۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

لذت زندگی در لحظه

امروز رفتم برای کار داوطلبانه. مدتی هست که شروع کردم به انجام اینجور کارها و روزی باید بنویسم اندر فواید و لذایذ این کار. اما باشد برای وقتی دیگر و فرصتی دیگر.

اما برنامه امروز متعلق بود به یک شرکت عام المنفعه که وسایل خدماتی و رفاهی برای انسانهای بی سرپرست سیاتل فراهم می کرد. و امروز، به مناسبت دهمین سال تاسیس این شرکت، جشن کوچکی در یکی از خیابانهای مرکز شهر برقرار شده بود. هم تبلیغی بود برای شرکت تا کمکهای مردمی بیشتری جمع آوری کند و هم فرصتی بود برای شادی و سرور به خصوص برای اقشار طبقه پایین جامعه.

من شدم مسؤول بازی با بچه های کوچک. بازیهای بسار ساده و ابتدایی که مجموع هزینه آنها شاید به زحمت به 50 دلار می رسید. برای نمونه، یکی از این بازیها عبارت بود از چند مکعب که روی هم چیده شده بود و بازیکن باید از فاصله چند متری با یک توپ کوچک آنها را به زمین می ریخت.

از نگاه من بازی بسیار بی معناو بی هیجانی بود. مخصوصا وقتی آنرا با بازیهای کامپیوتری امروزی مقایسه می کنی! اما پسر بچه ساه پوستی آمد و شروع کرد به بازی کردن. و شاید باور کردنی نباشد که برای حدود یک ساعت با این بازی سرگرم بود. هر بار که مکعبها را به زمین می ریخت چنان بالا و پایین می پرید و چونان احساس خوشحالی می کرد که گویی دنیا را به او داده اند. برای او شاید هیجان این بازی از بسیاری بازیهای گرانقیمت امروزی بیشتر بود.

از همه مهمتر این بود که برای او نداشتن دسترسی به این نوع بازیها و امکانات هیچ مساله ای نبود. او در حال زندگی می کرد. نه اندوه اینرا داشت که چرا فقیرزاده است و از بسیاری از امکانات بچه های مرفه بی بهره، و نه دغدغه این که روزی بتواند بر دنیا غالب شود و هر آنچه را که ندارد به دست آورد. به عبارت خیلی ساده او در حال زندگی می کرد و از زندگیش لذت می برد. لذتی که شاید در جایی دیگر و برای خیلی بچه های دیگر فراهم نباشد.

و نکته خیلی جالب اینکه ما همگی زمانی در این حال و هوا زندگی کرده و لذت بودن در لحظه را با تمامی وجود حس کرده ایم. و شاید همین لذت زندگی در لحظه است که برای ما خاطرات کودکی را شیرین جلوه می دهد. شاید آرزوی برگشتن به دوران کودکی همان آرزوی زندگی کردن در دم است بدون غم گذشته و ترس آینده.

و سوال اینجاست که چرا با بزرگ شدن این حالتمان از دست می رود. چرا نگاهمان به دنیا عوض می شود، حریص می شویم و طمع کار، ترسو و محافظه کار. چرا لذت زندگی در لحظه را به چیزهایی فروختیم که جز اندوه و ناراحتی برایمان حاصلی ندارد.