بند از پای خيالت برداشتهام؛ خیالی که در خيالم این همه پنجه بر در و ديوار این خانهی پرنقش و نگار میسايید. خیالهای گریزپا را نمیشود نه به دام و دانه و نه حتی به بهانه رام كرد. تنها راه همين است که قفس را بازکنی تا اين خيالِ گريزان و خويشبنياد، بال و پرش را هر جا که میخواهد بگشايد. گفتم «خيالت» و نه «خودت» که ديرزمانی است از اینجا رفته ای و وجودت فرو ریخته است در يک خیال. يک تصوير مبهم و دور، يک خيالِ شبه گونه. خیالی که اگر بيش از اين در محبس اين خيالِ ديگر بماند، عاقبتش جنون است. پس شرط حکمت و فرزانگیست که راهِ اين خيالِ بیتابی که سرِ همدلی و همنشينی ندارد باز باشد تا هر جا که خواست برود.
کار از رنجش گذشته است. رنجش هم که ميان ما معنی ندارد. آری، درد هست. يک چیز آزارندهای هست ولی هر چه هست، رنجشیست از جنسی متفاوت. با اينکه از اين حکايتها در ميان نيست، همان دلبستگی و آويختگیِ آن خيال يا به آن خيال، حتی اگر به تارِ مويی، خاطری خوش میکرد و دلِ رميدهای را مونس بود و شکستهای را در غربت و اندوه مرهمی بود. دیگر نيست. چندان فرصتی هم نيست.
يعنی اين همه رخ نهان کردن و گریختن، اين همه پرهيز و محافظه کاری از چیست؟ هر چه هست نباید و نمیتواند از دشمنی باشد. می دانم که بر آن آينه غبار نمینشيند. آن دل لطیفتر از اينهاست. اینرا خوب می دانم. اما نمی دانم که این شعلهای که در خانه افتاده است و میسوزاند، چه در سر دارد؟ سوختن را؟ دشمنی با خرمنِ ما را؟ نه: «گرمِ چهرافروزی خويش است برقِ خانهسوز»! کار خودش را میکند. کار خودت را میکنی! سوختی و سوزاندی و میسوزانی ولی ديگر چيز زیادی باقی نيست. اصلاً هیچ چيزی نيست. بايد پی جای دیگری برای سوختن يا سوزاندن بگردی. اين خانه، خرمنِ خاکستر است دیگر.
تمام قصه همین است که بند از پای خيالت باز کردهام. ديگر، خود و خيالِ خود را نمیآزارم به حبسِ خيالت. خودت و خیالت هر بار که گذاری بر اين بيشهی خالی داشتيد، آرايشی هستيد بر اين برهوت. هر وقت آمدی – و آمديد – نوازشی است بر این زخمهای کهن و ديرين. اگر هم نيامدی و نيامديد گلایه ای نيست. گلایه ها بود. ديگر نيست. گلایهها رميدهاند از اين همه بیميلیها و ملولیهای آن خيال. خیالت رهاست. خاطرِ خيال رنجه مکن، دستِ جور هم! بگذار همينجا در همين جور بمانم. بگذار دستِ خيالت را در دستِ جور بگذارم و بروم. جور و خيال تو همپروازانِ خوبی هستند. سينهی فراختری در سپهری ديگر میتوانند يافتن. این خيال را ديگر گنجای اين همه بال بر در کوفتن نبود.
(متن با اندکی دخل و تصرف از وب سایت ملکوت برداشته شده است)