نوشتن، مسکن دلهای خسته است. آنگاه که تلاشت برای برقراری حق و حقیقت ناکام مانده است. آنجا که می دانی گوشهای کر را نمی توان با فریاد شنوا کرد. آن لحظه که می فهمی که چشمهای نابینا با منطق بینا نمی شود. آنجا که هر قدمی که بر می داری ترا بیشتر و بیشتر به عقب می کشد، قلم تنها یار و همدمیست که در کنارت باقی می ماند. قلم به دست می گیری و می نویسی.
شاید امیدواری که نوشته هایت مقدمه تفکر شود. شاید امیدواری که خستگان خواب آلود را از خواب نازی که سالها در آن فرو رفته اند بیدار کنی. می نویسی و این نوشتن روحت را ثبات می بخشد وقلب مظطربت را آرامش.
ولی آنجا هست که قلم از فرمانبریت سر باز می زند. و حتی کاغذ گوشهایش را بر روی درد دلهایت می بندد. می فهمی که حتی نوشتن هم درمانی بر دردهایت نیست و باری از شانه های خسته نخواهد کاهید. قلم را زمین می گذاری، به گوشه ای می خزی، چشمهایت را می بندی. می کوشی تا شعله امید را همچنان زنده نگاه داری و آرزومندی که تلاشت بر عبث نپاید.