۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه

مقصر

راست میگفت. آدمی گاه ز دست خویش کلافه است. گاه خود و تنها خود را متهم دادگاه حوادث می یابد. وقتی پرده ها دریده می شود و آبرو ها ریخته، تو خود را سرزنش می کنی و اعمالت را به باد انتقاد میگیری. آرزو می کنی کاش کبک بودی تا خودت را در برف گم می کردی. مهم نبود که دیگران ترا می بینند. مهم آن است که تو از هیچ کس و هیچ کس خبر دار نبودی. گویی در غار تنهاییت به خواب زمستانی غلطیده ای. کاش غارهای تنهاییمان را برای اجتماعی شدن خراب نکرده بودیم.

اما نه. چنین نیست. در حوادثی که رخ می دهد نه من مقصرم و نه تو و نه آنانی که آنرا به نظاره نشسته اند. مقصر دست نامیمون روزگار است. دستی که در بازی دوستانه اش ترا در قنات زندگی، حیران، رها کرده است و تو برای یافتن راهی به بیرون، می گردی برای همیشه. گاه برای همیشه، گاه تا آخر عمر!