۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه

عروسک

در ایستگاه نشسته بود و به دو چرخه صورتی کوچکی که کنارش قرار داشت تکیه داده بود. غرق در باز کردن بسته بندی عروسکی بود که به نظر می آمد به تازگی خریده است. آرام آرام چسبها را از روی مقوا باز می کرد. مشخصا نمی خواست به بسته بندی صدمه ای وارد شود. گویی بر آن بود تا عروسک را به فروشنده اش باز گرداند و یا به شخص دیگری بفروشد.

مقوا را باز کرد و با مراقبت تمام در کوله پشتی اش جا داد. احتیاط می کرد که مبادا خم شود یا به طرح آن لطمه ای وارد گردد. بعد عروسک را برداشت و شروع کرد به شانه کردن موهایش. کفشهایش را پوشاند و لباسهایش را مرتب کرد؛ مدتی عروسک را روی پاهایش گذاشت، نوازشش می کرد و با صدایی ناواضح زیر لب زمزمه می نمود.

وقت رفتن بود. زیپ عقب کوله اش را باز کرد و عروسک را در آن قرار داد. اما قد عروسک از درازای کوله بلندتر بود و هرچه تلاش کرد نتوانست عروسک را در آن جای دهد. بعد از چندی از داخل کوله یک قیچی درآورد و گردن عروسک را چید. حال می توانست هم سر و هم بدن را در کوله قرار دهد. از جایش بلند شد. کوله اش را روی سبد رنگارنگی که در جلوی دوچرخه بود قرار داد و به راه افتاد.

http://www.youtube.com/watch?v=bPvAQxZsgpQ