۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

باران

در دهکده ما سالهاست که باران نباریده است. در گوشه و کنار دهکده درختان خشکیده را می بینی که یا بر زمین افتاده اند و یا ایستاده زیر تابش شدید آفتاب سوخته اند. گه گاه از مکانی نامعلوم بوی مردار به شمام می رسد. اما هچ کس راجع به آن حرفی نمی زند چرا که این در قوانین دهکده جرم است.

امروز روز دعای باران است. این برنامه سالهاست که ادامه دارد و بارانی نباریده است. کدخدا می گوید که نیت اهالی خالص نیست و برای همین دعای باران کارساز نبوده است. هر هفته جیره آب را کمتر می کنند. عده زیادی، که کدخدا آنان را سست اراده می خواند، به دهکده های اطراف مهاجرت کرده اند. شنیده ام در دهکده های دیگر آب بر روی زمین جاری می شود. حتی شنیده ام که در آنجا پوست زمین دیگر زبر و زمخت نیست؛ لطیف و مرطوب است. باور کردنش برایم سخت است. کدخدا می گوید که اهالی دهکده های دیگر دچار توهمند و نمی توانند واقعیت را آن گونه که هست ببینند. او می گوید که باران فقط بر کسانی می بارد که خالصانه برای باریدنش دعا می کنند.

از خانه خارج می شوم و از کوچه پس کوچه های دهکده می گذرم تا به مکان دعا برسم. چند نفر را می بینم که روی زمین افتاده اند. چشمانشان بسته است و لبهای خشکشان گه گاه تکان کوچکی می خورد. احتمالا در حال دعا خواندند. تلاش می کنم تا به باران فکر کنم. ولی بوی مرداری که در هوا پیچیده است تمرکزم را به هم می ریزد. به این فکر می کنم که آیا در دهات دیگر نیز چنین بویی به مشام می رسد. می دانم که جیره آب را کمتر خواهند کرد ولی نمی توانم فکرم را کنترل کنم. افسوس! سست اراده شده ام!

۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه


گفتم این راه را سودی نباشد!
گفت سود و زیان بهانه های عقلند،
عاشقی را حرکت لازم است.
باید رفت،
در جاده ای که انتهایش ناپیداست!

۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه


من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده‌ام
حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیده‌ام

در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون
دامان خون آلود را در خاک می مالیده‌ام

مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون
یک بار زاید آدمی من بارها زاییده‌ام

چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیده‌ای من صدصفت گردیده‌ام

در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیده‌ها منزلگهی بگزیده‌ام

تو مست مست سرخوشی من مست بی‌سر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی من بی‌دهان خندیده‌ام
-مولانا

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

نمودار عشق من و تو به مثال دو تابع سينوسی و كسينوسی ماند. از أزل تا ابد از اين اختلاف فاز ٩٠ درجه اي رنج برده و مي بريم و چاره اي نمي يابيم؛ چرا كه سرنوشتمان را چنين سرشته اند. ميان عشق و نفرت مستقلا بالا و پايين مي شويم و ديگري را به ساده لوحي و خيانت متهم مي كنيم. 
نمی دانم! شاید که عشق همین باشد!

۱۳۹۱ آبان ۲۱, یکشنبه

Donnie Brasco

جانی دپ بازیگر توانمندیست. مسلط است و به خوبی در نقشش فرو می رود. اما هنگامی که شانه به شانه ال پاچینو می ایستد ضعفهایش نمایان می گردد. ال پاچینو به قدری درخشان شخصیتش را بازی می کند و به حدی بیننده را با حرکات خود مجذوب می کند که عرصه بر بازیگران دیگر تنگ می شود!

۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه

عروسک

در ایستگاه نشسته بود و به دو چرخه صورتی کوچکی که کنارش قرار داشت تکیه داده بود. غرق در باز کردن بسته بندی عروسکی بود که به نظر می آمد به تازگی خریده است. آرام آرام چسبها را از روی مقوا باز می کرد. مشخصا نمی خواست به بسته بندی صدمه ای وارد شود. گویی بر آن بود تا عروسک را به فروشنده اش باز گرداند و یا به شخص دیگری بفروشد.

مقوا را باز کرد و با مراقبت تمام در کوله پشتی اش جا داد. احتیاط می کرد که مبادا خم شود یا به طرح آن لطمه ای وارد گردد. بعد عروسک را برداشت و شروع کرد به شانه کردن موهایش. کفشهایش را پوشاند و لباسهایش را مرتب کرد؛ مدتی عروسک را روی پاهایش گذاشت، نوازشش می کرد و با صدایی ناواضح زیر لب زمزمه می نمود.

وقت رفتن بود. زیپ عقب کوله اش را باز کرد و عروسک را در آن قرار داد. اما قد عروسک از درازای کوله بلندتر بود و هرچه تلاش کرد نتوانست عروسک را در آن جای دهد. بعد از چندی از داخل کوله یک قیچی درآورد و گردن عروسک را چید. حال می توانست هم سر و هم بدن را در کوله قرار دهد. از جایش بلند شد. کوله اش را روی سبد رنگارنگی که در جلوی دوچرخه بود قرار داد و به راه افتاد.

http://www.youtube.com/watch?v=bPvAQxZsgpQ

۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

دفترچه یاداشت

نوشتن در دفترچه یاداشت قدیمی حال و هوای دیگری دارد. هرچند سالهاست که تمام صفحاتش سیاه شده، ولی هر چند وقت یکبار ورقش می زنم، گوشه ی سفیدی پیدا می کنم و کلمه ای می نویسم؛ کلمه ای که یاد آور هزاران جمله ی ایست که آرام آرام از ذهنها در حال پاک شدن است.

جوانتر که بودم او تنها پناهم بود. ساعتها می نشستیم و حرف می زدیم. از سفیدی ابر و از درختانی که هر روز رنگ عوض می کردند. تازه به نویسندگی علاقه مند شده بودم. می نوشتم و می نوشتم. قلم به دست می گرفتم و دنیای جدیدی خلق می کردم. دنیایی کامل به دور از تمام کاستیها. و امروز این دفتر قدیمی تمام دنیای من است.

در این تار و پود از هم گسسته گویی جاذبه ایست که مرا به خود می کشد. نمی توانم رهایش کنم. کاش می شد دوباره نوشتن را از سر آغاز کرد. کاش دوباره عقربه ها می ایستادند. کاش درختان دوباره رنگی عوض می کردند. ولی افسوس که نه من دیگر توان  گفتن دارم، نه این دفترچه نای شنیدن.

http://www.youtube.com/watch?v=jCSe66pWNmc&feature=BFa

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

دلقک

همه بلند شدن. صدای سوت و کف فضا را پر کرده بود و از گوشه و کنار سالن گل پرتاب می شد. دلقک متحیرانه به چهره شاد تماشاگران زل زده بود و با خود فکر می کرد: کجای این داستانی که تعریف کردم خنده دار بود؟!!

http://www.youtube.com/watch?v=GKykX6CoC40

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

این مرغ سحر شجریان یه چیز دیگست. بنده خدا تو هر کنسرتی تا این رو نخونه مردم ول کنش نیستن. حقیقتا خدمت زیادی به موسیقی ما کرده. عمرش دراز باد.

۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

یه بار نشد این صفحه خبر رو باز کنی و یه کشوری به "عامل استکبار جهانی" متهم نشده باشه. الان چند تا کشور موندن که هنوزعامل استکبار نشدن؟

نماینده مجلس: "متاسفانه مسئولان ترکیه به آلت دست و به نوعی به عامل استکبار جهانی تبدیل شده‌اند."

۱۳۹۱ فروردین ۷, دوشنبه

۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه

عید 1391

باد می وزد، و ابرها را گریه کنان با خود به دور دستها می کشاند. خورشید لبخند زنان راه می رود و به تک تک درختان سلام می دهد. پرستوهای مهاجر آوازخوانان به دهکده بر می گردند و مهمان شکوفه ها می شوند. رودخانه مثل همیشه پر آب است ولی ماهیان شور و حال خاصی دارند. بالا و پایین می پرند و سعی می کنند خود را به آسمان آبی برسانند. بوی سنبل در همه جا به مشام می رسد و در جای جای دهکده مردمان یکدیگر را در آغوش گرفته اند. همان مردمانی که تا دیروز از خانه هایشان بیرون نمی آمدند. صدای ساز و آواز در هر گوشه و کناری بلند است. زمین بلند بلند می خندد برای خدا که امروز مهمانش است شراب می ریزد.

ای کاش همیشه طبیعت این چنین زیبا بود. کاش همیشه دلها پر از محبت بود. کاش همیشه مهمانی ها بر پا بود. کاش همیشه پرستوها در دهکده می ماندند. کاش همیشه همه عاشق بودند. کاش همیشه اول بهار بود!

۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

دهه شصت و یک اولین دیگر

برای من و هم نسلان من، دهه شصتی بودن مترادف است با مشکلات وسختیها. جنگ، سوار بودن بر پیک جمعیت، تحریم، سازندگی، نظام جدید آموزشی، کنکور، بی کاری ... و هزاران نمونه دیگر از این قبیل که زندگی را برای اولین نسل بعد از انقلاب دشوار می ساخت.
اما در کنار این کمبودها و دشواریهای طاقت فرسا، ما دهه شصتیها شاهد لحظات و حوادث شیرینی هم بوده ایم که برای اولین بار و در پی سالها انتظار در تاریخ کشورمان به وقوع پیوسته اند. لحظاتی  که حتی یادآوریشان خستگی را از بدنمان بیرون می کند و خونی تازه در رگهایمان جاری می سازد. اولین زن ایرانی که جایزه نوبل گرفت. اولین ایرانی که قدم به فضا نهاد. اولین رییس جمهور حقیقتا مردمی، راهپیمایی سکوت و...
و جدیدا اولین ایرانی که موفق به دریافت جایزه اسکار شد. 
جایزه اصغر فرهادی، چنان شور و نشاط در همه ایران و ایرانیها به پا کرد که هیچ قلمی قادر به توصیف آن نخواهد بود. چشمانی متنظر که بر صحفه تلویزیون میخ کوب شده بودند و با خوانده شدن نام فرهادی از اشک لبریز گشتند. فریادهای شادی که آسمان را فرا گرفت و در جان خسته ما روحی تازه دمید.
به امید موفقیت روز افزون برای وطن عزیزمان ایران!

۱۳۹۰ اسفند ۲, سه‌شنبه

اسب

فصل اول:
جنگل. دشت. دویدن. آسمانی آبی. خورشید. گرما. رودخانه. آب تنی. خوابیدن. درخت بید. باد. رقص درختان. بوی شقایق. بوی علف تازه.

فصل دوم:
چهار دیوار. استبل. باری بر پشت. آبی در سطل. .بوی یونجه. سرکشی. بالا و پایین پریدن. شیحه. شکستن چارچوب. ریختن آب از سطل. افتادن. شکستن.  آسمانی قهوه ای. امید. سرکشی. فرار.

فصل سوم:
چهار دیوار. آسمانی قهره ای. سرکشی. تشنگی. گرسنگی. شکستن چهارچوب. آب در سطل. بوی یونجه. فشار بر پشت. شیحه. بالا و پایین پریدن. خستگی. نا امیدی. 

فصل چهارم:
خستگی. بار. پشتی خمیده. کار. آب در سطل. خواب در استبل. نا امیدی. سر به راه. تازیانه. کار. سر به پایین. یونجه. چشم بند. گاری. سر به راه. حسرت. رویا.

http://www.youtube.com/watch?v=Zi8vJ_lMxQI

۱۳۹۰ بهمن ۲۲, شنبه

گفت به جای نشستن و شراب نوشیدن، برخیز و کاری بکن. کاری مهم و ماندگار. پس رفت و میکده ای بر پا کرد!

۱۳۹۰ بهمن ۱۷, دوشنبه

سیمین غانم

سیمین غانم صدای به شدت گیرایی دارد. وقتی آهنگهایش را گوش می کنم، آرام می نشینم و صدایش در اعماق وجودم نفوذ می کند. چونان با سوز و احساس می خواند که گویی در حین تجربه آن است. صدایش را بالا و پایین می کند و با این بالا و پایین شدنها ترا گویی که روی تکه برگی نشسته باشی به این طرف و آن طرف می کشاند. وادرت می کند که بایستی و آنچه را که فریاد می زند فریاد بزنی.



واقعا حیف که بعد از انقلاب اجازه کار نگرفت و صدایی به این زیبایی خاموش شد!

۱۳۹۰ بهمن ۱, شنبه

Das Experiment

همه چیز از یک بازی شروع شد. یه بازی احمقانه. ابتدا همه خوشحال بودیم. می گفتیم و می خندیدیم. قرار بود چند روزی دوره هم  نقش بازی کنیم و بعد با دستی پر به خانه برگردیم. چه چیز از این بهتر که با دوستانت بازی کنی و در قبال این بازی پاداش هم بگیری. 
ولی افسوس، افسوس که آدمها فراموش می کنند از کجا آمده اند و اینجا چه می کنند. هدف را زود از یاد می برند و مسخ لحظه می شوند. کاش می شد گاه پرواز کرد و از بالا به آنچه می کنیم نگاه کرد. کاش یک نفر هر چند ثانیه یکبار به ما گوشزد می کرد که این تنها یک بازیست. لذت ببر و خوش باش. 
لباسهایمان عاریتیست و مناسب نقشمان در این بازیست. نه تو گروهبانی و نه من زندانی. چطور می شود اینرا فراموش کرد؟! یادت نیست آنروز که به این بازی دعوت شدیم دوستانه به هم خندیدیم و برای پاداشی که در ازای نقشمان به ما می دهند برنامه ریزی کردیم؟!!! ولی امروز هر دواینرا به فراموشی سپردیم. تو با چاقویی در دست قصد کشتن مرا داری و من می کوشم تا از پشت به تو حمله ور شوم. 

نوشته بالا خلاصه فیلم "آزمایش"[1] است. به طور کلی داستان فیلم و کارگردانی آن در سطح قابل قبولیست. هر چند که به نظرم فیلم صحنه های مبهم و گنگی دارد که می توانست به راحتی از فیلم حذف شود. علاوه بر آن گاه کوشیده شده تا داستان فیلم بیش از اندازه دراماتیک شود. با این وجود پیام زیبای فیلم در کنار بازی بسیار خوب بازیگر نقش اول (موریتز بلیتریو) آنقدر زیباست که می توان از ضعفهای این چنینی چشم پوشی کرد. 

[1] Das Experiment, 2001
"تا این بازار لخت شدن گرمه، خوبه یه خودنمایی بکنم": ننه آقا محمدخان قاجار بعد از دیدن عکس گلشیفته.