خیابانها خیلی شلوغند. به جز چند مغازه کوچک که آن شیرینی فروشی هم جزو آنهاست همه جا باز است. ویترینهای مغازه ها را تماشا می کنم ولی حس رفتن دارم. می خواهم تا دریای خزر قدم بزنم. کاش می توانستم پرواز کنم و حسم را با ستاره ها به اشتراک بنشینم.