همه چیز از یک بازی شروع شد. یه بازی احمقانه. ابتدا همه خوشحال بودیم. می گفتیم و می خندیدیم. قرار بود چند روزی دوره هم نقش بازی کنیم و بعد با دستی پر به خانه برگردیم. چه چیز از این بهتر که با دوستانت بازی کنی و در قبال این بازی پاداش هم بگیری.
ولی افسوس، افسوس که آدمها فراموش می کنند از کجا آمده اند و اینجا چه می کنند. هدف را زود از یاد می برند و مسخ لحظه می شوند. کاش می شد گاه پرواز کرد و از بالا به آنچه می کنیم نگاه کرد. کاش یک نفر هر چند ثانیه یکبار به ما گوشزد می کرد که این تنها یک بازیست. لذت ببر و خوش باش.
لباسهایمان عاریتیست و مناسب نقشمان در این بازیست. نه تو گروهبانی و نه من زندانی. چطور می شود اینرا فراموش کرد؟! یادت نیست آنروز که به این بازی دعوت شدیم دوستانه به هم خندیدیم و برای پاداشی که در ازای نقشمان به ما می دهند برنامه ریزی کردیم؟!!! ولی امروز هر دواینرا به فراموشی سپردیم. تو با چاقویی در دست قصد کشتن مرا داری و من می کوشم تا از پشت به تو حمله ور شوم.
نوشته بالا خلاصه فیلم "آزمایش"[1] است. به طور کلی داستان فیلم و کارگردانی آن در سطح قابل قبولیست. هر چند که به نظرم فیلم صحنه های مبهم و گنگی دارد که می توانست به راحتی از فیلم حذف شود. علاوه بر آن گاه کوشیده شده تا داستان فیلم بیش از اندازه دراماتیک شود. با این وجود پیام زیبای فیلم در کنار بازی بسیار خوب بازیگر نقش اول (موریتز بلیتریو) آنقدر زیباست که می توان از ضعفهای این چنینی چشم پوشی کرد.
[1] Das Experiment, 2001