۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه
۱۳۸۹ آذر ۳۰, سهشنبه
هنگامه اخوان
روزگار تاریک

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه
The Aviator

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

و مویی که از ماست کشیده شد
خیال

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سهشنبه
شاملو شاعر بزرگ آزادی

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه
خلاصه و مفید
۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه
ای ایران ای مرز پر گهر
۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه
وفا نکردی و کردم
۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه
پارتی همیشه و همه جا
۱۳۸۹ آذر ۱۶, سهشنبه
من و اتوبوس

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه
طلوع دوباره

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه
برای دوستان خوبم
۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه
۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه
پایان جهان

Rosemary's Baby

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه
۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه
محکوم به سکوت بود و درد می کشید!

برین خونه خودتون
۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه
دل نوشته
۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه
سکوت

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه
باخود و بی خود

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سهشنبه
گفت و گو را گفتگو می نویسم چون بر حقم
مطلبم را با یک خاطره آغاز می کنم:
چند ماه پیش مطلبی را در فیسبوک به اشتراک گذاشتم مبنی بر باطل بودن نظرات مدعیان تقلب در انتخابات. غوغایی به پا شد و ناسزاهایی نبود که نسیب من و نویسنده مطلب نشود. ولی در بین 40-50 نفری که نظر دادند تنها یکی دونفر (به جز خود من) بودند که مقاله را کامل خوانده بودند. بقیه فرض را بر این گذاشته بودند که مطلب "چرتی" است تنها به این دلیل که با نظر آنها مخالف است. ولی به نظرم حتی اگر مقاله چرت محض باشد وقتی فرد تلاش کرده تا از راه گفت و گو وارد شود باید با او گفت و گو کرد نه گفتگو. می شد به جای جار و جنجال ایرادهایی که به مقاله بود برای نویسنده فرستاد (کاری که آن دوتا دوست من و خود من انجام دادیم!). در نظر داشته باشید که دوستانی که من در فیسبوک دارم جزو انسانهای تحصیل کرده و فرهنگی جامعه ایرانی محسوب می شوند وای به حال بقیه!
و اما اکنون چندسالی است که در آمریکا زندگی می کنم. در کشوری که نه از فرهنگشان می دانم نه به آداب و رسومشان خیلی پایبندم و نه زبانشان را درست و حسابی صحبت می کنم. اما در طول این چندسال (به جز یکی دومورد که با چند نژادپرست برخورد داشتم) هیچگاه حس نکردم در محدودیتم. وقتی با یک غربی حرف می زنی تلاش می کند تا بفهمد تو چه می گویی. حتی اگر در حرف زدنت بارها "ام ام" کنی، افعال و ضمیرها را اشتباه به کار ببری و مطلبی که می شد در یک دقیقه گفته شود را در 20 دقیقه توضیح دهی! باز آنها صبر می کنند تا تو حرفت را بزنی روی حرفهایت فکر می کنند و سعی می کنند بفهمند منظورت چیست. چون با این فرهنگ بزرگ شده اند که هیچ کس مطلق نیست و در یک جامعه آزاد همه باید بتوانند حرف بزنند و راضی باشند.
آری هدف گفت وگو اینجا این است که نقطه ای پیدا کنند که همه راضی باشند. می دانند که یک جامعه وقتی روبه جلو حرکت می کند که هرکس با هر عقیده و مسلکی در آن حق حرف زدن داشته باشد. حرفش را می شنوند و سعی می کنند نکته های صحیح را در آن پیدا کنند. و همانطور که گفتم (حداقل تجربه من نشان می دهد) واقعا به این امر پایبندند و به آن عمل می کنند.
ولی در گفتگوی ایرانی ها، حتی اگر سر چیزهای کوچک مثل تصمیم برای رستورانی که قرار است در آن شام بخورند، هدف به کرسی نشاندن حرف است. این است که تو حقی و هرکس مخالف تو حرفی بزند دشمن است. برخورد با مخالف جزوی از فرهنگ ماست. مهم نیست چپ باشیم یا راست، جنبش سبزی باشیم لیبرال باشیم یا طرفدار حکومت حاکم. مخالف مخالف است و باید صدایش را با جاروجنجال خاموش کرد. و مسلما هرکس قدرت بیشتری دارد مخالفان را خشن تر خفه می کند. و به این دقت کنید که ما با همزبانان خود چنین رفتاری داریم. کسانی که می توانند فارسی را سلیس صحبت کنند. وای به حال روزی که فرد در صحبت کردنش لنگ بزند. او که قطعا محکوم به سکوت است!
پی نوشت: امیدوارم با این انتقاد روبرو نشوم که مدح غرب می کنم یا غربزده شده ام. چراکه چنین نیست. غرب مشکلات زیادی دارد که در جای خود گفته و می گویم ولی در رابطه با آیین گفت وگو حقیقتا از ما گامهای زیادی جلوترند.
۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه
حافظ در فیسبوک
۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه
تلاش برای ماندن

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه
جنجال بر سر لوگوی گوگل

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه
اولین ماشین تحریر

امروز اولین ماشین تحریرم را خریدم. از امروز دیگر مجبور نیستم برای تایپ نوشته هایم منتظر تایپیستهای تنبل شهر بمانم یا منت دیگران را بکشم تا برای چند ساعت ماشینشان را به من قرض دهند. دیگر هیچ انتشاراتی از دست خطم گلایه نمی کند و لازم نیست غرغرشان را تحمل کنم.
سعی می کنم قدمهایم را بلند بردارم تا هرچه سریعتر به خانه برسم. مطالب زیادی دارم که باید تایپ کنم. از چهار سال پیش که یکی از تایپیستها داستانم را دزدید و به اسم خود به چاپ رساند با خود عهد کردم که دیگر نوشته هایم را تنها خودم با ماشین خودم تایپ کنم.
چقدر برای آن رمان زحمت کشیده بودم. با تک تک شخصیتهایش زندگی می کردم و با شادی و غم آنها شادمان و غمگین می شدم. و امروز نام کسی زیر اسم رمانم خود نمایی می کند که حتی موضوع داستان را نمی داند. و بدتر از آن این بود که نتوانستم چیزی را ثابت کنم. از بدی روزگار در همان موقع کتابخانه ام آتش گرفت و تمامی مدارکی که دال بر نویسندگی من بود تبدیل به خاکستر شد.
باید هر چه سریعتر به خانه برسم. خودم را برای روزها کار شبانه روزی آماده کرده ام. باید تمامی مطالبی که در این چهار سال نوشته ام را تایپ کنم و بعد دنبال ناشری بگردم که حاضر شود آنها را چاپ کند. اما نمی توان تند حرکت کرد. ماشین تحریرم خیلی سنگین است. و البته سنگینیش را دوست دارم. مثل مادری که بعد از سالها بچه گمشده اش را پیدا کرده است آنرا در بغل گرفته ام. حتی گاهی محکم به سینه ام فشارش می دهم تا دردش را سراسر احساس کنم. می خواهم مطمئن شوم که خواب نیستم. بارها و بارها این صحنه را در خواب دیده ام و چه تاریک است روزی که با پایان یک رویای شیرین آغاز شود.
بالاخره به در خانه می رسم. می خواهم در را باز کنم که ناگاه متوجه می شوم کسی نامم را صدا می زند. به عقب باز می گردم. گویی که جن دیده باشم در جا خشکم می زند و سعی می کنم به خود بقبولانم که چیزی را که می بینم واقعیت ندارد. خدای بزرگ او اینجا چه می کند؟
چند قدم به جلو بر می دارد و با لحن مهربانانه ای شروع می کند به احوال پرسی و بعد می گوید که چفدر دلش برایم تنگ شده است. با این حرفش به گذشته پرتاب می شوم. می دانم که دروغ می گوید. من عاشق او بودم و او را از خدای خود بهتر می پرستیدم. برای دوست داشتنم نمی توان حد و مرز مشخص کرد. گویی تلاش می کردم در عاشق بودن با مجنون رقابت کنم. ولی او در عوض با تایپیست من رابطه برقرار کرد، کتابخانه ام را به آتش کشید و داستانم را به نام خودش و معشوقه تازه اش به چاپ رساند.
سعی می کنم از گذشته فاصله بگیرم و به حرفهایش توجه کنم. می خواهم بدانم اینجا چه می کند و چه خیال شومی در سر دارد. از پشیمانی می گوید و اینکه لحظه لحظه باهم بودنمان را امروز ستایش می کند. حتی می گوید که خاطراتمان را به صورت داستانی درآورده و دوست دارد من آنرا بخوانم. با این حرفش نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و بار دیگر به گذشته سفر می کنم.
نویسندگی تفریح آدمهای تنبل و بی عار است. با شعر و داستان نویسی نمی توان زندگی کرد. این گفته هایش را خوب به خاطر دارم. بارها و بارها مرا به خاطر آنکه شغل درست حسابی ندارم به تمسخر گرفت و تحقیر کرد. گاهی حتی جلوی دوستان و آشنایانم. و امروز از من می خواهد که داستانی را که نوشته است بخوانم. او و نویسندگی. شیطان امروز به نماز ایستاده است!
سنگینی ماشین تحریر رشته افکارم را پاره می کند و ناگهان فکری به خاطرم می رسد. آری او نه پشیمان است، نه دلتنگ شده است و نه نظرش راجع به نوشتن تغییر کرده است. همه اینها بهانه است. بهانه ای تا چیزی را که عمری برایش زحمت کشیده ام را از من بگیرد. می خواهد با چنگال تیزش ماشین تحریرم را مانند رمانم از دستم برباید. اما اینبار به او اجازه نخواهم داد.
بی آنکه حرفی بزنم بر می گردم و در خانه را باز می کنم. از تغیر لحنش می فهمم که از کارم تعجب کرده است. باز اسمم را صدا می زند و با صدایی لرزان می گوید که هنوز دوستم دارد و می داند که در گذشته اشتباه کرده است و به آن اعتراف می کند. از من فرصت دوباره می خواهد تا گذشته را جبران کند.
به عقب بر می گردم. گونه هایش خیس است اما مطمئن نیستم که گریه کرده باشد. ولی حالتش با همیشه فرق دارد. قطعا دارد نقش بازی می کند. دیگر گول ظاهر معصوم و بچه گانه اش را نمی خورم. بار دیگر به اجازه نخواهم داد تا زندگیم را به آتش بکشد. ماشین تحریرم را محکمتر بغل می کنم و به آرامی می گویم: گذشته ام را به تو بخشیدم. به درون خانه می روم در را پشت سرم می بندم.
۱۳۸۹ آبان ۱۱, سهشنبه
انحلال دانشگاه علوم پزشكي ايران
۱۳۸۹ آبان ۴, سهشنبه
عادت انتظار
۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه
تساهل و تسامح اجباری است

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه
Blue Velvet

به هرحال این به عقیده منتقدان مجله گاردین، دیوید لینچ برترین کارگردان امروز است. شاید در نگاه اول این انتخاب اندکی عجیب به نظر برسد. دلیلش این است که اکثر فیلمهای لینچ فیلمهای هنری محسوب می شوند که مخاطب خواست دارند. معمولا در پشت فیلمنامه ها فلسفه ای خاص (مانند فلسفه خواب فروید) نشسته که ممکن است مخاطب عام را، که معمولا از چنین دانشی برخوردار نیست، را دچار سردرگمی کند.
به هر حال نوع من هم فیلمهای لینچ را دوست دارم. هر صحنه پر است از سمبلهای مختلف. هر دیالوگ بار فلسفی دارد. باید خوب گوش کنی و خوب ببینی تا از آنچه می گذرد با خبر شوی. فیلمهایش تو را به فکر وا می دارد. گاهی چند روز به صحنه ها فکر می کنی. و چقدر لذت بخش است وقتی نقاط را به هم وصل می کنی :)
چند شب پیش blue velvet را دیدم. به جرات می توان گفت که جزو معدود فیلمهای لینچ است که دارای خط مشی مستقیم است؛ بدین معنی که اگر نخواهی تمام صحنه ها را تجزیه و تحلیل کنی و هر جای خالی را پر کنی فیلم یک داستان مشخص دارد. نام فیلم از آهنگی معروفیست با همین نام است که خوانندگانی چون بابی وینتون [1] آنرا خوانده اند.
پیر مردی دچار حمله قلبی می شود و پسرش که در کالج تحصیل می کند برای دیدن پدرش به شهر کوچک خود باز می گردد. در راه برگشت از بیمارستان یک گوش بریده شده انسان پیدا می کند و این آغازی است برای یک داستان پلیسی. اما در کنار این داستان ساده و مشخص، فیلم بار معنایی را منتقل می کنند (یا حداقل سعی دارد که منتقل کند) که عده ای آنرا با فیلم Psycho هیچکاک مقایسه می کنند. من قصد ندارم فیلم را اینجا تشریح کنم و فقط به یکی دو نمونه کوچک آن اشاره می کنم.
اساسا هدف فیلم این است که نشان دهد که در زیر پوسته آرام و زیبای شهر یک لایه خشن و کثیف نهفته است، و نقش جفری در فیلم در حقیقت یافتن این لایه است. صحنه های اول فیلم رقص گلها در باد را به نمایش می گذارد با پشت زمینه ای از آسمانی آبی. این همان شهر زیبا و با صفای قصه ماست. ولی وقتی پیر مرد بر روی زمین می افتد دوربین شروع به زوم کردن می کند و نشان می دهد که در زیر زمین یک جانوردر حال بلعیدن جانور دیگری است، خشن و هولناک. جالب اینجاست که وقتی باند تبهکار نابود می شود (یا بهتر بگویم بیننده می بیند که تمامی اعضا کشته شده اند) فیلم با نشان دادن همان صحنه های زیبا و دلفریب ابتدای فیلم به پایان می رسد ولی اینبار تو می دانی که شهر آنقدر که به نظر می رسد گرم و دلنواز نیست.