۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه

از کنارش که گذشتم اخمهایش را در هم کشید. معمولا در چنین شرایطی تن می دهم به بیخیالی. لبخندی میزنم و میگذرم. گاهی زیر لب زمزمه می کنم:
با مدعی مگویید از اسرار هستی
تا بی خبر بمیرد در جهل خود پرستی

ولی امروز روز خوبی بود. از اون روزهایی که خوشحالی و دوست داری همه خوشحال باشند. می دیدم که زیر چشمی دارد مرا می پاید و سراپای وجودش فریاد میکشد که بپرس چرا اخم کرده ام. برگشتم. صدایش کردم: هی فلانی. با یک حالت انزجار برگشت. گویی میخواهم سائلی کنم. روز خوبی بود و نادیده گرفتم. نمی دانم. شاید دوباره از آن حسها داشتم که باید بچه ها را بزرگ کرد، که همه گوهر خوبی دارند. اینکه چون تو با بد، بد کنی، پس فرق چیست.

پرسیدم مشکلی پیش آمده؟ خندید و از خنده اش گویی تمام غم عالم بیرون جهید. گفت سراپا مشکل پیش آمده است، همیشه و همه جا. از آن جملات کلیشه ای همیشگی. بی معنا و مفهوم. لبخند زدم. گفتم مشکل همیشه بوده و هست ولی تو به جای اخم کردن به دنبال چاره باش. یک پاسخ تکراری برای یک جمله کلیشه ای. بی معنا و مفهوم. جوابم خیلی به مذاقش خوش نیامد. اخمهایش را بیشتر در هم کشید گویی که ابروانش را به هم گره زده باشی. تن دادم به بیخیالی. خدافظی کردم و زیر لب می خواندم:

درختی که تلخ است وی را سرشت
گرش برنشانی به باغ بهشت

ور از جوی خلدش به هنگام آب
به بیخ، انگبین ریزی و شهد ناب

سرانجام گوهر به ‌کار آورد
همان میوهٔ تلخ بار آورد